رمان زادهٔ نور پارت 28 - رمان دونی

– مح ……… محرمم .

– مح …….. رم ؟ یعنی چی ؟ نمی فهمم .

– من ………. من ……….. من ………

و ناتوان از حرف زدن ، باز به گریه افتاد . سروناز گیج و سردرگم ، حرصی پرسید :

– تو چی ؟ بگو تا جون به لبم نکردی .

– صیغه …….. آقا شدم ……… یه صیغه شیش ماهه .

سروناز آنقدر حیرت زده شد که برای آنی حتی یادش رفت نفس بکشد و با چشمانی گشاد شده و متحیر از گفته خورشید ، تنها خیره خیره او را نگاه کرد .

– به خدا من به اجبار صیغه آقا شدم . نمی خواستم …….. پدرم بدهکار آقا بود . اونم چندین میلیون ………. آقا می گفت یا پدرم باید بره زندان یا من شیش ماه زنه صیغه ایش باشم ………. اون اوایل از اینکه صیغه اونم حسِ مرگ بهم دست می داد ، حسِ دخترای خراب که به قول شما آشیونه این و اون و خراب می کنن ………. اما آقا چند روز بعد از اومدم به این خونه ، دلیل آوردن من به اینجا گفت ……….. آقا به عنوان کمک به من و خانواده ام یه خونه مهرم کرده ………… آقا هیچ چشم داشتی به من نداره …….. من و صیغه کرده که یه جوری غیر مستقیم به خانوادم کمک کنه . وگرنه می تونست تو این یک ماه و خورده ای که اینجام ، ازم سوء استفاده کنه ……. اما نکرده . ما فقط برای چند ماه بهم محرمیم و با هم هیچ رابطه خاصی نداریم ……. مدت این محرمیت هم که تموم بشه من بر می گردم پیش خانوادم .

سروناز گیج شده ، خودش را روی صندلی میز ناهار خوری رها کرد و حیران به خورشید نگاه کرد .

– اما تو گفتی که برای کار اینجا ……… اومدی .

خورشید بینی اش را بالا کشید .

– دروغ نگفتم ……… آقا بهم گفته بود میام اینجا و تو این شیش ماه تو این خونه کار می کنم ………. من دروغی به شما نگفتم فقط همه ماجرا رو براتون بازگو نکردم که اونم ……. به خواست خود آقا بود.

سروناز نگاهش را از خورشید گرفت . دلش برای این دختر سوخت ………. زیر لب خدا من و ببخشه ای گفت و از جایش بلند شد و سمت خورشید رفت و دستش را گرفت .

– متاسفم که اونجوری دربارت فکر کردم ………… باید بهم حق بدی وقتی وارد اطاق شدم و دست آقا رو دور شونت دیدم بدجوری جا خوردم .

خورشید به سروناز نگاه کرد و لبخند تلخی زد .

– می دونم ……. فقط آقا نفهمه من اینا رو برای شما گفتم .

سروناز سری تکان داد و شانه خورشید را گرفت .

– خیالت جمع .

****

با کرم هایی که امیرعلی استفاده می کرد و شوینده هایی که پزشکش به او داده بود جای جوش ها خوب شده بود و بهبودی کامل را پیدا کرده بود …….. نه روز از آن دعوا گذشته بود و امیرعلی ، لیلا را نیز کمی آرام کرده بود و متقاعدش کرده بود که با خورشید کاری نداشته باشد .

صورت خورشید هم بعد نه روز به حالت اولیه خودش برگشته بود و زخم گوشه لبش و آن کبودی گونه اش خوب شده بود .

طبق یک قرار داد نانوشته تمام کارهای لیلا از آوردن صبحانه تا قهوه بردن برای او همه بر دوش سروناز افتاده بود و کارهای امیرعلی هم بر دوش خورشید .

در این چند روز تا زمانی جای کبودی صورتش خوب شود می دید امیرعلی چگونه شرمنده بود و به هر طریقی سعی می کرد دل او را جوری به دست بیاورد .

با زنگ تلفن خورشید جارو برقی درون سالن را با پایش خاموش کرد و نفس خسته اش را بیرون داد و دستی به گردن عرق کرده اش کشید و موهایش را درست کرد .

– بله بفرمایید .

– سلام .

خورشید با شنیدن صدای امیرعلی لبخندی زد و روی مبل کناری نشست .

