×
توی راهرو کنار محمد راه میرفت و یونیفرم پوشیده بود، سلام های نظامی که سرباز ها بهش می گذاشتند اون رو یاد قدیم میانداخت.
طاهر زندگیش در کارش خلاصه میشد و عاشق نه دیوانه ی کارش بود و آخر سر هم همین دیوانگی کار دستش داد.
وارد اتاق سرهنگ که شدند سلام نظامی داد و سرهنگ با خنده بلند شد:
– به ببین کی اومده
حوصله ی خوش و بش نداشت، جلو رفت و دست داد و همین که نشست بدون احوال پرسی رفت سر اصل مطلب:
– من تمام اطلاعات پرونده ی مرادی رو میخوام از اول… چه اون جاهایی که خودم بودم بالا سر پرونده چه اون جاهایی که نبودم
سرهنگ نیم نگاهی به محمد کرد و فهمید طاهر فقط برای کار آمده پس بحث نکرد و گفت:
– میگم همرو بیارن برات
طاهر ادامه داد:
– فلشی که راجبش حرف میزنن پیدا نشده؟ زنش چی بهوش نیومده؟
سرهنگ نفس عمیقی کشید:
– فلش پیدا نشده اما زنه بهوش اومده اما فراموشی گرفته
طاهر پوزخند زد:
– فراموشی؟ فیلمشونه
#پارت_404
×
توی راهرو کنار محمد راه میرفت و یونیفرم پوشیده بود، سلام های نظامی که سرباز ها بهش می گذاشتند اون رو یاد قدیم میانداخت.
طاهر زندگیش در کارش خلاصه میشد و عاشق نه دیوانه ی کارش بود و آخر سر هم همین دیوانگی کار دستش داد.
وارد اتاق سرهنگ که شدند سلام نظامی داد و سرهنگ با خنده بلند شد:
– به ببین کی اومده
حوصله ی خوش و بش نداشت، جلو رفت و دست داد و همین که نشست بدون احوال پرسی رفت سر اصل مطلب:
– من تمام اطلاعات پرونده ی مرادی رو میخوام از اول… چه اون جاهایی که خودم بودم بالا سر پرونده چه اون جاهایی که نبودم
سرهنگ نیم نگاهی به محمد کرد و فهمید طاهر فقط برای کار آمده پس بحث نکرد و گفت:
– میگم همرو بیارن برات
طاهر ادامه داد:
– فلشی که راجبش حرف میزنن پیدا نشده؟ زنش چی بهوش نیومده؟
سرهنگ نفس عمیقی کشید:
– فلش پیدا نشده اما زنه بهوش اومده اما فراموشی گرفته
طاهر پوزخند زد:
– فراموشی؟ فیلمشونه
#پارن_405
محمد مداخله کرد:
– خودشون مثل سگ ترسیده بودن وقتی زنه بهوش اومده بود اما واقعا فراموشی گرفته
اینو بیمارستان تایید کرده
طاهر سری به چپ و راست تکون داد:
– بیمارستان تایید کرده؟ تو بگو پیامبر اولوالعزم تایید کرده من دیگه این چیزا تو کتم نمیره اونا همیشه یه قدم جلوترن از ما چون پول دارن… بعد تو میگی بیمارستان تایید کرده؟
محمد چشم هایش درشت شد!
طاهر چند سال بود این طوری جمله پشت هم نبسته بود.
در فکر فرو رفت و گفت:
– چرا باید زنی که میخواستن بکشنش خودشو به فراموشی بزنه؟
طاهر چیزی نگفت و سرهنگ ادامه داد:
– جدا از همه ی اینا هنوز خودشون هم دنبال فلشن پس فکر کنم واقعا فراموشی گرفته اما فراموشیش موقت
طاهر دستی در صورتش کشید:
– پس با این حساب حتی اگه فراموشیش هم واقعی باشه بعد یه مدت فلش برمیگرده دست خودشون و باز هیچی به هیچی
عملا هیچی نداریم
و دیگر نیستاد از جایش بلند شد و با اجازه ای گفت و رفت.
میخواست انتقام بگیرد اما در های بسته ی زیادی جلوی رویش بود و حریفش از آن حرامزاده های قدر بود.
اما این بار طاهر چیزی برای از دست دادن نداشت بالاخره از یک جایی شروع میکرد.
