رمان زادهٔ نور پارت 23

4.5
(2)

– مامان با این حرفاتون فقط دارید به من توهین می کنید …. بسه خواهشا …… خورشید همینجا می مونه ……… به خدا خجالت می کشم حتی در مورد حرف های شما در باره این دختر بیچاره فکر کنم ………. شما نگران چی هستید ؟ ها ؟

خانم کیان درون چشمان امیرعلی خیره شد …………. چشمان سیاه امیرعلی کم کم از آن حالا بی تفاوت خارج می شد و اندک اندک رنگ غضب به خودش می گرفت ………. چشمان سیاه پسرش چرا حس بدی به او القا می کرد ……….. چه درون این نگاه پنهان بود که قبلا نبود .

– نگران توام …….. نگران این دخترم که اومده تو این خونه ……… نگران آبروی این خاندانم ……… نگران پسریم که یه عمر زحمتش و کشیدم ……… نگران حرف و حدیثام .

امیرعلی کلافه در حالی که حس می کرد حالش نسبت به ساعاتی پیش بدتر شده از جایش بلند شد …… سرش داغ کرده بود و از گوش هایش حرارت بیرون می زد ………….. صدایش بم تر از ثانیه های پیش شده بود ، اما نفس عمیق و خرناس مانندی کشید و سعی کرد بر اعصابش مسلط باشد .

– نگران من هستین یا نگران همون آبروی خاندانتون ……….. نگران من هستید که زندگیم الان اینه ؟ این همون لیلایی هست که شما برام انتخاب کردید و با تمام سلایق شما یکی بود ، چقدر تو زندگی با پسرتون راه آمد که می گید نگران من هستید ……… اون زمان از من که یه پسر بیست و پنج ساله بودم پرسیدید که امیر تو انتظارت از زنت چیه ؟ پرسیدید که دلت می خواد چه جوری باشه ؟ نپرسیدید چون باید مطابق با اصول و انتظارات خاندانتون می بود ….. نه من ……. نه منی که باید باهاش زندگی می کردم …….. 9 ساله باهاش زندگی کردم ………. هیچی تو زندگیمون کم نداریم ……….. به لحاظ مادی همه چیز هست ولی عاطفی چی ؟ می بینی مامان …… کمبود محبت پیدا کردم …….. بهش می گن وایسا با هم بریم مسافرت می گه می خوام با دوستام مجردی برم ………… این چیزی بود که شما برام انتخاب کردید .

خانم کیان نرم شد .

– می دونم پسرم ………… می دونم ، پس چرا خودت و خلاص نمی کنی ؟ چرا رهاش نمی کنی ؟ ازش جدا شو برات یه دختر خوب انتخاب کنم ……. یه دختر هم طبقه و هم شأن خودت …… لیلا که نه تونست پدرت کنه ، نه تونست اون زندگی که می خوای برات بسازه .

امیرعلی عصبی سمت مادرش خم شد و صدایش را پایین آورد . چشمان سیاه و خشمگینش ، زیادی ترسناک به نظر می رسید .

– یه دختر دیگه ؟ یه زندگی دیگه ؟ مگه زندگی بچه بازیه که از این خوشم نیومد عوضش کنم برم دنبال یکی دیگه …….. تا آخر عمرم با همین می سازم ……… این برای همه ما می شه یه درس عبرت .

– برای چی دیگه نمی خوای ؟ چرا خودت و از دست این زندگی رها نمی کنی پسرم ……… 33 سالت شده ، نذار سنت بالاتر بره و من آرزوی دیدن نوه ام و به گور ببرم ………. همین الانش معلوم نیست من فردا زنده باشم یا نه .

امیرعلی سرفه کرد و دست بر روی سینه اش گذاشت ………. صدایش پایین تر آمد .

– ایشالا که صد سال زنده باشی ، ولی تروخدا من و بی خیال شو .

خانم کیان تنها به امیرعلیِ برافروخته و عصبانی نگاه کرد …….. ناراحت بود ، هم ازدست خودش ، هم از دست پسرش که انگار دیگر قصد رها کردن این زندگی را نداشت .

