رمان زادهٔ نور پارت 15 - رمان دونی

خورشید دستش را عقب کشید ………. پوست گیجگاهش را قرمز کرده بود …….. امیرعلی دستی به پیشانی اش دست کشید.

– نه ……… کارت خوب بود ……… دستت درد نکنه ……… سر دردم خیلی بهتر شد .

خورشید مقابلش قرار گرفت و نگاهِ به اخم نشسته اش را پایین انداخت …….. امیرعلی نفس عمیقی کشید …… فکر نمی کرد به این سرعت سر دردش آرام بگیرد ……..

همیشه بعد از خوردن مسکن باید یک ساعتی صبر می کرد تا این درد موزیانه نشسته در سرش آرام بگیرد .

– چایی داریم ؟

خورشید با همان نگاه به زیر افتاده جوابش را داد :

– تموم شده .

امیر علی روی کاناپه چرخی زد و پاهایش را بالا آورد و روی کاناپه دراز نمود . تنش را روی مبل پایین کشید و سرش را به لبه دسته مبل تکیه داد و چشمانش را بست .

– اشکال نداره ……. درست کن .

خورشید متعجب نگاهش بالا آمد و بلافاصله روی ساعت پاندولی بزرگ گوشه پذیرایی رفت . چشمانش گرد شدند ………. هیچ باورش نمی شد ساعت دو نیم باشد و او تنها و بی خیال کنار این مرد به اصطلاح همسر ایستاده باشد و حرف بزند .

نگاهش بازهم سمت امیرعلی چرخید و اندفعه با چشمان بازش مواجه شد که نگاهش می کرد .

– نمی خوای بری درست کنی ؟

– الان ؟ ……….. آخه ……. ساعت دو و نیمه .

امیرعلی دست در گره کرواتش انداخت و شلش نمود و از گردن بیرون کشید و روی شکمش انداخت .

– خوابم نمی یاد ………… ذهنمم مشغوله ….. چایی اعصابم و آروم می کنه .

خورشید زبانش را پشت دندان های نیشش کشید و سمت آشپزخانه چرخید و رفت ………….. پارچ کنار سماور را بلند کرد و درون سماور را مقداری آب ریخت و زیرش را زیاد کرد تا جوش بیاید .

دستش را زیر روسری اش فرستاد و گردنش را مالید و به چپ و راست خم نمود . امروز روز سخت و دشواری را سپری کرده بود …………… امشب لحظه به لحظه سنگینی نگاه امیرعلی را روی خودش حس کرد که نکند خدایی نکرده سر بالا بیاورد و بخواهد به کسی نگاهی بیندازد و یا با کسی دو کلام هم صحبت شود .

– وای خداجون ….. چقدر خستم .

چشمان خسته با آن پلک هایی که از خستگی گویی وزنه های یک کیلویی بهشان آویزان شده بود را چرخی در اطراف داد و در کابینت کنار سینگ ظرفشویی راباز کرد و شیشه هل های آسیاب شده را بیرون آورد ……….

طبق عادت قدیمی در خانه پدری اش درون قوری کنار سماور مقداری چای به همراه هل ریخت ……….. با حس بوی هل لبخند تلخی بر لبانش نشست ……….

مادرش اکثرا درون چایی هایشان هل می ریخت ………. آن قدر قدرت خرید نداشتند تا چایشان را عطردار کنند اما ، همسایه دیوار به دیوارشان که رابطه نزدیکی با مادرش داشت زمین کوچکی از هل در مشهد داشتند که هر وقت به آنجا می رفت به عنوان سوقاتی برای مادرش هل می آورد .

سر پایین کشید و چشمانش را ناخوداگاه بست و بینی اش را به قوری نزدیک کرد و عمیق بو کشید و عطر دلنشین هل را درون ریه هایش جای داد . این بو تنها یادگار از آن آشیانه کوچک قدیمی اشان بود .

نیم ساعتی طول کشید تا چایی رنگ و طعم دلخواهش را بگیرد . بوی هل با چایی مخلوط شده بود و مشام خورشید را قلقلک می داد .

فنجان سفید را از کابینت بیرون آورد و درونش چایی ریخت ………. چایی را برای مردی می برد که اسماً همسرش بود و قانونا ربطی به او نداشت . همسری که با رویا هایش زمین تا آسمان فرق می کرد .