نقطه ی شروعی که با مرگ خاله شبی به دستش آورد و قرعه افتاد به میکائیل!
#پارت_406
×××
آبی در صورتش زد و خیره شد در آینه…
پریشانی از چشم هایش میبارید و چشم هایش را بست و سعی کرد به خودش مسلط شود و همین هم شد.
چون وقتی چشم باز کرد دیگر حسی در چشم هایش پیدا نبود و این آدم صد ترم بازیگری پاس کرده بود!
گوشیش را برداشت و برای یزدان نوشت:
– پای پلیس نباید باز میشد حالام که باز شده طاهر حسینی خورده به تورمون
این اتفاقی نیست… این یارو دیگه هیچی برای از دست دادن نداره بپا
ارسال رو زد و از سرویس بهداشتی خارج شد و هنوز از خانه اش بیرون نزده بود که طاهر دوباره جلویش ظاهر شد.
– جناب دشت گرد شما خوبید؟
میکائیل مستقیم خیره شد در چشم های طاهر:
– تا خوب رو تو چی ببینید
اون زن مثل مادر نداشتم بود تو این خونه
حرفی نزد و طاهر ادامه داد:
– متأسفم…
اما سر جنازه جوری وایستاده بودید که انگار عادی ترین چیز ممکن رو دارید میبینید!
جنازه زیاد دیدین؟
آدم زرنگ!
سریع آدم هارا به چالش میکشید لفت نمیداد که طرف مقابلش فکر کند.
ولی انگار میکائیل را به یاد نیاورده بود؛ البته حق داشت یک بار آن هم در حال خرابش میکائیل را دیده بود و حالا فقط برایش کمی چهره اش آشنا میزد.
میکائیل نفس عمیقی کشید:
– نه… فقط تو شوکم
کوتاه جواب میداد، خوب میدانست اشتباه ترین کار برای رو در رویی با بازپرس ها و افرادی مثل طاهر جواب های طولانی است!
طاهر به صندلی های کنار اشاره کرد:
– بفرمایید
#پارت_407
میکائیل چاره ای نداشت، روی صندلی خانه اش نشست و طاهر روبه رویش… و پرسید:
– به من گفتن چیزی از خونه دزدیده نشده
از اون جایی که فقط آسیب زدند به وسایل خونه و خدمش رو هم به قتل رسوندند نشون میده این دزدی نبوده شما دشمن دارید!
میکائیل در دلش نیشخندی زد، خب آفرین شاهکار کردی که فهمیدی!
طاهر در صورت ریلکس میکائیل دقیق شد و ادامه داد:
– به کسی شک دارید؟
میکائیل دستی به صورتش کشید و باید میرفت، صورت طاهر را میدید یاد ریحان میافتاد و نمیتوانست آرام باشد:
– جناب حسینی دم درم همکاراتون نشستن از من بیست سوالی پرسیدن… دیشب کجا بودی، امروز صبح موقع قتل بوده کجا بودی، از کی این پیرزنو میشناسی، کارت چیه و و…
من واقعا دیگه حوصله ندارم از اول اینارو دوره کنم وضعیت روحی روانیم الان واقعا ریخته بهم!
داشت وقت میخرید و طاهر اخم کرد:
– یه آدم تو خونه ی شما به قتل رسیده بخوام قدرت اینو دارم الان ببرمتون بازداشتگاه
میکائیل هم اخم کرد، طاقتش طاق شده بود
باید فکر میکرد حرف هایش را با یزدان یکی میکرد بعد لب باز میکرد پس از کوره در رفت:
– و بعد از بیست و چهار ساعت آزادم کنید شایدم با وکلایی که من در اختیار دارم هم کمتر از بیست و چهار ساعت
و حتی بعدش پاسخگو شید که به چه دلیل و مدرکی منو بازداشت کردید!
چون هم من هم شما میدونیم تو این مملکت اگر به یه فردی حتی تجاوز بشه اون فرد برای اثبات باید دو شاهد داشته باشه
ما تو همچین جایی زندگی میکنیم پس به من قوانین و یاد ندید
#پارت_408
فهماند تهدید الکی نکن قوانین را حفظم و طاهر نیشخندی زد:
– چه خوب که قوانینو حفظین مافوق ما همیشه میگفت اونایی که قوانینو خوب از برن خوب میدونن چیجوری ازش استفاده کنن یا چی جوری دورش بزنن!