نگران بود ، می خواست هر چه سریع تر زندگی پسرش را از این یک نواختی بیرون بکشد ……. بودن خورشید را هم در این خانه خطرناک آمیز می دانست ……. دختری که مطمئن بود می تواند ، با همین زیبایی خدادادی و سادگی درونی اش دل هر مردی را گرم و نرم کند چه رسد به امیرعلی که دنبال ذره ای محبت بود …….. پسری که زندگی اش را انگاری به امان خدا رها کرده بود .

– کمکم می کنی بلند شم برم یه ذره دراز بکشم ؟

امیرعلی به خانم کیان نگاه کرد و سری تکان داد و از جایش بلند شد و سمت خانم کیان رفت و زیر بازویش را گرفت و بلند و بی اعصاب خورشید را صدا زد :

– خورشید ……… خورشید .

خورشید با دیس بلورین میوه از آشپزخانه بیرون آمد ……. با دیدن امیرعلی که زیر بازوی خانم کیان گرفته بود ، قدم هایش را تند کرد و دیس را میان میز گذاشت و روبه روی امیرعلی ایستاد .

– بله آقا .

امیرعلی با اخم های درهم از سرِ سردرد که نم نمک میان شیارهای مغزش رسوخ می کرد ، با ابرو به مادرش اشاره کرد.

– مادرم می خواد استراحت کنه ……. اطاق پایین و براش آماده کن .

خورشید سر تکان داد و زودتر از امیرعلی که زیر بازوی مادرش را گرفته بود و آهسته آهسته به سمت اطاق می برد ، سمت اطاق دوید و وارد اطاق شد و نگاه سرسری اش را دور تا دور اطاق چرخاند ……. انقدر در این چند روز کار سرش ریخته بود که دیگر وقت گردگیری اطاق ها را نداشت .

نگران درون اطاق را نگاه کرد و به سرعت سمت تخت رفت و متکا و پتو را صاف نمود و نگاهی به عسلی کنار تخت انداخت …… با کمی دقت ، اندک گرد و غبار نشسته روی میز را می شد دید .

امیرعلی با خانم کیان وارد اطاق شد و خورشید انگشتان دستش را در هم پیچاند ……… این زن خدای از بین بردن اعتماد به نفسش بود .

کنار کشید تا خانم کیان بر روی تخت بنشیند ….. نگاه خانم کیان ریزبینانه دور تا دور اطاق چرخید و بعد نگاهش را برای ثانیه ای روی خورشید نشست و بعد به امیرعلی داد .

– تو هم مامان جان برو کمی استراحت کن ……. با این حالت نه ایست .

امیرعلی با همان ابروان درهمه از سرِ سردرد و عصبانیت نخوابیده در تنش ، سر تکان داد .

– باشه ، چیزی احتیاج نداری مامان ؟

– نه مامان جان تو هم برو استراحت کن .

امیرعلی سر تکان داد و خورشید زودتر از او از اطاق خارج شد و او هم پشت سر خورشید از اطاق بیرون آمد .

خورشید به صورت امیرعلی با آن رنگ و روی بر افروخته نگاه کرد …… طب را نگفته هم می توانست درون چشمان سرخ امیرعلی با آن سرفه های عمیقش ببیند .

– بشینید یه چیز گرم بیارم بخورید .

امیرعلی حتی توان سر تکان دادن هم نداشت …… مستقیماً سمت میز ناهار خوری رفت و پشت میز نشست …… نگاهش را به دفتر دستک های مقابلش داد و عصبی از سر درد و حال بدش ، دفتر سر رسید سالش را بست و چنگ در موهایش زد ……….. کلی کار انجام نشده و روی هم تلنبار شده داشت و این جنگ اعصابی که مادرش راه انداخته بود اجازه فکر کردن و رسیدگی به کارهایش نمی داد .

سر بالا آورد و نگاهی به خورشیدی انداخت که با لیوان سفالی بزرگ کنارش ایستاده بود …… آنقدر اعصابش در هم بود که نفهمید خورشید کی رفت و کی آمد .

– حالتون خوب نیست ؟

به خورشید نگاه کرد ………. حس می کرد سرش همچون گوی آهنین سنگین شده و گردنش توان نگه داشتن سرش را هم ندارد .

– بهتره برین بالا حداقل یه یک ساعتی دراز بکشید ……… از صبح تا الان پای این میز نشستید و کار می کنید .