سمت سالن رفت ………. امیرعلی صدای پای خورشید را شنید و پلک گشود ……

خورشید مقابلش خم شد و فنجان چایش را گوشه عسلی کنار مبل گذاشت .

بوی عطر خوش چایی درون بینی امیرعلی نفوذ کرد و باعث شد امیر علی نیم خیز شود و به چایی نگاهی بی اندازد .

– چایی جدیده؟

خورشید نگاهش کرد .

– بله ؟

– می گم چایی جدیده ؟ ………. این چاییِ مثل چایی صبح نیست ……… این یه بوی خاص می ده …… خوش بو هستش .

و دسته فنجان را گرفت و بلندش کرد ………. همان طور که زیر چشمی،خورشید را نظاره می کرد ، جرعه ای از چای هم نوشید .

– مزه اشم فوق العاده است ……… چاییت عالیه .

خورشید نیز زیر چشمی نگاهش کرد و لبانش کمی کش آمد و پنجه های دستش را درهم فرستاد و فشرد .

– عالیه دختر ………. مارکش چیه ؟……. سروناز تازه خریده ؟……….. خارجیه ؟

اینبار خورشید نگاهش را بالاتر آورد و مستقیم تر نگاهش کرد ………….. امروز و حتی روزهای گذشته یا دستور شنیده بود و یا تحقیر . اما الان این مرد رو به رویش از چیزی تعریف می کرد که ساخته دست خودش بود .

– همون چایی همیشگیه …….. یعنی مارکشم همونه ……….. راستش ، من یه چیزی داخلش اضافه کردم .

امیر علی ابرو بالا انداخت و نگاهش درون سیاهی چایی درون فنجان فرو رفت .

– اضافه کردی ؟ ……… چی ؟

– هل .

ابروان امیرعلی بالا تر رفت و نامطمئن فنجان را به بینی اش رساند و بو کشید .

– هل ؟……… یعنی هل این طعمیش کرده ؟

و فنجون را به لبش نزدیک کرد و اندفعه با کنجکاوی ذره ای چای نوشید و با حس طعم دلنشین هل ، نگاه رضایتمندش را به چشمان خورشید دوخت .

– عالیه دختر .

و فنجان را پایین آورد و به خورشید با همان نیمچه لبخند های معروفش که مختص محافل خصوصی اش بود و از آن در کارخانه و یا شرکت زیاد استفاده نمی نمود ، نگاه کرد و ادامه داد :

– باید بگم ، امشب واقعا کولاک کردی ……… مهمونی امشب از هر زمان دیگه ای منظم تر بود ………… راستش فکر می کردم دختری هستی ، بی سر زبون و همون قدر هم بی دست و پا ، ولی امشب نشون دادی که نه تنها بی دست و پا نیستی ، بلکه توانایی انجام هر کاری رو داری ، تازه ……… زبونتم به موقعش کار می کنه …….. ولی در هر حال ، امشب عالی بودی ، چه پذیرایی ، چه ماساژ دادنت و چه …… این چای معرکه الانت .

خورشید نگاهش کرد ………. گوی های زمردی چشمانش می لرزید و خستگی را فریاد می زدند ………. اما با تمام خستگی های روحی و جسمی اش ، برای اولین بار در این چند روز ، لبخند کمرنگش را نشان این مرد داد ……. امیرعلی از توانایی هایش تعریف کرده بود .

خورشید به کت بادمجانی درون تنش نگاه کرد و نگاهش را آهسته از کت گرفت و تا امیرعلی کش آمد .

– منم …….. منم باید بابت این لباسم …….. از شما تشکر کنم .

امیرعلی با رضایت پا روی هم انداخت و فنجان را بار دیگر به لبش نزدیک کرد ………. کت و دامن درون تن خورشید بیش از اندازه زیبا بود .

– لازم به تشکر نیست ……. وقتی کسی زن یه مرد میشه یعنی تمام خرج و مخارجش و از خوراک و پوشاک گرفته تا هزارتا چیز دیگه رو متقبل میشه خورشید خانم ……. پس بهتره بدونی ، لازم به تشکر نیست ، چون طبق این تعریف من برای زنم ، طبق وظیفم هزینه کردم .

