رمان زادهٔ نور پارت 39 - رمان دونی

لبخند دلنشینی بر لبان سروناز نشست ………… از خدا چهل و خورده ای سال عمر گرفته بود و گرمی و سردی زندگی را زیاد چشیده بود و امیرعلی را هم خوب درک می کرد .

ـ آقا ازت خواست دیگه جلوش روسری سر نکنی ؟ از موهات تعریف کرده ؟

خورشید همانند آدم های مفلوک و گیر افتاده در مخمصه ، به سروناز خیره شد .

ـ آره به خدا .

ـ خوب حالا مگه چی شده که اینجوری زانوی غم بغل گرفتی ……. بدبخت که چیز بدی ازت نخواسته . نگفته که بیا گناه کبیره کن .

خورشید اخم ریزی کرد و معترض گفت :

ـ سروناز جون ؟

ـ سروناز جون نداره ……. من جات بودم تو این گرما این یه تیکه پارچه رو هم از رو سرم می کشیدم و خودم و راحت می کردم ……… اگه به خجالت باشه که تو همین تیشرت آستین کوتاهتم نباید بپوشی ………… همه چی فقط اولش سخته . مثله اومدنت به این خونه …….. یادته اون اوایل چقدر گریه می کردی ؟ یادته چقدر اینجا موندن برات سخت بود . اما حالا نگاه کن ، دیگه مثل اون اوایل تحمل کردن این خونه سخت نیست ……….. خورشید آقا محرمته ، چه بخوای چه نخوای ، چه رسمی ، چه غیر رسمی ، آقا شوهر تو محسوب می شه …………. اصلا بزار یه سوال ازت بپرسم …………. می خوام راست و حسینی جوابم بدی . نظرت درباره آقا چیه ؟؟؟

خورشید متعجب از سوال سروناز ، با ابروان بالا رفته نگاهش کرد .

ـ نظرم ؟ مگه باید نظری داشته باشم ؟

ـ آدما در مورد هر چیزی یه نظری دارن حتی در مورد بی ربط ترین چیزها به خودشون ………. آقا که دیگه جای خود داره .

ـ خوب مگه باید چه نظری داشته باشم ……….. آقا مرد خوبیه …………. درسته خشن و خشک و جدی به نظر می رسه ولی من به دفعات دیدم زیر اون جلد خشک و بی تفاوتش ، چه قلب رئوف و نرم و مهربونی نشسته . به نظر من خوبیای آقا بیشتر از بدی هاشونه .

سروناز سر تکان داد .

ـ یعنی می شه برای یه زندگی روش حساب باز کرد ؟

خورشید گیج و سردرگم به سروناز نگاه کرد و سروناز ادامه داد :

