رمان زادهٔ نور پارت 11

5
(2)

با خروج امیرعلی از آشپزخانه ، خورشید مانند دونده ای که مسافت زیادی را دویده باشد روی صندلی اش بی حال ولو شد و سرش را روی میز گذاشت و نفسش را طولانی و صدا دار بیرون داد …….. انرژی اش حسابی رفته بود و کف پاهایش گویا به گزگز افتاده بود .

– خوابیدی ؟

سرش را تند از روی میز بلند کرد و به سرونازی که داخل آشپزخانه شده بود نگاه کرد .

– نه .

– اگه صبحانه ات و خوردی میز و جمع کن .

– نخوردم .

– چرا؟

من من کنان دنبال دلیلی برای نخوردنش گشت .

– خب …….. خب منتظر بودم شما بیاین با هم بخوریم .

سروناز پشتش را به خورشید کرد و از کابینت زیر سینگ شیشه پاک کن را بیرون آورد و روی کابینت گذاشت .

– من صبحونم و خونم می خورم می یام ……… تو بخور که بعدش باید بری شیشه های پذیرایی رو تمیز کنی . شیشه شور و هم گذاشتم رو کابینت .

خورشید به وسائل صبحانه نزدیکتر شد ……… تکه ای نان سنگک کند و درون دهانش گذاشت . آخرین باری که نان سنگگ خورده بود را یادش نمی آمد . قیمت نان سنگک زیاد بود و پدرش گاهی یکبار در ماه و گاهی هم دوماه یکبار این نان هزار و پانصد تومانی را می خرید و بقیه ماه با همان نان لواشی که کلی خمیر اطرافش بود سر می کردند . بالاخره نان های پنجاه تومانی خیلی به صرفه تر از نان های هزار و پانصد تومانی بود و خورشید می مرد برای همان نان های کنجد دار هزار و پانصد تومانی .

روی نانش کمی کره مالید و رویش مارمالاد ریخت و به دهان فرستاد . تا حالا مارمالاد نخورده بود …….. مزه اش کمی فرق می کرد اما در کل انگار همان مربا بود اما با یک اسم باکلاس تر .

یاد خانه خودشان افتاد …….. همیشه نان لواش بود و پنیر گچی . کی همچین سفره هایی در خانه اشان پهن می شد ؟ البته زمانی که برادرش ارسلان تازه نامزد بود و نامزدش هم شب خانه اشان می ماند ، صبحش ارسلان خامه و مربا و شیر می گرفت و یک ضیافت شاهانه برای نامزدش برپا می کرد . خب برادرش آن موقع می توانست ، ارسلان آن روزها هنوز خانه پدرش بود و خرجش را از آنها سوا نکرده بود . اما بعد از ازدواجش و رفتنش به سر خانه زندگی اش ، پدرش با آن حقوق بخور و نمیر هرگز نتوانست چنین بریز و بپاش هایی را حتی یکبار در ماه انجام دهد ……… تازه همان پنیر گچی و نان لواش هم از سرشان زیاد هم بود .

آهی کشید و باقی لقمه در دستش را پایین آورد . مادرش هرگز چنین صبحانه ای نخورده بود ………. الان هم مطمئن بود لب به صبحانه نزده و احتمالا یک چشمش اشک بود و یک چشمش خون ……. مادر نازنینش را خوب می شناخت . خودش هم بغض کرد و لقمه در دستش را روی میز انداخت …….. گرسنه اش بود اما مگر این زخم عفونت کرده توی گلویش می گذاشت که او چیزی پایین بفرستد .

با همان نگاه تار و لرزان شده اش از سر میز بلند شد …….. دوباره چانه اش از همان بغض عفونی نشسته در گلویش لرزید و صبحانه نخورده تمام وسایل را به داخل یخچال برگرداند .

– چی شد ؟ …… چرا نخوردی ؟

خورشید که حالش مناسب جواب دادن به سروناز خانم نبود بدون آنکه سمتش بچرخد گفت :

– چرا …… خوردم .

سروناز اخم کرده به خورشید که پشتش به او بود نگاه کرد . درک کردن خورشید کار سختی نبود و سروناز حال خراب خورشید را خوب درک می کرد .

