رمان زادهٔ نور پارت 17

3.5
(4)

امیرعلی بدون آنکه نگاه عصبی اش را از خورشید بگیرد ، سروناز را مخاطب خودش قرار داد :

– می تونید برید .

سروناز سری تکان داد و باز از خانه خارج شد و به حیاط برگشت .

– خوب اگه حالت بهتر شده می تونی حرف بزنی .

خورشید نگاهش کرد …….. ناراحت بود …….. کینه زن او در دلش نشسته بود .

– شما ……… شما …….. گفتید من و به این خونه آوردید که به خانواده ام کمک کنید ………. اما از وقتی اومدم …….. فقط تحقیر و توهین نصیبم شده .

– فکر نمی کنی که ……… شاید تو هم تو رفتار لیلا مقصر باشی ؟

خورشید به امیرعلی نگاه کرد ……….. باید چه انتظاری از این مرد می داشت ؟ که طرف او را بگیرد و زنش را سرزنش کند؟

– من خواستم که تحقیر شم ؟…….. من به لیلا خانم توهینی کردم ؟ ………. من خواستم بیام تو این خونه ؟

امیرعلی سر تکان داد و با پاشنه پایش روی زمین ضرب گرفت …….حرف های خورشید را قبول داشت .

– قبول دارم ………. لیلا حساسه ……. خوب منصفانه بخوایم در نظر بگیریم تو جوونی و صد البته زیبا ……… امروزم که با این مو بیرون انداختنت بیشتر دست رو نقطه ضعفش گذاشتی ……….. خودتم خوب می دونی که موت و اونجوری ریختی بیرون که یه جوری همسر من و به قول معروف بچزونی …….. غیر از اینه؟

خورشید سرش را زیر انداخت و شرمنده و خجالت زده ، با نوک انگشتانش موهایش را داخل فرستاد ………… از اینکه امیرعلی نقشه اش را فهمیده بود و انقدر واضح به رویش آورده بود ، خجالت زده بود .

– لیلا خانم از هر فرصتی برای تحقیر کردن من استفاده می کنه ………… می دونم کارم درست نبوده ولی ……….

امیرعلی میان حرفش پرید :

– نمی خواد چیزی بگی ………. به لیلا هم می گم دیگه زیاد کاری به کارت نداشته باشه .

و کنترل تلویزیون را برداشت و تلویزیون را خاموش کرد و کنترل را روی میز مقابلش انداخت .

– اینارو هم جمع کن ببر ………. از فوتبالم هیچی نفهمیدیم …….. شما زنا فقط برای سلب آسایش آقایون آفریده شدید …… همین و بس .

خورشید باز چانه لرزاند و لبانش را روی هم فشرد و قطره اشک دیگری روی گونه خیسش لیز خورد ………. انگاری بار دیگر ، همه چیز گردن او افتاده بود ………. دلش می خواست ، برای یک بار هم که شده ، طرف داری این مرد را از خودش ببیند ، اما چشمان این مرد انگار تنها زنش را می دید و بس .

تمام وسایل روی میز را جمع کرد و به آشپزخانه برد ……… حالش خراب تر از خراب بود ……….. ظرف ها را روی میز وسط آشپزخانه گذاشت و بی طاقت به هق هقش افتاد .

سروناز داخل آشپزخانه شد و بلافاصله نگاهش به خورشیدی افتاد که پای میز خم شده بود و هق هق می کرد ……… جلو رفت و دست روی شانه اش گذاشت و برش گرداند .

– چی شده ؟ ببینمت .

خورشید نگاهش کرد ………. تنها کسی که در این خانه ، هر چند اندک ، از او حمایت می کرد ، همین زن بود . خودش را جمع کرد :

– خانم فکر می کنه من می خوام آقا رو خامِ ……… خودم کنم ……… به خدا من چنین آدمی نیستم .

سروناز حرفی نزد و تنها عمیق به چشمان به خون افتاده خورشید نگاه کرد . خورشید ترسیده از سکوت سروناز و اینکه حمایت این زن را هم از دست بدهد ، مستاصل اشک ریخت و نالید :

– سروناز جون .

اولین بار بود که او را این چنین صدا می زد :

– بله ؟

– شما که فکر نمی کنید که من چنین آدمی باشم …… ها ؟ به خدا من یک بارم پام و کج نزاشتم .

سروناز به چشمان زلال خورشید نگاه کرد ……….. این نگاه پاک و معصوم امکان نداشت بتواند چنین کاری بکند .