– سلام آقا ….. خوب هستین ؟

– ممنون …….. چرا صدات اینجوریه ؟

خورشید ابرو بالا داد .

-چه جوری ؟

– صدات بی حاله انگار .

خورشید خنده بی جانی کرد که صدای خنده اش در گوشی پیچید .

– از صبح تا الان که ساعت دوازده و نیمه یکسره دارم کار می کنم ………. خونه بزرگ یه حسن داره هزارتا عیب ……… لامصب تمومم نمی شه . استادیوم آزادی رو تمیز کرده بودم تا الان تموم شده بود .

امیرعلی همان نیمچه لبخندهایش را بر لب آورد ………. امروز را برای خرید خورشید برنامه ریزی کرده بود . قولش را داده بود و حالا باید مرد و مردانه سر قولش می ماند ………. حرف را کش داد ………. باید اقرار می کرد صحبت کردن با خورشید لذت بخش است و او را سر ذوق می آورد و شاید همین صحبت کردن ، شده بود بهانه ای برای زنگ زدن …….. شاید هم نه ……. نمی دانست ……. دیگر هیچ نمی دانست .

– خسته نباشی دختر ……….. برو دو ساعت استراحت کن که دو سه ساعت دیگه من می یام دنبالت بریم بیرون .

خورشید متعجب گفت :

– کجا ؟ بیرون ؟ من و ….. من و شما ؟

– آره مگه لباس نمی خوای ؟

– چرا ……… اما شما که دیشب می گفتید تا هشت شرکتید .

اندفعه امیرعلی بود که ابروانش بالا می رفت ……….. لب هایش را بر هم فشرد و چنگ میان موهای کوتاه مردانه اش زد . خودش گفته بود ………. دیشب قبل از شام ، آن هم به لیلا گفته بود که انگاری خورشید هم شنیده بود …….. اما امروز آنقدر با نمایندگان شرکتش یکی به دو کرده بود که حس می کرد ظرفیت امروزش برای بحث و کار در شرکت به پایان رسیده ……… دلش آرامش می خواست …….. یک گوش شنوا و یک دل ساده …….. و اولین کسی که پیش چشمانش نقش بست همین دختر بود .

انگاری خورشید در این چند وقت بد عادتش کرده بود .

محبت های خورشید برخلاف لیلا رو بود ، پیدا بود ، معلوم بود ………. توجه هایش نمایان بود ……. و همینکه کنارش جنگ اعصاب نداشت ، آرامش می کرد .

– آره …….. آره گفتم ولی به تو هم قول داده بودم که بریم خرید .

خورشید چتری های روی پیشانی اش را به پشت گوشش فرستاد و گوشی میام پنجه هایش فشرده شد ……. نمی دانست خجالت این وسط چه می کند .

– نه لازم نیست ……… به کارتون برسید …….. می شه خرید و گذاشت برای یه روز دیگه .

– نه همین امروز خوبه …….. تا ساعت سه ، سه و نیم خونم ……. الانم برو استراحت کن تا برای راه رفتن جون داشته باشی ………. خداحافظ .

با پیچیده شدن صدای بوق اشغال در گوشی ، خورشید خنده ای کرد و گوشی را از گوشش جدا کرد و روی دستگاه گذاشت …….. خوشحال از جایش پرید و سمت جارو برقی رفت تا لااقل کار سمتی از پذیرایی را تمام کند . ذوق زده بود و هیجانی . بعد از نزدیک به یک دوماه می خواست از این چهار دیواری خارج شود .

دسته جارو برقی را بی خیال روی هوا رهایش کرد و با عجله به سمت اشپزخانه دوید و جلوی فر گاز زانو زد و از بیرون به کیک درون فر خیره شد .

– چند بار می یای بهش نگاه می کنی ؟ یه نیم ساعت دیگه هنوز باید بمونه .

– پف کرده ها سروناز جون .

سروناز بی آنکه داخل فر را نگاه بی اندازد ، سمت کابینت رفت و لوبیا ها را در آورد تا برای شب خیسشان کند .

– پف کنه ………. مهم پختشه که کیکت باید پوک بشه .

– یعنی تا نیم ساعت دیگه می تونم درش بیارم ؟

– وای دختر ، آره .

و با اخم به خورشید که زیر زیرکی می خندید نگاه کرد .

