موقع قدم زدن سعی داشت دلم رو به دست بیاره ، اما دلم باهاش صاف نمیشد
_میدونم فهمیدی دروغ گفتم ، بعدا برات توضیح میدم الان وقتش نیست ، ذهنت رو درگیرش نکن خواهشاً
اخم کردم
_مگه به من مربوطه ؟ زندگی خودته من چیکارم ؟
_رسپینا ، قربونت بشم من ، اگه میشد بگم که میگفتم
_نمیشد بگی ، دروغ گفتنتو پنهون نمیکنه
_پا پیچ میشدی عزیزکم ، الکی نمیخوام نگرانت کنم
_من ؟! پا پیچ میشدم؟ سخت در اشتباهی
حرفی نزدم و جلوتر راه افتادم
کلافه صدام زد ، اما نموندم
حساس شده بودم ، درسته گیر میدادم موضوع رو بفهمم اما بخاطر اینکه کنارش باشم ، نمیتونم براش کاری کنم حداقل حرف بزنه آروم بگیره
دستمو از پشت کشید
_رسپینا ، نکن با من اینطوری ، به والله ، به خدایی که میپرستی الان تموم آرامشم تویی ، اینطور میکنی عذاب میکشم نکن
_من اینطور میکنم رادان ؟ من ؟
من چه کاری از دستم برمیاد برات ؟
جز حرف زدن آروم کردن ، گیر سه پیچ میدم که نریزی تو خودت ، تو با دروغ گفتنت منو اذیت میکنی ، چرا دروغ ؟ چرا پنهون کردن ؟
میگفتی نمیگم برام انقدر گرون تموم نمیشد تا اینکه پنهون کنی
_نگفتم چون میدونم با گفتنش میشه درده تو ، میشه فکر و خیال تو ، تو همینطوریش کم درگیری نداری ، اونقدر مشکل تو زندگیت هست که نخواستم این یه بار بشه روی دوش تو
_اینا دروغ گفتنتو توجیح میکنه رادان ؟
_به کی قسم بخورم که تنها دلیلم همین بود که یه درگیری بهت اضافه نشه ؟ آره از روش اشتباهی استفاده کردم ، میدونم و ازت بابتش معذرت میخوام.
دست از لجبازی برداشتم و کوتاه اومدم اما همچنان رو قهرم پافشاری میکردم.
دستمو گرفت و رفتیم سمت قفسه خوراکی ها ، بی حوصله منتظر موندم هرچی میخواد برداره
این بی حوصلگی ، از خستگی شدید ، از فکر شدید و بی خوابی های من ، یا خواب زیاد من سرچشمه میگرفت و من انگار توی یه باطلاق فرو میرفتم و متوجه نمیشدم ….