آفتاب به لب بوم رسیده بود و سروناز چراغ های آشپزخانه را روشن کرده بود و سوپ خوش عطر و طعم خورشید هم آماده بود .
یک ملاقه از سوپ لعاب افتاده خوش رنگ و طعم برای خودش ریخت و پشت میز نشست .
– برای شما هم بریزم سروناز جون ؟
– نه الان نمی خوام .
سر پایین کشید و یک قاشق از سوپ را با لذت خورد ……. طعمش واقعا معرکه شده بود .
– برو آقا رو صدا کن بیاد پایین بخوره .
خورشید سرش را کمی بالا آورد .
– می شه سوپم و تمومش که کردم برم ؟
– نه ………. آقا ناهار درست و حسابی هم نخورده …….. الان با اون حالش حتما ضعف هم کرده .
خورشید درون دل نچی کرد و قاشق دیگری در حالی که از پشت میز بلند می شد درون دهان گذاشت و به سمت اطاق خوب امیرعلی رفت .
ضربه ای آرام بر در زد .
– آقا ….. آقا .
با نشنیدن صدایی از داخل ………… چند ثانیه ای صبر کرد و باز دست بلند کرد و ضربه ای به در زد .
– آقا ؟
گوش به در چسباند ………. هیچ صدایی از داخل شنیده نمی شد …….. این بار ضربه ای محکمتر زد به در زد و باز صدایش زد و ….. باز هم بی جواب نگرفت …….. به دستگیره نگاه کرد و با شک دست روی دستگیره گذاشت . رفتن داخل اطاق یک مرد اونم بدون اطلاع دادن ، ریسک بود ……. اخم کرد و برای آخرین بار تصمیم گرفت ضربه ای محکمتر با کف دست به در بزند شاید اندفعه امیرعلی بشنود ……. ضربه را زد و باز هم جوابی نگرفت ……….. نگران شد ، مگر یک آدم تا چه حد می توانست خوابش سنگین باشد که صدای کوبیده شدن در را هم نشنود ……….. دستگیره را پایین داد و سرش را از میان در و چارچوب داخل فرستاد …….. امیرعلی پشتش به در بود و پتو را هم تا گردنش بالا داده بود ………. داخل رفت و باز هم صدایش زد :
– آقا ؟ آقا ؟
ترس و نگرانی سرتاسر وجودش را گرفت و قلبش بنای کوبیدن گذاشت …… چرا هرچقدر صدایش می زد جواب نمی داد ؟ چرا حتی تکانی هم نمی خورد ؟
به آن طرف تخت رفت و بالا سرش خیمه زد و نگران دستش را روی بازویش گذاشت ………. حرارت تنش را به خوبی حس کرد ………. تکانش داد ……….. امیرعلی انگار که از تکان های شدید به هوش آمده باشد ، میان پلک های داغ و بیمارش را نصفه باز کرد و نگاه بی رمقش را به خورشید داد .
– آقا ، آقا …….. آقا حالتون خوبه ؟ آقا صدام و می شنوید ؟
– سر……….. سر …….. دمه .
خورشید بی مکث دستش را روی پیشانی اش گذاشت ………. داغ بود …….. آن هم نه یک ذره …….. با ترس عقب رفت و تخت را دور زد و با دو از اطاق خارج شد و با قدم هایی شتاب گرفته سمت آشپزخانه دوید ………. این یک طب ساده نبود .
– سروناز جون ……… سروناز جون .
با صدای بلند خورشید چاقو از دست سروناز افتاد و ترسیده به طرف خورشید چرخید :
– چیه …….. این چه طرز صدا کردنه ؟
– آقا ……… آقا حالش خیلی بده ………. طبش خیلی بالاست .
سروناز با شنیدن حرف خورشید ، اخم کرده با دست خورشید را کنار زد و با عجله از آشپزخانه خارج شد …….. نمی دانست چگونه آن همه پله را بالا رفت ……….. بالا سر امیرعلی رسید و به صورت گر گرفته اش نگاه کرد و به سمت تلفن بی سیمی داخل نشیمن دوید و دفترچه تلفن را از داخل کشوی میز تلفن بیرون کشید .