– برو میز ناهار لیلا خانم و آماده کن که منم برم صداش بزنم بیاد پایین ………. تا میز و آماده کنی کیکتم پخته .

خورشید ذوق زده سری تکان داد و وسایل ناهار را به پذیرایی برد و به سرعت روی میز چید و باز به آشپزخانه برگشت و جلوی فر چنباته زد و به داخل فر خیره شد .

– میز و آماده کردم .

– ده دقیقه دیگه درش بیار ، آماده است .

خوردن اولین کیک دستپخت خودش لذت فراوانی داشت ……… شکلات آب کرده اش را روی کیک ریخت تا جلوه بیشتری به کیک شکلاتی اش بدهد .

امروز روز او بود …………. امروز آنقدر انرژی داشت که حس می کرد قادر است کوه را جا به جا کند . به اطاقش رفت تا هم حمامی کند و هم کمی استراحت نماید .

باید خدا را شکر می کرد که یکی از مانتوهای آویزان به چوب لباسی اطاقش ، از حمله تروریستی لیلا جان سالم بدر برده بود که اگر آن هم داخل کمد بود بی شک باید این مانتویش را هم قاطی دیگر لباس ها جلو در می گذاشت .

حمام کرد و موهایش را با حوله پیچید ………. ساعت دو و نیم بود و تا آمدن امیرعلی زمان زیادی باقی نمانده بود .

لباس می پوشید که با شنیدن صدای تلفن ، هول کرده سمت تلفن داخل پذیرایی دوید .

تلفن را با عجله برداشت ……… مطمئن بود که امیرعلی پشت خط است .

– الو .

– سلام بیا جلوی در ……. من دیگه داخل نمی یام .

خورشید چنگ در موهای درهم و برهمِ شانه نشده اش زد .

– الان ……. الان می یام .

– پس زود .

– چشم .

و هول کرده و بدون خداحافظی گوشی را گذاشت و به سمت اطاقش دوید …….. به سرعت مانتو شلوارش را به تن کرد و موهای درهمش را بدون اینکه شانه بزند و یا وقتی برای شانه کردن داشته باشد ، با کش بست و جورابش به پا کرد و سمت آشپزخانه دوید .

تکه بزرگی از کیکِ خنک شده اش را برید و داخل ظرف پلاستیکی گذاشت . سروناز که داخل آشپزخانه شده بود ، با دیدن خورشیدِ آماده و لباس بیرون پوشیده ، ابروانش بالا رفت .

– جایی می ری ؟

خورشید سرسری نگاهش کرد .

– آقا بهم قول داده بود برام لباس بگیره ……. الانم جلوی در منتظره …….. می خوام یه تیکه از این کیک براش ببرم .

ظرف کیک را برداشت و با عجله گونه سروناز را بوسید و از آشپزخانه خارج شد و کفشش را پوشید ……… بیرون رفتن و دیدن مردم بعد از نزدیک به دوماه ، حس و حال عجیبی داشت ……… هیچ وقت فکرش را نمی کرد از اینکه بخواهد بین مردم راه برود و مغازه ببیند ، تا این حد هیجان زده بشود .

تمام مسیر حیاط را بی وقفه دوید و چفت در را باز کرد وبیرون رفت . با نگاهی کوتاه ماشین امیرعلی را کمی بالاتر از در ورودی دید ……… این بار دیگر ندوید و سعی کرد با قدم هایی خانمانه اما بلند سمت ماشین برود و هیجانش وجودی اش را بپوشاند . خجالت زده در جلو و باز کرد و نشست .
این دومین باری بود که درون این ماشین می نشست .

– سلام .

به امیرعلی که سمتش چرخیده بود و نیمه تنه اش را به در تکیه داده بود و سلامش کرده بود ، نگاه کرد و لبخند هیجان زده اش بی اختیار باز شد ………. حس پرنده های رها شده از قفس را داشت و امیرعلی هم خوب این حس و حالش را از آن چشمان زمردی و براقش و یا آن لبخند نشسته بر لبان پر طراوتش فهمید .

– سلام آقا ……… ببخشید که مزاحم شما هم شدم .

– مطمئن باش نیستی ……….. اتفاقا منم امروز انقدر تو شرکت خسته شدم که دیگه اعصاب یک لحظه بیشتر موندن تو شرکت و نداشتم و بی خیال کارخونه رفتن هم شدم .