خورشید پلک زد و با شنیدن حرف های امیرعلی همان لبخند نصفه و نیمه روی لبانش هم پرید و اندک اندک اخم جایش را گرفت و سر پایین انداخت . او زن این مرد بود ……… شاید قانونی نه ولی شرعی چرا ……. صدای کم جان به گوش امیرعلی رسید .

– می تونم برم بخوابم ؟

امیرعلی نگاهش کرد و نفس عمیقی کشید .

– آره می تونی بری ولی قبل از رفتن بهتره که بشینی تا با هم صحبت کنیم ……. بهتره که یه چیزایی رو برات روشن کنم .

خورشید نگاه ناراضی و کلافه اش را از او گرفت و با همان قدم های نامیزون عقب رفت و خودش را روی مبل رو به رویی او رها کرد ……… هیچ میلی به موندن و گوش دادن به حرفهایش را نداشت ، اما او در حد و اندازه ای نبود که بتواند از دستور مرد این خانه سر پیچی کند .

– می دونم که از آمدنت به این خونه راضی نیستی ………….. می دونم از اینکه صیغه یه مرد زن دار که از قضا خیلی هم از خودت بزرگتره ، ناراضی هستی ………

خورشید ناراحت و کینه توزانه نگاهش کرد ……. این مرد با این وجود که از تمام دردش باخبر بود ……. باز هم او را مجبور به این صیغه کرده بود ؟

– شما که اینا رو می دونستید چرا پدرم و مجبور به این کار کردید ؟

امیرعلی لبخندش را جمع کرد ………… زبان این دختر انگار واقعا باز شده بود .

– دخترجون من وقتی می خوام قدمی بردارم ، قبلش حسابی فکر می کنم ……… پدرت در حق کارخونه من ظلم کرد ………. ضرر مالی که من این مدت متقبل شدم به جهنم ، وجه کاری من بخاطر نرسیدن سفارشات به دست مشتری هامون ، خراب شد ……….. وجه کاری من به خاطر یه بی احتیاطی کوچیک زیر سوال رفت ………. دو تا از قراردادهام با ترکیه به ارزش 67 میلیارد تومن بهم خورد ……. به نظرت حق من نبود که بخوام اعاده خسارت کنم ؟ کارخونه و شرکتم کلی ضرر متقبل شدن ، اونم فقط به خاطر یه سیگار کشیدن .

خورشید میان حرفش پرید :

– این درسته که من خسارتش و بدم ؟ پدرم بهتون گفت که می تونه چند سال براتون مجانی کار کنه ……. ولی شما اون پیشنهاد و به پدرم دادید و رفتید ……. انقد لای منگنه گذاشتینش که راهی جز قبول کردن خواسته شما نداشت ……… در صورتی که می تونستید قبول کنید که پدرم چند سال بدون حقوق براتون کار کنه . آقای کیان اونی که الان داره جبران خسارت می کنه منه از همه جا بی خبرم ، نه پدرم . این عادلانه است ؟؟؟

امیرعلی درد این دختر اخم کرده مقابلش را می فهمید و درک می کرد . نفس عمیقی کشید و سعی کرد آرام بماند تا لااقل بتواند اندکی با حرف هایش این دختر آشفته مقابلش را آرام کند .

– این تنها راهی بود که می تونستم بی منت به پدرت کمک کنم .

خورشید خروشان دندان قروچه ای کرد ……… مردمک های سبز رنگش گشاد شده بودند و چشمانش از خشم عجیب می درخشید .

– کمک ؟ چه کمکی ؟ من هیچ کمکی نمی بینم .

– به نظرت پدرت باید چند سال کار می کرد تا بدهیش و با من صاف می کرد ……. اگه عجول نباشی برات می گم می خواستم چی کار کنم .

خورشید ساکت اما خشمگین نگاهش کرد ……… قفسه سینه اش از بغض سنگین بالا و پایین می رفت و چانه از خشم به لرز افتاده بود . حس نابودی عمر و زندگی ، حس کمی نبود.