امیرعلی کلافه پلک هایش را بست و با دست پیشانی اش را گرفت و آرنجش را تکیه گاه سرش کرد .

– با این همه کاری که روی سرم ریخته کی وقت خوابیدن دارم ….. همین الانشم کلی کار عقب افتاده دارم .

خورشید نگاهش کرد ………. سرش را سمت امیرعلی خم نموده بود و با نگرانی نگاهش کرد .

– هر چه دیرتر حالتون خوب بشه ، دیرتر سر کارتون بر می گردید …….. به خدا حالتون خوب نیست …… یک ساعت استراحت کنید حالتون و بهتر میشه ……… اصلا همین جا رو همین کاناپه دراز بکشید ، میرم براتون متکا و روانداز می یارم .

– نمی خواد .

خورشید دم کرده را کنار دست امیرعلی گذاشت .

– این و بخورید ……. بعد بلندشید حداقل یه کوچولو دراز بکشید .

امیرعلی دست از روی پیشانی اش کشید و پلک باز کرد و نگاهش را به لیوان داد .

– این چیه ؟

– دم کرده دارچین …….. خیلی خوش مزه است ، مطمئنم یه بار امتحانش کنید خوشتون می یاد .

امیرعلی دست به دستگیره لیوان برد و برش داشت و اندکی از دم کرده داغ و کمی شیرین دارچینش خورد .

– خوبه ؟

– آره .

خورشید نگاهش کرد ، صدای خانم کیان را به وضوح شنیده بود و در دل قصه ای از سرنوشتی که گریبانش را گرفته بود خورد و آه سردی از اعماق وجودش کشید ………… سرنوشتی که باعث شده بود این چنین مورد تحقیر و توهین قرار بگیرد .

مردد مانده بود حرفش را بزند یا زبان در دهان بگیرد ……. پوست لبش را با دندان کند و آهسته با صدایی آرام گفت :

– به ……. به خاطر حرف مادرتون ………. ناراحت شدید ؟

امیرعلی لیوان دم کرد را پایین آورد و با اخم به خورشید نگاه کرد .

– مگه تو شنیدی ؟

– مگه تو شنیدی ؟

خورشید لبخند بر لبش نشسته بود و نمی دانست اصلا چرا لبخند بر لب دارد ………. نمی دانست چرا درون دلش به آن همه توهین های نهفته در کلام مادرِ امیرعلی لبخند می زند ……….. شاید برای اینکه به درستی تمام آن حرف ها را باور داشت .

لبخندش شده بود مثال آن ضرب المثلی که می گفت ، خنده من از گریه غم انگیزتر است .

– بله …….. البته باور کنید گوش نه ایستاده بودم …….. خب صدا بلند بود و منم ……. شنیدم .

امیرعلی متعجب با همان اخم بر پیشانی به لب های خندان خورشید نگاه کرد .

– پس اگه شنیدی قاعدتا نباید الان لبخند رو لبات باشه …….. معنی این لبخندت و نمی فهمم .

خورشید به لیوان نیم خورده امیرعلی نگاه کرد .

– می خواین شما این و بخورید و رو اون کاناپه دراز بکشید تا منم حرفام و بزنم .

امیرعلی بی حوصله و کلافه از سر دردِ پیچیده در سرش ، با همان اخم سر تکان داد .

– نه اگر حرفی داری همین جا بزن .

خورشید نگاهش کرد . اگر این مرد را مجبور به استراحت و دراز کشیدن نمی کرد مطمئنناً حالش حالا حالا ها رو به راه نمی شد .

– حتی اگه …….. ازتون خواهش کنمم ؟؟؟

امیرعلی جدی نگاهش کرد ………… به اندازه کافی از حرف های مادرش که به گوش این دختر رسیده بود ، شرمنده بود و یک حس موزیانه وجدان خفته اش را قلقلک می داد ………. پف کلافه ای کشید و بی حرف از جایش بلند شد و سمت کاناپه راحتی رفت و پاهایش را روی کاناپه گذاشت و دراز کرد …….. لیوان را به دهان برد و مقداری از دم کرده اش را بالا رفت و خورشید نیز با قدم های بلند سمت اطاق خودش رفت و با یک بالشت و رو انداز نازک برگشت ……. بالشت را پشت کمر امیرعلی قرار داد و رو انداز را روی پاهایش کشید .