و از در تکیه اش را گرفت و ماشین را آرام راه انداخت ، و خورشید برای اولین بار توانست نگاهی به داخل ماشینِ او با آن روکش چرم زرشکی اش نگاه بی اندازد …….. و یا فرمانش که انگار از جنس چوب درخت گردو بود اما براق و سیقل داده شده …….. و یا انبوهی از دکمه هایی که روی کنسول قرار داشت .

از کوچه بیرون زده بودند که باز امیرعلی به حرف آمد .

– بدجوری این چند وقته بد عادتم کردی ……… یادم نمی یاد هیچ وقت اینجوری شده باشم …….. این استراحت 2 هفته و مراقبت های تو مثل اینکه تنبلم کرده .

خورشید لبخند زنان ، لبهایش را بر هم فشرد ……. با آن همه مراقبت هایی که او کرده بود ، با آن همه توجه های لحظه به لحظه ای که او داشت باید هم اینطور می شد .

-نه این جوریا هم نیست ……. شما زیادی خودتون و با کار خسته می کنید .

– حالا این چیه دستت ؟

خورشید با دیدن کیکِ دست پخت خودش باز لبخندش عریض شد …… ظرف را سمت امیرعلی گرفت .

– کیکه دیگه .

– اِ ؟ ……… من فکر کردم مارمالاده .

خورشید ابتدا متعجب نگاهش کرد و کم کم معنای حرف امیرعلی فهمید و خودش هم به خنده افتاد ….. یاد آن اوایل خودش افتاد که نمی دانست مارمالاد چیست .

– شما هنوزم یادتونه ؟

امیرعلی هم همان لبخند های نیمچه و زیر پوستیِ خاص خودش را زد و تصویر زنده خورشید در آن روز در ذهنش مجسم شد .

– مگه می شه یادم بره ، وقتی با جدیت تمام ظرف کیک و جلوم گذاشتی و گفتی ، بفرمایید مارمالاد .

خورشید باز هم خندید و امیرعلی بدون اینکه اینبار نگاهی سمت او بی اندازد ، پرسید :

– حالا نگفتی این ماله کیه .

– ماله شماست .

امیرعلی به کیک نگاه سرسری انداخت .

– کیک های سروناز حرف نداره …….. مخصوصا این یکی که قیافه اش بدجوری خوشمزه می زنه …… منم که گشنه.

خورشید آن قدر هیجان زده بود ، آنقدر انرژی و پتانسیل درونش جمع شده بود که توانایی خندیدن به ترک دیوار را هم داشت .

– این یکی دست پختِ منه .

امیرعلی ابرو بالا داد .

– واقعا ؟ ……….. مگه کیکم بلدی بپزی ؟ من گفتما سروناز از این سلیقه ها به خرج نمی ده .

– بار اولمه که درست کردم …… یعنی سروناز جون یادم داد ……. کلی هم وقت برای تزئینش گذاشتم .

– یه تیکه ازش بکن بده بهم .

خورشید ظرف کیک را دوباره سمت امیرعلی گرفت .

– بفرمایید .

امیرعلی نگاهی کوتاه سمت کیک و خورشید انداخت .

– اینجوری ؟ چنگال و چاقوت کو پس ؟

خورشید لبش را به آنی گزید و چشمانش گرد شد .

– وای ……….. یادم رفت …….. گفتم یه چیزی کمِ .

– خسته نباشی …….. حالا من این کیکِ تو رو چه مدلی باید بخورم ؟ ….. با دستام ؟

خورشید مات نگاهش کرد .

– می خواین من ……… بهتون بدم ؟ فکر کنم دستای من تمیز تره .

امیرعلی به دستان ظریف و سفید خورشید نگاه کرد .

– باشه تو بده .

خورشید به کیک نگاه انداخت و لبخند زیر زیرکی زد و آرام گفت :

– باز دستای من تمیزتره …… من همش یکی دوبار دست تو بینیم کردم .

چهره امیرعلی به ثانیه ای در هم رفت و با حالتی چندش وار ظرف کیک را طرف خودش کشید .

– لازم نکرده تو بهم بدی دختره کثیف ……….. حالم و بهم زدی .

خورشید خندید و امیرعلی ماشین را گوشه ای از خیابان کشید و ایستاد ………. یه تیکه از گوشه کیک کند که انگشت سبابه و شصتش کاکائویی شد …….. کیک را به داخل دهانش فرستاد .