– می دونم ……… باورت دارم .

خورشید با همان چشمان و بینی قرمز ……. با همان گونه های رنگ پریده ………. با همان حلقه اشک نشسته در نگاهش ، لبخند زد و دست دور شانه های او حلقه انداخت و سرش را روی شانه او گذاشت و ……… از خدا ممنون شد که لااقل این زن را در کنار خودش دارد .

یک ماه و چها روز از آمدنش می گذشت و در حیاط به صمد آقا در کاشت بوته های کوچک گل محمدی کمک می کرد …….. این کار را دوست داشت و از انجام دادنش لذت می برد . صمد آقا بیلچه کوچک قرمز را به دست خورشید چمباته زده کنارش داد و گفت زمین را بکند تا چاله گودی ایجاد شود ………
زمین را با تمام قدرتش که آنچنان هم زیاد نبود کند و خاک را به جلوتر پرت کرد …………… گرمش شده بود و آفتاب سر ظهر هم روی کمرش افتاده بود و کلافه اش کرده بود که ناگهان صدای داد و فریادی از داخل خانه بلند شد که خورشید ترسیده دست روی قلبش گذاشت و به ساختمان که صدای داد و فریاد لیلا از آن به گوش می رسید خیره شد ……… صمد آقا نگران بیلچه را از میان دستان خاکی خورشید بیرون کشید و گفت :

– خورشید بابا برو ببین چی شده ؟ صدای خانمه .

خورشید دستانش را به هم کوبید تا خاک هایش بریزد و به سمت خانه دوید ……… در را آهسته باز کرد و کله داخل کشید ……….. خبری در سالن نبود ، اما هنوز هم صدای داد و فریاد لیلا به گوشش می رسید ……… متعجب و نگران داخل شد و صدا را دنبال کرد ………….. هرچه به صدا نزدیک تر می شد قلبش محکم تر می کوبید …….. صدا دقیقا از داخل اطاق خودش می آمد …….. جلوتر رفت و با چشمان گشاد شده از تعجب به لیلایی نگاه کرد که جلوی کمد لباس هایش ایستاده بود و فوش و بد و بیراه را به سر تا پایش کشیده بود ……… تنها از میان تمام حرف های در هم و برهمی که با عصبانیت می زد ، می توانست پتیاره را خوبی بشنود ………. همان لقبی که تازگی ها لیلا به او داده بود .

– حالا تو خونه من دست کجی می کنی پتیاره ؟ ……….. تو خونه من دست کجی می کنی بد بخت ؟

خورشید قافلگیر شده حتی توان تکان خوردن هم نداشت ……….. مانند مجسمه تنها ایستاده بود و با چشمان گشاد شده لیلا را نظاره می کرد .

لیلا جلو آمد و از پشت موهای دم اسبی پنهان شده زیر روسری خورشید را چنگ زد و کشان کشان او را به سمت کمد کشید …… سروناز نیز که از صدای داد و فریادهای لیلا خودش را با شتاب به اطاق خورشید رسانده بود ، با دیدن لیلا آن هم در حالی که خورشید را دنبال خودش می کشید متعجب در چارچوب در خشکش زد ……… لیلا خشمگین نگاهش کرد :

– برای چی اونجا خشکت زده ……… برو به امیر زنگ بزن که خودش و سریع خونه برسونه …….. برو .

خورشید در حالی که درد در تمام سرش پیچیده بود ……….. با دست مچ لیلا گرفت و سعی کرد موهایش را آزاد کند .

– ولم کن خانم ……….. موهام و کندی .

لیلا با حرص فشار بیشتری به موهایش آورد که خورشید از درد جیغی کشید ………. خورشید را با حرکتی به سمت کمد پرت کرد که خورشید روی زمین کنار کمد افتاد ……… روسری اش دست لیلا مانده بود که لیلا هم با حرص روسری اش را به آن طرف اطاق پرت کرد .

خورشید اخم کرد و خشمگین نگاهش کرد …………. مگر یک انسان چقدر صبر و تحمل داشت ؟

– برای چی این کارو می کنید ؟

بار دیگر لیلا نزدیک خورشید شد ……. این موهای لخت و زیبای خرمایی روشن که به قهوه ای می زد ، خار در چشمانش بود ………. گیره سر خورشید از موهایش جدا شده بود و گوشه اطاق قل خورد و حالا موهای لختش دور شانه هایش رها شده بود .