– من وقتی وضع پدرت و دیدم فهمیدم اگر بخواد تا آخر عمرشم کار کنه تمام اون خسارتای وارده به دستگاه ها و چوبا که هیچ ، نصف اونم نمی تونه جور کنه ………

خورشید خانم پدرت هفت سال دیگه بازنشسته می شه …….. بعد از بازنشستگی می خواست چی کار کنه ؟ من یه جورایی غیر مستقیم به پدرت کمک کردم …….

که نه غرورش شکسته بشه ، نه عزت نفسش لکه دار شه ……… درسته من و تو محرم شدیم ……..

درسته با اون صیغه تو الان زنم محسوب میشی ، اما قرار نیست بین من و تو اتفاقی بیفته ……… چون من زنِ خودم و دارم …… زندگیِ خودم و دارم ……. تو فقط و فقط محرم من هستی ، همین و بس ………

وقتی هم که برگردی پیش پدر مادرت می ری تو خونه خودت زندگی می کنی ……. اون خونه درب و داغون دیگه جای زندگی کردن نیست ……… این خونه جدید جای نسبتا خوبیه ، لااقل پدرت از شر کرایه خونه راحت میشه ……..

نگرانم نباش این چند ماه زود می گذره و قرارم نیست کسی از این محرمیت با خبر بشه …….

مطمئن باش قرارم نیست از سمت من صدمه ای بهت برسه و یا من برای آیندت مشکلی ایجاد کنم ….. تصمیمم ندارم اینجا شکنجت کنم …… اینجا می تونی راحت به زندگیت ادامه بده و فقط تو کارای خونه به سروناز کمک کنی .

خورشید همچون سکته زده ها تنها خیره خیره با دهانی باز مانده نگاهش می کرد …….. شوکه وارده بیشتر از توان روحی او بود …….

این مرد چه گفت ؟
حس می کرد ، همچون آدم های منگ شده ……. حس می کرد نفسش می آید و می رود ……..

حس می کرد قلبش یکی می زد و یکی نمی زد …….. این مرد چه کرده بود ؟

– من …… می تونم ……برم ؟

امیرعلی آرام سر تکان داد و نگاه خونسردش را از او گرفت ….. سردرگمی خورشید خیلی واضح تر از آن بود که نتواند ببیند و متوجهش نشود .

– آره می تونی بری …… شبت بخیر ……. اینا رو هم صبح جمعشون کن از اینجا .

– چشم .

– شبت بخیر .

خورشید پر از فکر های درهم و برهم بدون آنکه نگاه دیگری سمت امیرعلی بیندازد سمت اطاقش چرخید . قلبش کم جان می زد ……. آنقدر قلبش سنگین می کوبید که نفسش انگار دیگر جانی برای بالا آمدن نداشت …… در این یک هفته چه فکرهایی که با خودش نکرده بود ……..

چه عذاب های روحی که نکشیده بود ……. تمام این شب ها یک خواب آسوده و راحت به چشمانش نیامده بود ……. اما الان چه شنیده بود ؟ …..

مغزش دل دل می کرد ……. انگار نبض گرفته بود …… نمی دانست چرا چانه اش می لرزد ، چرا لبش را می گزد ، چرا گلویش سنگین شده ، دمر خودش را روی تخت انداخت و به گریه افتاد ………. نمی دانست چرا گریه می کند و این چنین از ته دل هق هق می کند …….. تنها چیزی که می دانست این بود که دلش بدجوری پر بود .

چه فکرهایی که در مورد این مرد نکرده بود …………. او را یک فرد بول هوس خوانده بود ، یک مرد هوسباز ، اما حالا چه می دید ……… یک مرد …….. یک مرده به تمام معنا ………… یک مرد تمام عیار و متفاوت از افکارش .

آنقدر اشک ریخت که نفهمید کی خوابش برد .

****

– خورشید ………. خورشید .

کسی بازویش را گرفته بود و تکانش می داد …….. تکانی به خودش داد تا دست فرد از بازویش جدا شود …… بیشتر زیر پتو رفت و محض رضای خدا لای پلک های بهم چسبیده اش را هم ذره ای باز نکرد .

– بلند شو ببینم دختر …….. ساعت هشته ……. بلند شو .

صدا صدای سروناز بود ……… هنوز هم خوابش می آمد و تکان هایی هم که سروناز می دادش ، اعصابش را بهم می ریخت ………. اخم کرده پشتش را به او کرد و سر زیر پتو فرستاد .