– برای بار اول عالیه ………. مخصوصا این مایه شکلاتی که روش ریختی .

خورشید ذوق زده از تعریف های امیرعلی تنها با لبخند امیرعلی ای که کیک را تکه تکه درون دهانش می فرستاد نگاه می کرد .

امیرعلی تکه آخر کیک را هم پایین فرستاد و به دو انگشتش که کاملا شکلاتی شده بود نگاه کرد .

– اون جعبه دستمال کاغذی رو بده من .

خورشید دست دراز کرد و جعبه مکعبی دستمال کاغذی را برداشت و چند برگ از آن کند و سمت امیرعلی گرفت .

– تو تمام طول عمرم تا این حد مدل کثیف کاری نخورده بودم .

خورشید نگاهش کرد ……… خودش این مدل خوردن را بیشتر می پسندید .

– خدایی این مدلی بیشتر مزه نمی داد ؟

امیرعلی در حال پاک کردن انگشتانش نگاه گذرایی به او انداخت ………….. چه باید می گفت ؟؟؟ ………. می گفت که روح خسته اش در پی یک جو آرامش است و او این آرامش را این روزها از وجود او می گیرد ؟ ………. می گفت چرا خیلی هم مزه داد ، چون حالم خوب است و کنارت همان آرامش روزهای پیش را دارم ؟

سوال خورشید را بی جواب گذاشت و تنها به نگاه کردنی کوتاه به او ، قناعت کرد .

– دستت درد نکنه ……… خیلی خوشمزه بود .

خورشید هم پنجه دستانش را در هم فرو کرد و فشرد .

– خواهش می کنم ……. نوش جانتون .

امیرعلی با خودش درگیر بود ………. کلافه بود و گاهی هم عصبی …………. زندگی اش زندگی نبود …….. آرامش می خواست و اندکی هم محبت ، آن هم از همسر خودش نه از کس دیگر …….. نه از دختر معصوم و ساده ای چون خورشید که بخاطر تصمیمات او پا به این خانه گذاشته بود ……….. حالا که حدود دو ماه از این به قول معروف ، محرمیت گذشته بود حس می کرد آوردن خورشید به این خانه از همان ابتدا هم اشتباه بود و عقد کردنش هم اشتباه تر از اشتباه ……. شاید بهتر بود که پدر خورشید را می بخشید و از خیر خسارت می گذشت ………. دلش هر لحظه سمت خورشید سر می خورد و او با مکافات افسار دلش را در دست می گرفت و عقب می کشیدش و یکسره سر دلش فریاد می زد که تو متاهلی ، زن داری ، زندگی داری ……… همه زنت را دیدن ، همه این نه سال زندگی ات را دیدن …….. پدرت کی به مادرت خیانت کرد که تو هم بخواهی به زنت خیانت کنی ؟ ……… اما از آن طرف هم صدای دیگری در مغزش می پیچید که من گناهی نکردم ، آرامش می خواهم ، محبت می خواهم ، حرفای عاشقانه می خواهم ، نگاه گرم می خواهم ، بیرون رفتن های دونفره می خواهم ، سفرهای چندروزه با همسرم را می خواهم …….. ولی کدامش را داشت ، حتی اویی که عاشق بچه بود هم برای ثبات زندگی اش از خیرش گذشته بود اما آخرش چه شد ؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان نیکوتین pdf از شقایق لامعی

  خلاصه رمان :       سَرو، از یک رابطه‌ی عاشقانه و رمانتیک، دست می‌کشه و کمی بعد‌تر، مشخص می‌شه علت این کارش، تمایلاتی بوده که تو این رابطه بهشون جواب داده نمی‌شده و تو همین دوران، با چند نفر از دوستان صمیمیش، به یک سفر چند روزه می‌ره؛ سفری که زندگیش رو دستخوش تغییر می‌کنه! سرو تو این

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان لانتور pdf از گیتا سبحانی

  خلاصه رمان :       دنیا دختره تخسی که وقتی بچه بود بیش فعالی شدید داشت یه جوری که راهی آسایشگاه روانی شد و اونجا متوجه شدن این دختر یه دختر معمولی نیست و ضریب هوشی بالایی داره.. تو سن ۱۹ سالگی صلاحیت تدریس تو دانشگاه رو میگیره و با سامیار معتمدی پسره مغرور و پر از شیطنت