– خورشید .
– بله ؟
– شماره دکتر نمادی رو از داخل این دفترچه پیدا کن بگیر ، من عینک ندارم .
خورشید دفتر چه را گرفت و با پیدا فرد مورد نظر به سرعت شماره را گرفت و گوشی را به سروناز داد :
– الو سلام دکتر ……… ببخشید این وقت شب مزاحمتون شدم ……. بله بله ……… بخاطر همین موضوع مزاحمتون شدم ………… حال جناب کیان خوب نیست ……….. خیر طب شدید کردن ………… دمای بدنشونم خیلی بالاست ، اگه می شه خودتون و سریع برسونید …….. بله ….. ممنون می شم .
خورشید نمی دانست چه شده ………. تنها نگران بود و قلبش تند می کوبید و دستپاچه به نظر می رسید .
نمی دانست چه مقدار زمان گذشته بود که صدای اف اف بلند شد و خورشید بی نگفت سمت اف اف دویید .
مردی سن و سال دار و عینکی که موهای جو گندمی نیز داشت ، کیف به دست پله ها را بالا آمد و بالا سر امیرعلی رفت و به سروناز سلام کرد …….. دست بر پیشانی امیرعلی گذاشت و با حس تب شدیدش ، سمت کیفش چرخید و دستگاه فشار خونش را بیرون آورد و فشار امیرعلی را گرفت .
– از کی طب کرده ؟
سروناز به امیرعلی نگاه کرد .
– از دیشب بی حال بود ……….. به نظرم از بعد از ظهر هم بود که طبش شروع شد .
دکتر روی پیشانی و گونه های سرخ امیرعلی نگاه کرد و دستی به جوش های ریز روی پیشانی و گونه اش کشید و به سروناز و خورشید نگاه کرد .
– دکتر چی شده ؟
– چیزی نیست آبله مرغونه .
اخم سروناز کم کم جایش را به تعجب و ابروهای بالا رفته داد :
– آبله مرغون ؟ اونم تو این سن ؟
دکتر سر داخل کیفش کرد و در همان حال گفت :
– بله ……….. شما که قبلا گرفتید ؟
سروناز هنوز هم متعجب بود :
– نه دکتر .
سر دکتر سمت خورشید چرخید :
– شما چی ؟
– من …… من ، بله مادرم می گفت وقتی هنوز مدرسه نمی رفتم ………. هم سرخک گرفتم هم …….. آبله مرغون .
دکتر سرنگی از کیفش در آورد و از جلد استریلش بیرون کشیدش ……… به سروناز نگاه کوتاهی کرد.
– پس بهتره که شما تا بهبود نسبی جناب کیان اصلا ……… تاکید می کنم به هیچ عنوان با ایشون مراوده ای نداشته باشید …….. با توجه به اینکه سن شما بالا رفته ، اگه به این ویروس مبتلا بشید یعنی برای خودتون دردسر کردید ……… آبله مرغون در سنین بالا می تونه حتی کشنده باشه .
مواد داخل شیشه را باسرنگ بیرون کشید :
– لطفا بیرون باشید .
خورشید زودتر از سروناز به خودش آمد و سر به زیر از اطاق خارج شد و سروناز هم به دنبالش .
سروناز کلافه نگاهش را چرخی در اطراف داد ……… نمی دانست خورشید تک و تنها می تواند این چند روز یک تنه از پس کارهای این خانه بر بیاید یا نه .
– باید برای چند روز تا حال آقا کمی رو به راه بشه تنهایی به کارای خونه و آقا بررسی .
خورشید ابتدا شوکه پلکی زد و ثانیه ای بعد نگاهش رنگ استیصال و ناباوری گرفت ……. تنهایی ؟ آن هم او ؟ برای چند روز ؟
– تنهایی ؟
سروناز سر تکان داد :
– آره ……… دیدی که دکتر چی گفت ، می ترسم بگیرم بعد زندگیم بره رو هوا ………… من دو تا بچه دارم که احتیاج به رسیدگی دارن ، اگه مریض شم ، از کار و زندگی که می افتم هیچ ، از شوهر و بچه هامم می افتم .