خورشید شیشه شور و دستمال نظافت تمیزی برداشت و به پذیرایی رفت ……… پذیرایی بزرگ بود و پر از میز عسلی های کوچک …….. تا حالا روی این سالن دقیق نشده بود . سالن دایره شکلِ زیبایی بود ……. بیشتر از اینکه لوازم زیبا درون آن چیده شده باشد ، تنالیته رنگی هماهنگی که در تمام لوازم سالن رعایت شده بود ، چشم آدم را نوازش می کرد . تنالیته ای از رنگ های سفید و گلبهی و قرمز . چهار پنجره بزرگ مربع شکل درون سالن وجود که پرده های نازکِ زیبای طرح دار سفیدی آویزانش بود که والان هایی مخمل گلبهی کم رنگ بالایش داشت .

مبل های سلطنتی با چوب های استخوانی رنگِ کنده کاری شده و پارچه های ابریشمی روشنی که ست سرویس ناهار خوری بیست و چهار نفره اش در نزدیکی اش دیده می شد …….. به همراه کوزه های چینی بلند قامتِ کشیده که یک جفتش دو طرف راه پله هایی که طبقه اول را به طبقه دوم متصل می کرد ، دیده می شد و فرش های ابریشمی گل برجسته کرم رنگ با گل هایی شکلاتی و گلبهی و فیروزه ای و کرم رنگ که زمین سنگ مرمر را حسابی زینت داده بود و تابلوهای فرش دستباف متصل به دیوار که مناظر زیبای طبیعت را در سادگی تمام به نمایش می گذاشت .

سمت مبل های سلطنتی رفت و پای عسلی هایش زانو زد و شیشه پاک کن را روی شیشه هایش اسپری کرد و تمام بغضش را روی شیشه میز خالی کرد و بدون لحظه ای خستگی ، سابید ………. آنقدر بغض و کینه درون قلبش جمع شده بود که بدون لحظه ای نفس گیری به جنگ تمام شیشه ها رفت و همشان را سابید .

با شنیدن ضربه پاشنه صندلی از سمت پله ها سرش را از ما بین صندلی ها کمی بالا آورد و پله ها را دید زد . زن امیر علی بود ………. همان زنی که انگار عادت داشت همهٔ عالم و آدم را از بالا با نگاهی متکبرانه و پر از غرور نگاه کند .

با لباس خواب مشکی بسیار کوتاه و بازی به تن داشت که با آن ، بدن خوش تراشش بیشتر از قبل به چشم می آمد ………. سمت میز ناهار خوری رفت و پشت میز نشست .

– سروناز …….. سروناز .

سروناز با همان نگاه خشک و جدی اش از درگاه آشپزخانه بیرون آمد و با قدم هایی محکم سمت لیلا رفت و کنار میز ایستاد .

– بله خانم .

لیلا چنگی میان موهای کوتاهش زد و آنها را به سمت پایین مرتبشان کرد .

– صبحونمو بیار .

– بله ……. الان .

– این دختره کوش ؟ …….. نمی بینمش .

خورشید از میان مبل ها بلند شد و روسری اش را درست کرد .

– سلام خانم .

لیلا با شنیدن صدای نرم و نازک خورشید ابرو در هم کشید و سرش را سمت او چرخاند .

– اونجا چی کار می کنی ؟ موش و گربه بازی می کنی ؟

– داشتم شیشه ها رو دستمال می کشیدم .

لیلا با همان اخم سر تکان داد و سرش را مجددا سمت سروناز چرخاند …….. ترجیح می داد به سروناز با همان اخلاق خشک همیشگی اش نگاه کند تا این دختر با آن چشمان درشت سبز رنگ که با پوست گندم گون کمی تیره اش همخوانی عجیبی داشت و چهره اش را نمکی تر می کرد .

سروناز لوازم صبحانه را با نظم و ترتیب همیشگی اش مقابل لیلا چید …….. میز صبحانه اش پر بار تر از امیرعلی بود …….. روی میزش از دو سه نوع خامه و گردو و مربا و مارمالاد و تخم مرغ و گوجه و خیار و پنیر و کره گرفته تا کالباس و مخلوط سوسیس و تخم مرغ ، قرار داشت . همه را نمی خورد ، حتی گاهی به بعضی هایشان ناخنک هم نمی زد ، اما دستور می داد همه سر میزش چیده شود.

– هی دختر .

خورشید سرش را کمی از مابین مبل ها بیرون کشید …….. فکر می کرد لیلا سروناز را صدا زده ……. اما با دیدن نگاه لیلا روی خودش ، بلند شد و ایستاد و به خودش اشاره کرد .

– با منید ؟

لیلا ابروانش را درهم تر کشید .