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نهلان pdf از زهرا ارجمند نیا

  خلاصه رمان :           نهلان روایت زندگی زنی به نام تابان میباشد که بعد از پشت سر گذاشتن دوره ای تاریک از زندگی خود ، در کنار پسر کوچکش روزهای آرامی را می‌گذراند و برای ساختن آینده ای روشن تلاش می‌کند ، تا این که ورود مردی به نام حنیف زندگی دو نفر آن ها

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ضماد

    خلاصه رمان:         نبات ملک زاده،دختر ۲۰ساله مهربونی که در روستایی قدیمی بزرگ شده و جز معدود آدم های روستاهست که برای ادامه تحصیل به شهر رفته است. خاقان ،فرزند ارشد مرحوم جهانگیر ایزدی. مردی بسیار جذاب و مغرور و تلخ! خاقان بعد از مرگ برادر و همسربرادرش، مجرم را به زندان انداخته و فرزند

جهت دانلود کلیک کنید
رمان آبادیس

  دانلود رمان آبادیس خلاصه : ارنواز به وصیت پدرش و برای تکمیل. پایان نامه ش پا در روستایی تاریخی میذاره که مسیر زندگیش رو کاملا عوض میکنه. همون شب اول اقامتش توسط آبادیسِ شکارچی که قاتلی بی رحمه و اسمش رعشه به تن دشمن هاش میندازه ربوده میشه و با اجبار به عقدش درمیاد. این ازدواج اجباری شروعیه برای

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان برزخ اما pdf از گیسوی پاییز

  خلاصه رمان :     جلد_اول:آدم_و_حوا         این رمان ادامه ی رمان آدم و حواست درست از لحظه ای که امیرمهدی تصادف می کنه.. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0 تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
37 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
R
R
2 سال قبل

چرا عزیز ؟؟؟؟ 😅
دیگ شدع دیگ…
تازشم الان من هشت سالع ازدواج کردم….
من خودم یع رمانم… 😅

R
R
پاسخ به  R
2 سال قبل

حدیث جون….. 😍🤗

حدیث
حدیث
پاسخ به  R
2 سال قبل

بله

ایرین
ایرین
پاسخ به  R
2 سال قبل

با این حساب یعنی 16سالگی ازدواج کردی .خیلی عجیبه من تا بیست و هشت سالگی قرار نیست ازدواج کنم چه برسه به یه بچه هم داشته باشم .ولی در هر حال خدا پسر گلتو حفظ کنه .

R
R
پاسخ به  ایرین
2 سال قبل

آرع..
ب نظر من بهترین کار رو میکنی… تجربه دارم اینو میگم… خیلی وقتا ب همسرم میگم،میگم من ک تازه الان داره میشه 25 سالم، باید الان ب بعد ازدواج میکردم..ب نظر من یکم باید پخته بشی بعد وارد زندگی دو نفره بشی… خیلی سختم بود… فقط بخاطر اینک سنم کم بود شاید اگ یکم بیشتر بود ی جور دیگ میشد، نمیدونم، نمیدونم شایدم نبود…
در کل زندگی خوبی دارم، همسرم پرستاره… خیلی هم دوسم دارع ولی بخاطر سن کمم اونم با یه بچه خیلی سخت گذشت…

ایرین
ایرین
پاسخ به  R
2 سال قبل

به خدا من میگم شده خدمتکار شخصی واسه خودم می گیرم ولی ازدواج نمی کنم .کلا حس خوبی نسبت بهش ندارم .ایشالله که همیشه خوشحال و زندگی خوب و عالی داشته باشی .

R
R
پاسخ به  ایرین
2 سال قبل

عزیزززززم…دیگ انقدم بد بین نباش…
ایشالا ی همسر خوب و نمونه میاد سراغت،اون وقت ک میگی وای تا حالا تو کجا بودی… 😜☺️چن سالع تع ؟

ایرین
ایرین
پاسخ به  R
2 سال قبل

قربونت .کلا تو قید زندگی دونفره نیستم .بیشتر به زندگی مستقل که فقط خودم باشم فکر می کنم .تا حدودی هم پیشترفت داشتم .من یه ساله دانشگاه تموم شده .بیست پنج رو دیگه باهاش خداحافظی کردم .الان 26 سالمه .