– سروناز خانم ترو خدا ………… من هنوز خوابم می یاد .

سروناز لبه پتو را گرفت و با قدرت از روی خورشید کشید و خورشید همانند جنینی در خود جمع شد .

– بلندشو ببینم دختر …….. ساعت هشته .

– خوابم می یاد .

سروناز پنجه هایش را دور مچ ظریف خورشید پیچاند و به زور بلندش کرد ……… خورشید آنقدر خوابش می آمد که زحمت باز کردن لای پلک هایش را هم به خود نداد و همانطور نشسته چرت زد .

– بلندشو بهت می گم ……. ای بابا خورشید …….. الان آقا می یاد .

با اخم لای پلک ها پف کرده اش را باز کرد .

– سروناز خانم ……… اینجوری آدم و بیدار می کنن ؟

سروناز با اخم غلیط تری نگاهش کرد .

– وقتی یکی رو چند بار صدا می زنی بلند نمی شه باید اینجوری بیدارش کنی ……….. من رفتم ……. ده دقیقه دیگه تو آشپزخونه ای .

– باشه …….. می یام .

و از جایش با همان اخم بلند شد ……..

هنوز هم شدیدا خوابش می آمد ………

نمی دانست دیشب چه ساعتی خوابش برد .

سمت سرویس بهداشتی رفت و دست و صورتش را میان خمیازه های بلندش شست و با حوله کوچک قرمز رنگش را روی صورتش کشید و شانه ای هم به موهای بلندش کشید و بافتشان …….

بلیز آستین بلند مشکی اش را پوشید به همراه دامن بلند قهوه ای رنگش را …….

روسری را روی سرش انداخت و از اطاق خارج شد و سمت آشپزخانه قدم برداشت ……..

داخل آشپزخانه که شد بلافاصله ، بدون آنکه کلمه ای حرف بزند ، پشت میز نشست و سرش را روی میز گذاشت و پلک بست .

– سلام آقا …….. صبحتون بخیر .

خورشید با آنکه شدیدا خوابش می آمد اما سر از روی میز بلند کرد و با همان چشمان پف کرده و نیمه بازش به امیرعلیِ سرحالِ لباس ورزشی به تن کرده ، نگاه کرد و آهسته سلامش داد. .

امیرعلی با دیدن خورشید ابروانش بالا رفت :

– سلام ……. تو چرا این شکلی ؟

خورشید خودش را با حرف امیرعلی از روی میز جمع کرد و صاف نشست ……… سروناز نیم نگاهش کرد .

– از صبح تا الان حداقل ده بار صداش کردم ………. بیدار نمی شه که .

خورشید چشمان پف کرده اش را مالید و زیر لب غر زد :

– اگه شما هم ساعت نزدیک سه ، هم چایی ساز می شدی هم ماساژور اون وقت حالتون و می پرسیدم که خوابتون می یاد یا نه ؟

امیرعلی همان نیمچه لبخندش را بر لب آورد و نگاهش کرد …….. در این حالت خوشید بیشتر به دختری 16 ساله شبیه بود ، تا یک دختر بالغ 20 ساله .

سروناز با حرص بار دیگر خورشید را نگاه کرد …….. اولین بار بود که او را این چنین شلخته و بی نظم می دید .

– بلند شو برای آقا چایی بریز .

خورشید سرش را بی حال سمت سروناز چرخاند و اخم کرده و با حرص از جایش بلند شد …….. فنجانی از آب چکان برداشت و درونش چایی داغ ریخت و مقابل امیرعلی گذاشتش و دوباره خودش را روی صندلی انداخت .

اگر رویش را داشت ، همانجاسرش را روی میز می گذاشت و یک چرت کوتاه دیگری هم می زد .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان تب pdf از پگاه

  خلاصه رمان :         زندگی سه فرد را بیان می کند البرز ، پارسا و صدف .دختر و پسری که در پرورشگاه زندگی کرده و بعدها مسیر زندگی شان به یکدیگر گره ی کور می خورد و پسر دیگری که به دلیل مشکلاتش با آن ها همراه می شود . زندگی ای پر از فراز و

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان هیچ ( جلد دوم) به صورت pdf کامل از مستانه بانو