– برای دست کجیت …………. برای دزدی کردنت .

خورشید بی طاقت صدایش را بالا برد . دیگر تهمت دزدی را تاب نمی آورد .

– من ؟ ……. من کی دزدی کردم ……. چرا تهمت می زنید ؟

لیلا که از زبان درازی خورشید بیشتر عصبانی شده بود با نیش خند نگاهش کرد .

– بزار امیر بیاد متوجه می شی .

نیم ساعت بعد امیرعلی در حالی که از حرص و عصبانیت سینه اش محسوسانه بالا و پایین می شد ، وارد خانه شد ….. قدم هایش بلند و عصبی بود و ابروانش در هم فرو رفته بود .

خورشید هنوز نفهمیده بود که امیرعلی وارد خانه شده ……. امیرعلی با راهنمایی های سروناز سمت اطاق خورشید رفت و اوهم همان ابتدای ورود به اطاق با دیدن وضع خورشید متعجب در جایش متوقف شد .

به خورشیدی که با موهای بلندِ پریشان شده دور شانه هایش ، روی زمین نشسته بود و به دیوار پشت سرش تکیه زده بود ، نگاه کرد …….. اخم هایش بیشتر از ثانیه های قبل در هم رفت و قدم دیگری رو به داخل اطاق برداشت .

– اینجا چه خبره ؟

سر لیلا به سرعت سمت امیرعلی چرخید و خورشید متعجب و ترسیده و شرمگین ، دستانش را روی سرش گذاشت ………. شرم و خجالت از وضعیتی که در آن قرار گرفته بود ، اولین حسی بود که تمام وجودش را احاطه کرده بود . خجالت کشیده و دست بر سر گذاشته بیشتر از قبل در خودش جمع شد و پلک بست .

– خوب شد اومدی امیرجان ……. بیا ، بیا اینم دست مزد مهربونیات ……… دختره پتیاره ، دزد از آب در اومد .

امیرعلی با همان نگاه خشک و سرد و عصبی نگاهش را سمت خورشید جمع شده روی زمین چرخاند ………. نگاهش آنچنان ابهت و سنگینی داشت که لیلا هم ناخوداگاه از اخم های در هم فرو رفته او و نگاه بی انعطافِ جدی اش ، کمی خودش را جمع و جور کرد .

نگاه امیرعلی روی خورشیدی بود که پلک بسته دستانش را روی موهایش گذاشته بود ، بلکه بتواند اندکی از آنها را بپوشاند ……. پیدا بود که چقدر از این وضعیت اسفباری که در آن گیر افتاده بود در عذاب است .

– چی می گی لیلا ؟

– دوستم نگار امشب می خواست بره مهمونی گفت سرویس برلیانه رو یه امشب بهش قرض بدم …….. هرچی تو کشو دراور و گشتم نبود همه جا رو زیر و رو کردم نبود …….. مطمئن بودم که آخرین بار خودم گذاشتمش تو دراور ……… نمی دونم چی شد که یکدفعه ای به ذهنم رسید بیام اطاق این پتیاره رو هم بگردم ………. آخرشم تو کمدش پیدا کردم .

چقدر بهت گفتم این دختره خرابه امیر …….. حالا دیدی ؟ جعبه سرویسم و هم از جاش تکون ندادم که خودت بیای ببینی .

خورشید مستاصل پلک باز کرد و به لیلا نگاه انداخت ……….. بغض مثل همیشه میان گلویش رخنه کرد ………. دزدی ؟ آن هم او ؟ در تمام عمرش انگ دزدی و کج دستی به او نخورده بود .

– لیلا چی می گه خورشید ؟

لیلا نیشخند زنان ، نگاهش را به خورشیدِ مچاله شده گوشه اطاق داد و …….. خورشید مستاصل زیر گریه زد . دلش فرار می خواست ……… فرار از این خانه و تمام آدم هایش ………. بی شک اینجا همان جهنمی بود که همه از آن حرف می زدند .

– درغه آقا …….. به جان مادرم دروغه …….. تهمتِ .

لیلا عصبی ، مانند فنر از جایش پرید و سمت خورشید هجوم برد و باز چنگ در موهای او انداخت و خورشید ، شوکه و ترسیده از این حرکت یک دفعه ای او سرش به سمت بالا کشیده شد ………. چشمان چمنزار معصومانه اش دنبال پناهی می گشت و لیلا از دیدن این استیصال نشسته در نگاه خورشید سرشار از حسی لذت بخش شد .