ایرین
ایرین
پاسخ به  R
2 سال قبل

قربونت.کلا بیشتر فکر زندگی مستقل اونم فقط خودم باشم نه کس دیگه ای . یک ساله دانشگاه رو تموم کردم . با بیست و پنج.خداحافظی کردم الان 26 سالمه

R
R
پاسخ به  ایرین
2 سال قبل

مرسی گلم…
یع پسر شیطون دارم بیا ببین… برعکس من ک خیلی آروم و کم حرفم اون شیطونه.. با اون چشای آبیش…

ایرین
ایرین
پاسخ به  R
2 سال قبل

ای جان .عزیزم

R
R
پاسخ به  ایرین
2 سال قبل

❣️

ایرین
ایرین
2 سال قبل

پس منم سومی ام 🙂

Marzi
Marzi
2 سال قبل

بابا پارتاش که بلنده خوبه
شماهاهم یکم تحمل کنید خب😁😁
نویسنده جون رمانت عالیه همین طور ادامه بده❤

R
R
پاسخ به  Marzi
2 سال قبل

آرع بلنده…
ولی رمانش خوبع آدم دلش میخاد بیشتر بخونه… همشم جای خوب میرسه تموم میشه ما میمونیم و خماری هامون 😅

Army
Army
پاسخ به  Marzi
2 سال قبل

بلنده ولی چون قشنگه داریم لذاب میکشیم

ایرین
ایرین
پاسخ به  Army
2 سال قبل

غذاب حاجی عذاب

R
R
2 سال قبل

عزییییییزم…. 😅😥

زهرا
زهرا
پاسخ به  R
2 سال قبل

شما چند سالتون هست؟

R
R
پاسخ به  زهرا
2 سال قبل

من؟؟؟؟ ؟🤔

حدیث
حدیث
پاسخ به  R
2 سال قبل

بله

R
R
پاسخ به  حدیث
2 سال قبل

عزیزم من بیست و چهار سالمه…

حدیث
حدیث
پاسخ به  R
2 سال قبل

آها من ۱۲ سالمه اسمم حدیث هست اسم شما چیه؟

R
R
پاسخ به  حدیث
2 سال قبل

عزیزززززم سنت کمه… محصل هسی پ..
من یه پسر پنج سالع دارم…اسمم مینا.

R
R
پاسخ به  R
2 سال قبل

خاهر زداه ام همسن شماس… اسمشم حدیثع…

حدیث
حدیث
پاسخ به  R
2 سال قبل

چقدر جالب😊

حدیث
حدیث
پاسخ به  R
2 سال قبل

خداحفظش کنه😊

R
R
پاسخ به  حدیث
2 سال قبل

😍😍😍

ایرین
ایرین
پاسخ به  R
2 سال قبل

یعنی 19 سالگی بچه دار شدی .اصلا امکان نداره

KH
KH
2 سال قبل

سلام نویسنده جان ❤️😘
رمانت عالیه من که خیلی خوشم اومد 🥰 اگه میشه پارت هارو شبا بزاری
خیلی ممنون ❤️❤️

Army
Army
2 سال قبل

ترو خدا روزی دو پارت بزار دیروز تا حالا ک خودمون رو کشتیم تا زنده بمونیم پارت بعد رو بخونیم😐😐 الان دوباره باید تلاش برای زنده ماندن کنیم ؟؟

نازی
نازی
2 سال قبل

خدای نمیشه ۲ تا پارت بذاری آدم حرصش میاد باید وایسیم تا فردا من از دیروز تو خماری بودم 😅😭😭😭💔💔💔

زهرا
زهرا
پاسخ به  نازی
2 سال قبل

من یه پارت دیگه میخوام از دیروز تا الان همش تو خماری بودم الان دوباره باید برم تو خماری😭😭😭

R
R
پاسخ به  زهرا
2 سال قبل

عزییییییزم…. 😅😥

...
...
پاسخ به  زهرا
2 سال قبل

میشه لینک کانالو بدید؟؟

R
R
2 سال قبل

فک کنم اولین نفر باشم میخونم…
از کی منتظرم پارت بذارع برم سراغ زندگیم 😅
از دیروز تو خماری گذاشته

جدیث
جدیث
پاسخ به  R
2 سال قبل

منم دومین نفر و دقیقا حال تو رو داشتم از دیروز تا الان

دسته‌ها
37
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x