– وقتی دارم نگاهت می کنم یعنی با تو هستم …………… چیه فکر کردی انحراف دید دارم که تو رو نگاه کنم بعد سروناز و صدا بزنم ؟ ……… نه من انحراف دید دارم …… نه سروناز یه دختر بیست ساله است که دختر صداش بزنم .

خورشید سر به زیر انداخت ……… این زن حتی احترام سرونازی که شاید چهارده پانزده سال از او بزرگ تر بود را هم نگه نمی داشت ، چه رسد به اویی که سنش حدود یک دهه هم کمتر از لیلا بود و در نقش یک کلفت و زیر دست مقابلش ظاهر شده بود.

– اونجا خشکت نزنه ……… بیا جلو ببینم .

خورشید جلو رفت …….. هرگز کسی اینگونه با او رفتار نکرده بود ……… هرگز این همه تحقیر نشده بود . درست بود که وظعیت زندگی اشان مطلوب نبود اما حداقل در خانه پدرش عزت نفس داشت .

– بله ؟

لیلا لیوان داغ چایی اش را بالا آورد .

– نمی تونم چایی بخورم ……….. برو برام شیر بیار .

خورشید لیوان چایش را گرفت و با یک لیوان شیر سرد برگشت و مقابل لیلا گذاشت .

لیلا لیوان را برداشت و با اخم نگاهش کرد .

– اینکه یخه ……… مگه اون زنه بهت نگفت من شیر سرد نمی تونم بخورم رو دل می کنم ……….. ببر داغش کن .

خورشید باز بی حرف اما دل شکسته داخل آشپزخانه رفت و دقیقه ای بعد با لیوانی شیر داغ بازگشت و لیوان شیر را مقابل لیلا قرار داد .

– بفرمایید .

– شیرینش کن ………. نکنه اینم من باید بهت بگم ؟

خورشید نفس عمیق کشید و سعی کرد بغض سمجی که اندک اندک بالا می آمد را با نفس های عمیقش همان پایین نگه دارد ……… دلش می خواست امیرعلی ای که پایش را به این خراب شده ، باز کرده بود را نفرین کند ……. اما ناموفق از کنترل بغضش چانه اش لرزید و نگاهش تار شد و لبانش را روی هم فشرد ………. شش ماه برای تحمل این همه تحقیر ، زیادی طاقت فرسا به نظر می رسید .

شکر داخل شیر لیلا ریخت و هم زد …… دستش عصبی می لرزید .

– بسه دیگه ……… می تونی بری .

اشک درون چشمانش حلقه بست و بدون حرف اضافه ای رفت .

سه روز از آمدنش به این خانه می گذشت …….. دلتنگی فشار می آورد و دل و قلبش برای شنیدن یک لحظه صدای مادرش له له می زد …… دیگر مانند روز اول ورودش به این خانه بغض نمی کرد ، اشک نمی ریخت ………. ولی هنوز هم از مواجه شدن با امیرعلی هراس داشت و زمان رو به رو شدن با او ضربان قلبش تساعدی بالا می رفت ………. هرچند این چند وقته امیرعلی تمام وقتش بیرون از خانه بود و فعلا این چند شب پا به حریم او نگذاشته بود و تمام شبهایش را با لیلا سپری کرده بود ……… هر چند در طی روز هم رفتار خاصی از او ندیده بود .

ظهر بود که امیر علی به خانه برگشت …….. زمان رفت و آمدهای امیرعلی اندکی دستش آمده بود و فهمیده بود که امیرعلی ناهارش را هم در همان شرکت صرف می کند و تا شب به خانه نمی آید .

سروناز با شنیدن صدای تک گاز خاص ماشین امیرعلی سمت پنجرا رفت و از لابه لای پرده توری حیاط را نگاه انداخت .

– آقا اومد .

خورشید عجولانه سمت کابینت رفت و روسریش را برداشت و روی سرش انداخت و تمام موهایش را زیرش پنهان کرد .

صدای باز شدن در ورودی رل شنید و لحظه بعد هم صدای خود امیرعلی را .

– سروناز خانم …….. سروناز خانم .

خورشید با نگاهش سروناز را که از درگاه ورودی آشپزخانه خارج شده بود را دنبال کرد ……. گوش هایش را تیز کرد تا صدایشان را از داخل آشپزخانع بشنود .

– سلام آقا خسته نباشید .