امیرعلی با فریاد و قدم هایی عصبی جلو رفت و لیلا را به عقب کشید …….. تا کنون لیلا را این چنین غیرقابل مهار ندیده بود .

– چی کار می کنی لیلا …….. معلوم هست ؟ …… ولش کن …… موهاش و کندی .

داد امیرعلی باعث شد لیلا خودش را عقب بکشد و موهای خورشید را رها کند .

– دروغه ؟ باشه بیا امیر …….. بیا بهت که گفتم بهش دست نزدم ………. بیا خودت ببین که بعد نگی صحنه سازی شده ………. اصلا خودت برو از تو کمدش برش دار .

لیلا با دست جایی میان لباس های اندک خورشید را نشان داد و امیرعلی جلو رفت و کنار خورشید که کنار کمد چمباته زده بود ایستاد ………. با کمی این طرف و آن طرف کردن لباس ها جعبه مخمل سرویس برلیان لیلا را میان لباس های خورشید پیدا کرد ………….. خودش هم چیزی را که می دید باورش نمی شد ……… دستش با تردید جلو رفت و جعبه سرویس را بیرون کشید و بازش کرد ……… سرویس لیلا درونش بود .

خورشید هم نگاه وحشت زده اش میخ جعبه میان دستان امیرعلی بود ……… او هم چیزی را که می دید ، باور نداشت ………. قلبش بی وقفه و محکم می کوبید .

نگاه امیرعلی ترسناک تر از لحظات پیش سمت خورشید چرخید :

– این چیه خورشید ؟

صدای خورشید مِن مِن کنان و لرز گرفته و وحشت زده به گوش او رسید ……… نمی دانست چه بگوید ………… حس کسی را داشت که روحش دارد کم کم از جانش خارج می شود .

– به خدا …… تا حالا …..ندیدمش ……. به خدا ………. ندیدمش .

لیلا با پوزخند به جعبه اشاره زد .

– حتما این جعبه هم خودش پا در آورده آمده وسط لباسای تو قائم شده …….. آره ؟

امیرعلی بازوی لاغر خورشید را گرفت و بالا کشیدش ……….. خورشید آنقدر وحشت زده بود که پوشاندن موهایش هم از یادش رفته بود و تنها با چشمانی گشاد شده از ترس ، امیرعلی که بازویش را محکم چسبیده بود را نگاه می کرد .

صدای آرام اما دلهره آور امیرعلی ، بدتر از هزاران ناقوس مرگ در گوشش پیچید :

– پس این جعبه تو کمد تو چی کار می کنه ؟

خورشید ترسیده و مستاصل به گریه افتاد :

– نمی دونم …….. به خدا کار من نیست .

– پس کار کیه ؟

– نمی ….. نمی ……. دونم .

لیلا نزدیک امیرعلی رفت :

– بندازش بیرون امیر ……….. بندازش بیرون تا کل زندگیمون و جمع نکرده با خودش ببره .

خورشید صدایش در آمد و با گریه عقده های دلش را خالی کرد :

– آره ……… آره راضیم از این خونه ای که برای من چیزی جز تحقیر و توهین نداشته برم …… می رم ولی اول نشون می دم بی گناهم و بعد می رم ……… انقدر دست و پا چلفتی نیستم که چنین تهمتی بهم بزنن و هیچی نگم .

و با همان چشمان براقِ خیسش به امیرعلی که با نگاهِ به اخم نشستهٔ دلهره آورش نگاهش می کرد ، نگاه کرد و آرام ادامه داد :

– همین الان زنگ بزنید پلیس بیاد ………. مگه نمی گید من دزدی کردم ، من دست کجی کردم ………. پس زنگ بزنید پلیس بیاد ……… اگه من برش داشته باشم باید سه تا اثر انگشت روش باشه …….. لیلا خانم و شما و من. اگه اثر انگشت من روش بود ، نامردم که به پاتون نیفتم و پاتون و نبوسم . حاضرم ده سال برم زندان ……… ولی اگر نبود …..

و ساکت شد و ادامه نداد …….. امیرعلی دقیق نگاهش کرد و سرش را آرام و متفکر تکان داد …….. نگاه کوتاهی از گوشه چشم به لیلایی انداخت که به وضوح رنگ از رخش پریده بود و دستپاچه به نظر می رسید . بدون اینکه نگاهش را از خورشید بگیرد ، سروناز را مخاطب خودش قرار داد :

– سروناز زنگ بزن صد و ده .