بازی روانی… میکائیل ساکت ماند و داشت فرار میکرد.
شمشیرش را هم از رو بسته بود و این کاملا واضح بود که فقط میخواهد برود و حال بد بهانه اش بود.
از چه چیزی فرار میکرد؟ شواهد میگفت میکائیل قاتل نیست پس از دخالت پلیس و قانون ترسیده بود!
طاهر ادامه داد:
– چرا از این که پلیس دخالت میکنه ناراحتید؟
دشمن دارید و خطر جانی تهدیدتون میکنه طوری که خونتون رو عوض کردید پس چرا با پلیس همکاری ندارید؟!
یا اصلا مگه کارتون در چه حدیه که این طوری دشمن پیدا کردید؟
برای طاهر دلیلش واضح بود، اگر پای پلیس به قضیه باز میشد میکائیل هم گیر بود.
طاهر فقط این سوال را پرسید تا به میکائیل بفهماند هم فهمیدم کاری که داری نمایشی است هم خودت از قانون میترسی…
دو مرد خوب هم دیگر را فهمیده بودند و این وسط فقط با کلمات بازی میکردند.
و میکائیل ترجیح داد باز کوتاه جواب دهد:
– کارمو که میدونید قانونیم حتما اقدام میکنم مرسی بابت نگرانیتون…
گاهی عقب نشینی باعث برد در جنگ بعدی میشد و طاهر هم نمیتوانست الان میکائیل را گیر بیندازد همه چیز به وقتش!
– بسیار خب فردا ساعت نه صبح برای برسی یه سری سوالات و تکمیل پرونده باید تشریف بیارید… همکارام آدرسو میدن خدمتتون
و تمام شد.
پلیس و قانون هم پایشان به این بازی باز شد.
و چه آشوب بازاری…
از یک طرف دشمنی که نمیشناخت
از طرفی مرادی و فلش گمشده
و حالا قانون و پلیس
و طاهر پدر ریحانی که میکائیل فکر میکرد برای همیشه دیوانه شده…
#پارت_409
×××
رز
نگاهش روی کفش های پاشنه دار دیشب بود و جملهی خودش در سرش تکرار میشد( یادگاری برداشتم تا همیشه یادم بمونه تو منو دوست نداری)
نیشخندی زد و ناخواسته اشک هایش روی صورتش ریخت.
میکائیل بد نبود اما دیشب تو اون همه مهربانیش هم یک بار نگفت دوست دارم.
اشک هایش بیشتر شد و هیچ وقت فکر نمیکرد تجربه ی اولین بارش این شکلی باشد…
همیشه خودش را در لباس عروس تصور میکرد آن هم کنار پسرک چشم آبی سپهر ولی حالا همه چیز را خودش قبول کرده بود!
اشک هایش را پس زد و از جایش بلند شد و پایش هنوز درد میکرد نمیتوانست درست راه برود و سمت قلم و قلمو هایش رفت…
و پناه آورد به بوم و رنگ هایش!
بوم را روبه رویش گذاشت رنگ ها و قلمو هارا کنارش گذاشت و صندلی ناهار خوری را هم به زور به اتاق کشاند تا رویش بنشیند و شروع کرد به کشیدن و خلق کردن.
هیچ تصویری در ذهنش نبود و فقط جمله ی کوتاه دوست دارمی که میکائیل به او نگفته بود در سرش دوره میشد!
ساعت ها گذشت، غرق در نقاشیش بود که به یک باره صدای میکائیل به گوشش خورد:
– چی میکشی؟
هینی کشید و برگشت!
همیشه یک دفعه ظاهر میشد یا یک دفعه مثل صبح میرفت.
قیافه اش آشفته بود و رز جوابش را با سوال داد:
– کی اومدی؟
میکائیل نگاهش روی بوم نشست:
– چند دقیقه ای میشه
– خوبی؟
نگاهش روی دو چشم زنانه ی مشکی که رز کشیده بود بالا و پایین شد و چقدر چشم ها غمگین بودند!
سمت رز حرکت کرد:
– نه… تو خوبی؟
رز هم صادقانه جواب داد:
– نه!
میکائیل اشاره به تابلو که بیشتر رنگش سیاه بود کرد:
-معلومه
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 90
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.