با باز شدن در اطاق ، سر سروناز و خورشید همزمان با هم سمت در اطاق چرخید :
– دخترم بیا داخل .
خورشید آنقدر ذهنش درگیر حرف سروناز بود و نامفهوم تنها سر تکان داد و دنبال دکتر داخل رفت .
دکتر روی امیرعلی خیمه زد و دست زیر گردن امیرعلی انداخت و با فشار و زور بلندش کرد و در حالت نیم خیز نشاندش .
– من گرفتمش …….. تو تیشرتش و در بیار .
خورشید نفس میان سینه حبس کرد و با چشمان گشاد شده نگاهش را میان امیرعلی و دکتر چرخاند . چیزی که گوش هایش شنیده بود آنقدر خواسته عجیب قریبی بود که انگار مغزش قدرت تحلیلش را نداشت ………. تیشرت این مردی که همیشه با یک جلال و قدرت خاصی دیده بودتش ، را در بیاورد ؟؟؟
– بدو دختر …….. من نمی تونم زیاد نگهش دارم .
خورشید مستاصل دست جلو برد و کاری را انجام داد که در تمام طول عمرش انجام نداده بود . ابتدا دست های گرم امیرعلی را از آستین در آورد و بعد با نفسی حبس شده پایین تیشرتش را گرفت و بالا کشید و از سرش درآورد و تیشرت را او را میان انگشتان یخ زده اش فشرد و نگاه گنگش را از روی اویی که حالا دکتر روی تخت درازش کرده بود ، بلند کرد و شرمسار سمت دیگری داد .
– این پتو رو هم از روش بکش ، باعث بالا تر رفتن دمای بدنش میشه . بهتره روش یه ملافه نخی بکشی …….. امشب تا هر زمانی که می تونی بالا سرش بمون و گردن و بالای سینه و کف دست و کف پاهاش و پاشویه کن . این باعث میشه تا صبح تبش خیلی پایین بیاد ……… اینم نسخش …….. داروهایی که نیازه رو نوشتم ……… البته الان بهترین چیز براش استراحته ……… پاشویه رو هم که گفتم یادت نره ……… خوردن مایع جات فراوان بخصوص سوپ و شیر داغ و آب پرتقال و آب هویج هم توصیه می کنم …….. بی اشتها شده ؟ …….. شکم درد و سر درد داشته ؟
خورشید همانند آدمان در عالم هپروت باز هم تنها سر تکان داد :
– بله از دیروز غذا کم خوردن …….. ناهار و که همش دو سه قاشق خوردن ، شامم که ……. هیچی . دل درد و نمیدونم ولی سر درد و داشتن .
– داروهای مورد نیاز و براش نوشتم فعلا استامنفون 325 و بخوره که تبشون پایین بیاد ……. هیدروکسی زین هم نوشتم که هم مسکن باشه هم خارشی که می گیره رو بندازه …….. یه پماد هم نوشتم که رو نقاط ملتهب بزنه …… بقیه داروها هم به همون طریقه ای که نوشتم استفاده کنه ……… بهتره که همش تو جای خنک باشه یا دوش آب خنک بگیره تا خارششون زیاد نشه ، لباسای پلاستیکی یا زبر هم نپوشن …… کمپرس آب سرد هم خوبه ……. همین امشب اگه داروهاش و بگیرید که خیلی خوبه .
سروناز سری تکان داد و از دکتر تشکر کرد …… دکتر درویشی بعد از خداحافظی کوتاهی ، راه پله ها را در پیش گرفت و از خانه خارج شد .
– برو ببین حال آقا چطوره .
خورشید سری تکان داد و سمت اطاق رفت ………. امیرعلی با همان صورت رنگ گرفته و بی حال ، با بالا تنه برهنه درون تختش خوابیده بود و پتو تا نصفه سینه اش بالا بود …….. سروناز دم در ایستاده بود و داخل نمی شد :
– چطوره ؟
– هنوز طب دارن .