– سلام شما هم خسته نباشید …………. مادرم اینجا زنگ نزد ؟

– نه آقا .

– خورشید کجاست ؟

سروناز به آشپزخانه اشاره کرد .

– تو آشپزخونه .

– یه چایی برام بیار ………… خودت و خورشیدم بیاین بشینید که باید باهاتون حرف بزنم .

– بله چشم .

سروناز داخل آشپزخانه شد و خورشید کنجکاوانه نگاهش می کرد .

– چیکارمون داره ؟

سروناز داخل فنجان سفیدی چایی ریخت و در همان حال جوابش را هم داد :

– هنوز نرفتم که بدونم چی کارمون داره ……….بلند شو بریم .

خورشید پشت سر سروناز از آشپزخانه خارج شد ………. سروناز فنجان چایی را مقابل امیر علی قرار داد و امیر علی کتش را در آورد و کنار دستش روی دسته مبل گذاشت و دکمه های مارک و گران قیمت سر آستینش را باز کرد .

سروناز روبه روی امیر علی روی کاناپه دو نفره ای نشست و خورشید هم به او چسبید ……… امیر علی چشم بالا نیاورده هم می توانست نگاه های زیر زیرکی و قایمکی خورشید را حس کند …….. نگاهش را به ثانیه ای از دکمه سر آستینش گرفت و بالا آورد و نگاه زیر چشمی خورشید را به دام انداخت .

– قرار بود مادرم منزل خودش مهمونی بگیره ولی به دلایلی مشکل پیدا کرد و نمی تونه ……… قرار شد که برای چهارشنبه مهمونی اینجا برگذار بشه …………. مهمونا حدودا هشتاد نفری هستن اما شما غذا و پذیرایی رو برای صد نفر تدارک ببینید .

کیف پول چرمش را به دست گرفت و کارت عابر باکش را بیرون کشید .

– کارت عابر بانکم دستت باشه سروناز خانم که اگه چیزی برای مهمونی احتیاج داشتید به بابا نصرالله بگید براتون تهیه کنه .

و کارت عابر بانکش را روی میز سمت او قرار داد ………سروناز نگاه کوتاهی به کارت انداخت و سری تکان داد :

– بله آقا .

سر امیرعلی به سمت خورشید چرخید .

– ببینم تو لباس مناسب برای مهمونی دو روز دیگه داری ؟

خورشید همیشه از اینکه زیر نظر امیرعلی قرار بگیرد ، استرس می گرفت ……… وای به حال لحظه ای که طرف صحبتش هم قرار می گرفت و نگاه جدی و ذره بینانه این مرد ، رویش شروع به چرخیدن می کرد .

– برای ……. مهمونی ؟

– آره .

به لباس های تا کرده درون کمد دیواری اطاقش فکر کرد . زمانی که داشت درون خانه پدرش لباس هایش را جمع می کرد و درون ساکش می چپاند ، هرگز به این فکر نکرده بود قرار است در این خانه لحظات مفرحی بگذراند که بخواهد لباس پلوخوری و مهمانی هم به دنبال خودش بکشد ……… او به اینجا آمده بود که خوش خدمتی آقا و خانم این خانه را بکند ، نیامده بود تا در مهمانی شرکت کند که حالا با خودش لباسی هم به همراه داشته باشد .

– نه ………. نیاوردم .

امیر علی با اخم کوتاهی به خورشید نگاه انداخت …….. اخمی که معنایی نداشت جز اینکه ( مگه نگفتم هر چی داری و نداری با خودت بیار که بعد نگی این و نیاوردم اون و نیاوردم )

– پس با این وضع حتما فردا با سروناز خانم برید بیرون که یه لباس شیک و مناسب مهمونی بخری …….. سروناز خانم از همین کارت برای لباس خورشید هم استفاده کن .

خورشید سر پایین انداخت و زیر لب چشمی گفت ……… این چند روزه به اندازه موهای سرش چشم گفته بود . سر امیر علی باز سمت سروناز چرخید .

– از شرکت براتون دو تا کمک دست جوون می فرستم که کمکتون کنه.

سروناز سری به معنای تایید تکان داد .

– ممنون آقا .

امیر علی کمی خودش را بالا کشید . خسته بود . هم جسمی و هم روحی ……… آن هم زیاد . دو دکمه ابتدایی پیراهن لیمویی رنگش را باز کرد .

– میتونید برید ………. لیلا بالاست ؟

– بله آقا .