      خلاصه رمان :   رفتن مرصاد همان و شکستن باورها و قلب ترمه همان. تار و پودش را از هم گسسته می دید. آوارهای تاریک روی سرش سنگینی می کردند. “هیچ” در دست نداشت. هنوز نه پدرش او را بخشیده و نه درسش تمام شده که مستقل شود. نازخاتون چشم از رفتن پسرش گرفت و به ترمه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بوی گندم
دانلود رمان بوی گندم جلد دوم pdf از لیلا مرادی

      رمان: بوی گندم جلد دوم   ژانر: عاشقانه_درام   نویسنده: لیلا مرادی   مقدمه حالا چند ماه از اون روزا میگذره، خوشبختی کوچیک گندم با یه اتفاقاتی تا مرز نابودی میره   تو این جلد هدف نویسنده اینه که به خواننده بفهمونه تو پستی بلندی‌های زندگی نباید شونه هم رو خالی کرد و خدای نکرده با رها

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کوئوکا pdf از رویا قاسمی

  خلاصه رمان:   یه دختر شیطون همیشه خندون که تو خانواده پر خلافی زندگی می کنه که سر و کارشون با موادمخدره ولی خودش یه دانشجوی درسخونه که داره تلاش می‌کنه کسی از ماهیت خانواده اش خبردار نشه.. غافل از اینکه برادر دوست صمیمیش که یه آدم خشک و متعصبه خیلی وقته پیگیرشه و وقتی باهاش آشنا می‌شه صهبا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان حکم نظر بازی pdf از مژگان قاسمی

  خلاصه رمان :       همتا زنی مطلقه و ۲۳ ساله زیبا و دلبر توی دادگاه طلاقش با حاج_مهراد فوق العاده جذاب که سیاستمدارم هست آشنا میشه اما حاجی با دیدنش یاد بزرگ ترین راز زندگی خودش میفته… همین راز اونارو توی یک مسیر ممنوعه قرار میده…     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان لالایی برای خواب های پریشان از فاطمه اصغری

    خلاصه رمان :         دریا دختر مهربون اما بی سرزبونی که بعد از فوت مادر و پدرش زندگی روی جهنمی خودش رو با دوتا داداشش بهش نشون میده جوری که از زندگی عرش به فرش میرسه …. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
9 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Marzi
Marzi
2 سال قبل

سلام.
آقای رنجبر نمیدونم این کامنت من رو میبینید یا نه
من میخوام رمانمو بزارم این سایت دیروز ثبت نام کردم اما متاسفانه نتونستم برم خساب کاربری خودم اما رمان وان ثبت نام کردم اونم گفت واسه ایمیلم پیامی میاد بعد میتونم برم حساب کاربریم که از دیروز منتظرم و نیومده
تلگرام هم ندارم اما میخوام رمانمو بزارم سایتتون میشه لطفا راهنماییم کنید🌹🙇

Marzi
Marzi
پاسخ به  Marzi
2 سال قبل

*حساب کاربری

مهدیس
مهدیس
پاسخ به  Marzi
2 سال قبل

چطوری ثبت نام کردی؟؟
منمم بخوام رمانم رو تو این سایت بزارم باید چیکار کنم؟؟

admin
مدیر
پاسخ به  Marzi
2 سال قبل

تلگرام نداری ایدی اینستاتو بزار

Marzi
Marzi
پاسخ به  admin
2 سال قبل

خیلی ممنون ادمین جان
mmmm_gh22
این آیدی اینستام هستش فقط الان دست دوستمه من نیستم پیام دادید خودتونو معرفی کنید که پارتا رو یک روز درمیان واستون بفرسته
بازم ممنون از اینکه رمانمو قبول کردید 🌹🙇

admin
مدیر
پاسخ به  Marzi
2 سال قبل

هر وقت دست خودت بود ایدیتو بده

Marzi
Marzi
پاسخ به  admin
2 سال قبل

باشه امروز میام باز

مهدیس
مهدیس
2 سال قبل

من سناریو رو نوشتم اینجوری میشه زن این به این خیانت میکنه بعد این یواشیواش عاشق خورشید میشه

😉
😉
پاسخ به  مهدیس
2 سال قبل

منم همینطوری فک میکنم معمولا آخرش عاشق هم میشن

دسته‌ها
9
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x