– پاشویش کن ……… امشب تا هر زمانی که می تونی بیدار بمونی ، بیدار بمون و پاشویش کن ……. دست و پا و گردن و پیشونیش و حسابی خنک کن که تبش زودتر پایین بیاد .
خورشید نگاه درمانده اش را به سروناز که از بیرون اطاق نگاهش می کرد داد و در دل ناسزایی نثار لیلایی کرد که درست در چنین زمانی دلش هوای مسافرت کرده و شوهرش را با این حال بدش رها کرده و رفته ………… آخه او دست تنها با این مرد چه می کرد ؟
سروناز پایین رفت و خورشید هم به دنبالش روانه شد …………. سروناز زیر گاز را خاموش کرد و سمت لباس هایش رفت و چادرش را روی سرش انداخت و زیر بغلش زد و کیفش را به دست گرفت :
– من دارم می رم ………. تا یک هفته نمی یام . فکر نکنم بعد از یک هفته مشکلی برای اومدنم باشه ……… حواست به آقا باشه …… صبحونه و ناهار و شامش و به موقع بده ………. به صمد آقا می گم داروهای آقا رو هم همین امشب از یه داروخونه شبانه روزی بگیره بیاره .
خورشید نالان جلو رفت ……… هیچ از این تنها شدن با این مرد راضی نبود .
– من یک هفته تنهایی چی کار کنم سروناز جون ؟
– نگران نباش ….. این خونه انقدر در روز کار داره که حس تنهایی نمی کنی .
یک ربعی می شد که سروناز رفته بود و خورشید سر درگم درون پذیرایی نشسته بود و بدون پلک زدن ، تنها به دیوار مقابلش خیره شده بود ……….
با یاد طب بالای امیرعلی ، از جایش بلند شد و سمت رختشور خانه رفت و تشت قرمز رنگی به همراه دستمال حوله ای برداشت و بالا رفت و وارد حمام اطاق امیرعلی شد تا تشت را پر آب از کند ……….
تشت را زیر شیر دوش گرفت و آب سرد را باز کرد . برای بار اول بود که وارد حمام این اطاق می شد ……. حمام شیک و لوکسی به نظر می رسید که اول از همه بوی خوش شامپو های معطر و لوسیون های متنوع نظر را به خود جلب می کرد .
تشت را با احتیاط بلند کرد و پای تخت گذاشت و نگاهی به امیرعلی انداخت و لبش را از داخل گزید …….. نگاهش بی هیچ اختیاری سمت سینه فراخ و کم موی او و شانه های عریض و بازوهایی که دست نزده هم می شد فهمید تا چه حد پر قدرت و عضلانی هستند ، رفت .
دیدن چنین تصوری از این مرد که مستقیم نگاه کردن در چشمانش ، دل و جرأت می خواست ، ناباور به نظر می رسید . عادت داشت ، همیشه این مرد را مقتدر و سینه سپر کرده با همان نگاه بی تفاوتش ببیند ……… نه این چنین مریض و بدحال آن هم با بالا تنه ای برهنه .
به صورتش نگاه کرد ………. دانه های بسیار ریز صورتی رنگی را می توانست سر بینی اش ببیند ………. مگر می شد مردی به این سن و سال آبله مرغان بگیرد و دون دون شود ؟
لب بر هم فشرد و دستمال حوله ای را درون تشت کرد و چندبار بالا و پایینش نمود و چلاندش …….
دستمال خنک شده را روی پیشانی و کف دستانش و کف پاهایش کشید و ………. نگاه مشوشش را سمت سینه مردانه او برد و نفس میان سینه حبس کرد و آرام دستمال را روی سینه هایش کشید و تا گردنش امتداد داد …….. قلبش پر توان و محکمتر از همیشه می کوبید …….
این کار را حتی برای پدرش هم انجام نداده بود ، چه برسد برای مردی که از آشنایی اَتش با او بیش از 40 ، 50 روز نگذشته بود و ابهت و مردانگی نشسته در وجودش ، بدجوری او را می گرفت .