امیرعلی لیوان خالی را بالا سرش روی عسلی گذاشت و خودش را روی کاناپه پایین کشید و رویش دراز شد و نگاهش را به نگاه خورشید داد .

– می دونید … جلوی بعضی حقایق و نمی شه گرفت …… نمی شه جلوشون مقاومت کرد و هی به خودمون بگیم نه این نیست ، نه حقیقت نداره ، اصلا تا کی می تونیم به خودمون دروغ بگیم .

خورشید نگاهش را از چشمان جدی و خیره او گرفت و پایین انداخت و مقابل کاناپه ، روی زمین دو زانوهایش نشست و ادامه داد :

– زندگی من همینه ، تقدیرم همین بوده که تو چنین خانواده ای به دنیا بیام و بزرگ بشم ……….. مادرم از لحاظ تربیتی هیچی برام کم نزاشته ، از لحاظ مالی هم خب همینه که هست ، من که نمی تونم تغییرش بدم ……. من چه بخوام و چه نخوام مال همین خانواده ام ، با همین سطح فرهنگ ، با همین سطح مالی و اجتماعی . خوب …… وقتی می بینم که الان نمی تونم این وضعیت رو تغییرش بدم چرا گریه کنم ، چرا اخم کنم ، چرا به جای مواجه شدن با واقعیتی که مقابلمه ، جبهه گیری کنم ………. من که می دونم اینا عنصرای ثابت زندگی من هستن ، پس چرا بجاش لبخند نزنم ……….. اما شرایط شما با من خیلی فرق می کنه ….. شما یه مرد هستید ، یه مرد آزاد و بالغ ، یه مرد مستقل به همه لحاظ ………… یه مرد با کلی گزینه های متفاوت برای تغییر ، نه مثل من که با گزینه های محدودی مواجهم ……… حرفا و دلنگرونی های مادرتون و کاملا درک می کنم ……. قصد دخالت و فضولی ندارم اما مادرتون همه نکته هایی که لازمه یه زندگی بود و برای شما در نظر گرفت ……. کیفیت معیارها درست بوده اما خب کمیت درست نبوده ………. بعضی وقتها آدم ها اون چیزی نیستن که بار اول نشون میدن .

خورشید خنده ای کرد و نگاهش را باز سمت امیرعلی کشید و ادامه داد :

– درست مثل شما .

امیرعلی نامفهوم نگاهش کرد …… معلوم بود منظور خورشید را نگرفته است . خورشید خندید و ادامه داد :

– اون اوایل که اومده بودم اینجا ، وای هنوزم که یادش می افتم تن و بدنم می لرزه …….. شما رو یه مرد بول هوس شیاد و به قول معروف نابکار می دیدم ……… ازتون حسابی می ترسیدم هرچند ……. هنوزم بعضی وقتها بدجوری ترسناک می شید .

امیرعلی با اخم نگاهش کرد :

– خدایی نکرده چیز دیگه ای نمونده باشه که من نسبت نداده باشی ؟ ………… تعارف نکنا .

خورشید لبخند کوچکی زد .

– خب ……… آدم راستش و بگه بهتره تا اینکه بخواد دروغ بگه …….. اگه من دروغ بگم که حرفام به دل شما نمی شینه …….. واقعیتش اینِ که من اون اوایل شما رو یه مردِ بداخلاقٍ فرصت طلبِ پولدار می دیدم ……. دید اول من از شما این بوده در صورتی که همه اش این نبوده شاید یک مقدار از این خصوصیات و درست فهمیده باشم ولی همه اش این نبود .

امیرعلی با چشم قره و اخم به خورشید نگاه کرد و نتوانست ساکت بماند .

– حالا کدوماش درست بوده ؟

– وقتی ناراحت یا بی حوصله هستید ، واقعا ترسناک می شید .

– نابکاری ، جانی ، هوسبازی ……….. چیزی اگه هستم بی رودربایستی بگو ……… تعارف نکن .

خورشید از شنیدن لحن امیرعلی لبخندش جان دوباره ای گرفت .