یک دستی زده بود و لیلا نیز خوب بند را آب داد ……. لیلا بازوی امیرعلی را به سرعت چسبید و فشرد .

– پلیس چرا امیر ؟ ……… پلیس لازم نیست …….. همین جوری بندازش بیرون ……….. پلیس و پلیس کشی لازم نیست .

امیرعلی تک ابرویی بالا انداخت ……… تازه اصل ماجرا دستش آمده بود ……… بازوی لاغر خورشید را میان پنجه های قطورش فشرد و لبخند یک طرفه زیر پوستی زد ، اما اخم غلیظش را هم حفظ کرد ………… خورشید نگاهی به صورت امیرعلی انداخت ……. با اینکه لبخند یک طرفه امیرعلی زیرپوستی بود اما خورشید حسش کرد و دلش کمی آرام گرفت .

– نه زنگ بزن سروناز ………… اگر اثر انگشت خورشید روش بود که همین الان ازش شکایت می کنم و می ندازمش زندون ولی اگر نبود ….

و نگاهش را سمت لیلا چرخاند :

– اون وقت بهتره که تو ساکت شی ……… چون اون موقع معلوم میشه که سر و کله این جعبه چه جوری از داخل کمد خورشید پیدا شده .

لیلا کمی عقب نشینی کرد ……….قلبش تند و محکم می کوبید …….. به سرعت خودش را جوری جمع و جور کرد ……… آنقدر امیرعلی را می شناخت که بفهمد او کاملا سر از نقشه اش درآورده …… به آنی داد و هوارش خوابید و آرام گرفت .

امیرعلی نگاه جدی و بی انعطافش را در چشمان مضطرب لیلا میخ کرد و آرام تکرار کرد :

– زنگ بزن سروناز .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
c87425f0 578c 11ee 906a d94ab818b1a3 scaled

دانلود رمان به سلامتی یک شکوفه زیر تگرگ به صورت pdf کامل از مهدیه افشار 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   سرمه آقاخانی دختری که بعد از ورشکستگی پدرش با تمام توان برای بالا کشیدن دوباره‌ی خانواده‌اش تلاش می‌کنه. با پیشنهاد وسوسه‌انگیزی از طرف یک شرکت، نمی‌تونه مقاومت کنه و بعد متوجه می‌شه تو دردسر بدی افتاده… میراث قجری مرد خوشتیپی که حواس هر زنی رو…
aks darya baraye porofail 30 scaled

دانلود رمان یمنا به صورت pdf از صاحبه پور رمضانعلی 3 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     چشم‌ها دنیای عجیبی دارند، هزاران ورق را سیاه کن و هیچ… خیره شو به چشم‌هایش و تمام… حرف می‌زنند، بی‌صدا، بی‌فریاد، بی‌قلم… ولی خوانا… این خواندن هم قلب های مبتلا به هم می خواهد… من از ابتلا به تو و خواندن چشم‌هایت گذشته‌ام… حافظم تو را……
aks gol v manzare ziba baraye porofail 43

دانلود رمان بانوی رنگی به صورت pdf کامل از شیوا اسفندی 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم…
55e607e0 508d 11ee b989 cd1c8151a3cd scaled

دانلود رمان سس خردل به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:     ناز دختر فقیری که برای اینکه خرجش رو در بیاره توی ساندویچی کوچیکی کار میکنه . روزی از روزا ، این‌ دختر سر به هوا به یه بوکسور معروف ، امیرحافظ زند که هزاران کشته مرده داره ، ساندویچ پر از سس خردل تعارف میکنه…
porofayl 1402 04 2

دانلود رمان آرامش پنهان به صورت pdf کامل از سمیرا امیریان 4 (5)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       دلارا دختری است که خانواده خود را سال ها پیش از دست داده است و به تنهایی زندگی می گذراند. روزی آگهی استخدام نیرو برای یک شرکت مهندسی کامپیوتر را در اینستا مشاهده می کند و برای مصاحبه پا به این شرکت می گذارد…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ی فعال
ی فعال
2 سال قبل

عالیه خیلی قشنگ بود

Marzi
Marzi
2 سال قبل

عالی بود این پارت

نازی
نازی
پاسخ به  Marzi
2 سال قبل

عالی♥️

Narges
Narges
2 سال قبل

خیلی خوشم اومد از این پارتتتت
عالیی بود

دسته‌ها

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x