– میز ناهار و آماده کنید که تا ده دقیقه دیگه من و لیلا می یایم .

سروناز ایستاد و سری جنباند و امیرعلی هم از جایش بلند شد و سمت پله ها رفت ………. خورشید از پشت نگاهش کرد . درست بود که دوست داشتن آدمی همچون لیلا کمی احمقانه به نظر می رسید اما انگاری امیرعلی واقعا دوستش داشت .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
c87425f0 578c 11ee 906a d94ab818b1a3 scaled

دانلود رمان به سلامتی یک شکوفه زیر تگرگ به صورت pdf کامل از مهدیه افشار 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   سرمه آقاخانی دختری که بعد از ورشکستگی پدرش با تمام توان برای بالا کشیدن دوباره‌ی خانواده‌اش تلاش می‌کنه. با پیشنهاد وسوسه‌انگیزی از طرف یک شرکت، نمی‌تونه مقاومت کنه و بعد متوجه می‌شه تو دردسر بدی افتاده… میراث قجری مرد خوشتیپی که حواس هر زنی رو…
aks darya baraye porofail 30 scaled

دانلود رمان یمنا به صورت pdf از صاحبه پور رمضانعلی 3 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     چشم‌ها دنیای عجیبی دارند، هزاران ورق را سیاه کن و هیچ… خیره شو به چشم‌هایش و تمام… حرف می‌زنند، بی‌صدا، بی‌فریاد، بی‌قلم… ولی خوانا… این خواندن هم قلب های مبتلا به هم می خواهد… من از ابتلا به تو و خواندن چشم‌هایت گذشته‌ام… حافظم تو را……
aks gol v manzare ziba baraye porofail 43

دانلود رمان بانوی رنگی به صورت pdf کامل از شیوا اسفندی 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم…
55e607e0 508d 11ee b989 cd1c8151a3cd scaled

دانلود رمان سس خردل به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:     ناز دختر فقیری که برای اینکه خرجش رو در بیاره توی ساندویچی کوچیکی کار میکنه . روزی از روزا ، این‌ دختر سر به هوا به یه بوکسور معروف ، امیرحافظ زند که هزاران کشته مرده داره ، ساندویچ پر از سس خردل تعارف میکنه…
porofayl 1402 04 2

دانلود رمان آرامش پنهان به صورت pdf کامل از سمیرا امیریان 4 (5)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       دلارا دختری است که خانواده خود را سال ها پیش از دست داده است و به تنهایی زندگی می گذراند. روزی آگهی استخدام نیرو برای یک شرکت مهندسی کامپیوتر را در اینستا مشاهده می کند و برای مصاحبه پا به این شرکت می گذارد…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

8 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mahsa
Mahsa
2 سال قبل

تقریبا چند پارت تموم میشه؟

نازی
نازی
2 سال قبل

عالی♥️

مهدیس
مهدیس
2 سال قبل

امیر علی مگه عاشق زنشش نیستت من بگمم مثل اشغال میندازتشش از زندگیشش ولی خورشید عاشقشش میشه بعد شکست عشقی میخوره بعد تو زندگی خورشید یکی دیگه وارد زندگیشش میشهه و عاشق اون میشهه این درسته البته از قلم نیفته که از این افتضاح هم زن امیر علی با خبر میشه بقیشش رو هم به قوه ی تخیل شما میسپارم

آنت
آنت
پاسخ به  مهدیس
2 سال قبل

بنظر من یه مفر سومیم هس ک میاد برا تحریک اعصاب امیر علی خودشو ب بهار نزدیک میکنه ولی امیر علی نمیزاره، ولی آخه زنشو کجای دلم بزارم؟ 😐مگه اینکخ یه بلایی سرش بیاد بره تو کما یا به امیر علی خیانت کنه 😑💔

آنت
آنت
2 سال قبل

عالی✨🌹، موندم ک آخه بعدش چی میشه ینی بعد شیش ماه جدا میشن؟! 😑😐

ی فعال
ی فعال
پاسخ به  آنت
2 سال قبل

ن بابا سابقه ی رمان خونیم میگه امیرعلی عاشق ش میشه

آنت
آنت
پاسخ به  ی فعال
2 سال قبل

زنشو کجای دلم بزارم آخه😐💔

Seta
Seta
پاسخ به  آنت
2 سال قبل

زنشم آخرش خیانتکار در میاد و خورشید کمک میکنه خیانتک فراموش کنه به زندگی بر گرده و….

دسته‌ها

8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x