– نه این خصلتا رو ندارید شکرخدا ………. می خواستم این و بگم که ……… مادرتون معیارای انتخابیش درست بوده ، همسر شما اون معیارها رو به قطع اون اول از خودش نشون داده که جزو گزینه انتخابی مادرتون شدن ، اما همه چیز اونی نبوده که مادرتون دیدن ……… شما هم باید اون گزینه ها رو می دیدید و معیارهای خودتونم داخلش می گنجوندید ……. شما باید می فهمیدید که آیا همسرتون به بلوغ عاطفی یا فکری یا اجتماعی رسیدن یا نه .

– این حرفا به سن و سالت نمی خوره .

خورشید نگاهش کرد .

– این موضوع به همون بلوغ عقلی و فکری بر می گرده .

امیرعلی خنده اش کرد ………. خورشید زیادی در حس فرو رفته بود و آنچنان بالا منبر رفته بود که پایین هم نمی آمد ……… امیرعلی همه این ها را می دانست ……… دیر فهمید بود . آن هم زمانی که سه چهار سالی از زندگی اش گذشته بود .

– خانم مشاور حالا که به زور خوابوندیم ، بلند شو یه لیوان از اون جوشوندت برام بیار .

خورشید لبخندی زد و چشمی گفت و از جایش بلند شد .

همان لیوان را بار دیگر پر کرد و به سالن برگشت و لیوان را روی عسلی گذاشت . لبانش را روی هم فشرد و دوباره پای مبل زانو زد و خیره به امیرعلی شد . خیره به مردی که برای پنج ماه دیگر ، اجازه اش دست او بود .

امیرعلی لیوان را برداشت و صدا دار بو کشید و بدون اینکه نگاهش را سمت خورشید بچرخاند گفت :

– چی می خوای بگی که اینجوری خیرم شدی .

خورشید بلا فاصله نگاهش را از او گرفت و نگاهش را سمت دیگری انداخت . مِن مِنش در آمده بود ………. اما آنقدر دلتنگ مادرش بود و برای یک لحظه حس گرم آغوش او له له می زد که نتوانست جلوی زبانش را بگیرد .

– می گم ……. می گم ….. از وقتی که اینجا اومدم ، یکبارم از دستور شما سرپیچی نکردم و نه با پدر و مادرم حرف زدم و نه دیدمشون ….. می شه ، می شه فقط برای نصف روز برم ببینمشون و بیام ؟ ….. می شه آقا ؟

امیرعلی سرش را سمت خورشید چرخاند .

– دلت براشون تنگ شده ؟

خورشید نگاهش رنگ دلتنگی گرفت و با تمام حسرت نشسته در وجودش ، سر تکان داد .

– خیلی ……. خیلی زیاد .

امیرعلی نفس عمیقی کشید و در جایش نیم خیز شد تا راحت تر دمنوشش را بخورد ……. این نوشیدنی های خورشید عجیب با روح و روانش بازی می کرد …….. باز هم بدون اینکه خورشید را نگاه ، حتی شده ، کوتاهی بیندازد ، او را مخاطب خودش قرار داد .

– باشه برو .

خورشید به آنی چشم گرد کرد و دهانش از تعجب باز ماند …… بدون اینکه کنترلی روی رفتارش داشته باشد ، گردن سمت امیرعلی کشید و امیرعلی متعجب از رفتار غیر منتظره خورشید ابرو بالا داد .

– برم ؟ ……. واقعا ؟

امیرعلی دست رو شونه خورشید گذاشت و به عقب فرستادس .

– آره برو ……. اما دیگه چرا می یای تو صورت من ؟

خورشید در حالی که به خوبی بالا رفتن ضربان قلبش را حس می کرد و توان جمع کردن لبخند را نداشت ، لکنت گرفته گفت :

– ب ……. ببخشید ……. هول شدم …….. همین …… همین فردا برم ؟

امیرعلی ابرو بالا داده به هیجان غیر منتظره خورشید نگاه کرد و لیوان را سمت لبش برد .

– فردا ؟ …….. واقعا منم بهت اجازه بدم که بری ، می تونی من و با این حال ول کنی و بری ؟ اونم تنها تویی که با این مریضیه من مشکل نداری ……. خوب که شدم خودم می برمت و به جای یه نصف روز …… سه روز برو بمون .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

2 دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
آنت
آنت
2 سال قبل

آخی عزیزم 😍

Marzi
Marzi
2 سال قبل

عالی نویسنده

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x