خسته ، نگاه به اطرافش چرخاند و سرش را به چپ و راست خم کرد ………… چندین ساعت بود که بی وقفه دستمال به سر و صورت و دست و پای گردن و سینه او می کشید ……… خمیازه بلند بالایی کشید و چشمان مست از خوابش را مالید ……..
خسته دستمال را رو صورت خنک شده امیرعلی کشید و دست رو پیشانی اش گذاشت ………. به نظر تبش پایین آمده بود و از آن حرارت ساعت پیش خبری نبود .
دستی به پلک های خسته در حال بسته شدنش کشید ……… تشت را برداشت در حمام خالی اش کرد ….. دیگر نای یک ثانیه بیشتر بیدار موندن را نداشت …….
چشمش به ساعت افتاد که چهار صبح را نشان می داد ………. از خواب کلافه شده بود و دلش می خواست فقط بخوابد ، همین ……..
اصلا هر اتفاقی که می خواست بیفتد ، بیفتد ……… او فقط برای چند دقیقه بی خیال و فارق از هر فکر و خیالی پلک روی هم بگذارد و بخوابد .
نمی دانست کجا برود و بخوابد …….. اگر به اطاق خودش می رفت و امیرعلی باز تبش بالا می رفت و حالش بد می شد چه ؟
کلافه و حرصی و خسته نچی کرد و ناچارا سمت کمد دیواری رفت ……….
تا کنون در این چند وقتی که اینجا بوده هرگز درون کمد دیواری های این اطاق سرک نکشیده بود …… در کمد دیواری اول را به هوای پتو و متکا باز کرد که با لباس های مجلسی و مانتوهای رنگ و وارنگ لیلا مواجه شد ……..
در کمد دیواری کناری اش را باز کرد ، اینجا هم پر بود از کت و شلوار …….. حرصی در را بست و در بعدی را باز کرد که درونش یک گاو صندوق بزرگ قهوه ای رنگ بود …….
دلش می خواست از حرص پایین رود و در اطاق خودش بخوابد و بی خیال این مرد بیماری شود که یک دست متکا و دشک درون اطاقشان پیدا نمی شد .
در کمد دیواری آخر را باز کرد …….. با دیدن دشک ها و پتوهای مرتب چیده شدهٔ روی هم پوفش را بیرون داد و یک دشک بیرون کشید و روی زمین کنار تخت پهن کرد و متکا و پتو را هم رویش پرت کرد ………
نگاهی به امیرعلی انداخت و ملافه نخی که رویش کشیده بود تا سینه هایش بالا داد ……..
سمت پنجره رفت و پرده را کامل کنار زد و پنجره را باز کرد و چراغ را خاموش نمود و بدون اینکه روسری اش را از سرش بردارد در جایش دراز کشید و به ده ثانیه نکشید که پلک هایش روی هم افتادند و خوابش برد .
امیرعلی با سرفه های سنگین و خشک پشت سر هم چشم گشود ……….
دست سمت داخل گوشش برد و خاراند ……. حس کرد حالش نسبت به دیروز بدتر شده …………
دست روی پیشانی اش گذاشت ………. داغ تر از دیروز عصر به نظر می رسید …… نگاهش سمت پنجره کشیده شد که پرده اش کنار رفته بود و پنجره هم که کاملا باز بود ………..
نگاهی به خودش انداخت و تن بدون پوشش اش و ملافه ای که رویش بود ……… اخم کرده به خودش نگاه کرد ، یادش نمی آمد دیروز قبل از خواب لباسش را درآورده باشد و یا روی خودش ملافه کشیده باشد ………
باز سرفه ای کرد و ضعف کرده نگاهش را از ملافه و سینه برهنه اش گرفت و پلک بست ………
خورشید با شنیدن صدای سرفه امیر علی به سرعت پلک گشود و همانند فشنگی در جایش نشست و خودش را سمت تخت کشید .
– حالتون خوبه ؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
پارت جدید ندارید امروز؟
من رمانتون رو با نام خودتون توی سایت تستچی منتشر کردم همه کلی تحسینتون کردن