ـ بزار یه واقعیتی رو بهت بگم ………….. من جای مادرتم ……… خیلی از چیزها رو به خاطر تجربه ای که تو زندگیم کسب کردم ، نگفته می فهمم ……… پایه های زندگی آقا و لیلا خانم از همون اول لنگ می زد . نمی گم لیلا زن خوبی نیست ، گله بی عیب خداست اما لیلا زن مناسبی برای زندگی آقا نبوده و نیست ………….. این زن روش محبت کردن و یاد نگرفته امیرعلی هم نتونست بهش یاد بده ……… لیلا کمبود هاش و سعی کرد با امیرعلی رفع کنه اما این امیرعلی بود که کمبود های زندگیش هر روز بیشتر و بیشتر شد . لیلا هیچ وقت نتونست امیرعلی رو درک کنه . این دوتا تو دو تا دنیای متفاوت از هم دارن زندگی می کنن ……. وقتی به این خونه اومدم امیرعلی فقط بیست و چهار سالش بود و لیلا هم بیست و یک سال ……. مادر آقا اون اوایل خیلی تاکید می کرد که هوای پسرش و داشته باشم که امیرعلی پسری عاطفیه و تا الان فقط درس خونده و تو کارای کارخونه کمک حال پدرش بوده و از این حرفا …….. لیلا اولین دختر برای امیرعلی بود و می خواست تمام مهر و محبت وجودش و خالصانه پای این زن بریزه ………. هیچ وقت یادم نمی ره که از ماه عسل برگشته بودن و امیرعلی مثل یه پروانه دور لیلا می چرخید و لیلا تنها عین یه ملکه روی مبل می نشست و از برنامه هاش برای آینده می گفت ………. ریشه مهر و محبت داخل قلب این مرد رشد نکرده خشک شد …………. این زن بلد نیست عاطفه اش و نشون بده . اصلا شاید لیلا به امیرعلی هم علاقه داشته باشه ، اما بلد نباشه که نشون بده ……. طبیعیه که امیرعلی هم نمی تونه با چنین رفتاری ارتباط برقرار کنه ……….. لیلا فقط یاد گرفته رو مد بچرخه و فخر بفروشه و بهترین چیزا رو داشته باشه و با دوستاش به بهترین سفرهای اروپایی بره …….. لیلا معنی زندگی رو یا یاد نگرفته یا اشتباه یاد گرفته ….. لیلا حتی با فامیلای امیرعلی هم رفت و آمد آنچنانی نداره …….. دیدی که نزدیک سه ماه نه اینا مهمونی رفتن نه مهمونی اینجا اومده ……….. امیرعلی پای این زندگی خشک شد ……….. هر دو نفر یه درصدی اشتباه داشتن اما مهم مقدار درصد اشتباهه که به نظر من لیلا درصد بیشتری داشته . خورشید زندگی لیلا و امیرعلی اینجور که من دارم می بینم زیاد دوام نمی یاره ……….. امیرعلی کم آورده …….. من این کم آوردن و به وضوح دارم می بینم ………. سقف و ستون این زندگی خیلی وقته که ترک برداشته و داره فرو می ریزه .

سروناز با دستانش صورت خورشیدِ مات شده را قاب گرفت ……… حال و روز او را خوب درک می کرد .

ـ خورشید من مطمئنم تو می تونی امیرعلی رو دوباره از نو سرپا کنی ……… فقط تو می تونی اون و از شر این زندگی بی روحش نجات بدی ………. به یه زندگی جدید فکر کن …….. به زندگی با امیرعلی ………. می دونم شاید حرفم برات کمی عجیب و غریب به نظر برسه …….. خب تو تا الان ازدواج نکردی و آقا داخل یه زندگی ناموفقه ……. اما می تونم قسم بخورم تو این چند سالی که من برای آقا کار کردم ، گوهرای نابی داخل وجود این مرد دیدم که شاید خیلی ها از وجودش بی بهره باشن ……….. شانست و امتحان کن .

خورشید آنقدر مات و مبهوت و شوکه بود که حتی توان نفس کشیدن هم نداشت ……… چه رسد به پایین فرستادن آب دهانش ، آنقدر که سروناز خوب می توانست پوست یخ زده صورت او را با دستان گرمش حس کند .

ـ نمی خوای چیزی بگی ؟

ـ ما ……… ما ……….. فقط سه ماه و خورده ای دیگه ………… از مدت محرمیتمون باقی مونده …….. اصلا اصلا به خدا هدف آقا از اینجا آوردن من این نبوده و نیست ……… اون …….. اون فقط می خواست به پدرم کمک کنه ……. من ………. من مطمئنم آقا اصلا نه تنها تو فکر من نیست ، که حتی قصد ازدواج با منم ………… نداره .

ـ خوب چرا تو سعی نمی کنی قصد اون و تغییر بدی ؟

سروناز این را به خورشید گفته بود ، اما خودش مطمئن بود امیرعلی چند وقتی هست که خواسته یا ناخواسته ، قصدش را تغییر داده .

ـ من …………. من نمی تونم .

ـ چرا ؟

ـ دوست ندارم خونم و رو خونه یکی دیگه بسازم ………….. اصلا بین من و آقا فاصله اندازه فاصله بین دو تا قاره است .

ـ مهم آرامشه که تو می تونی اون و به امیرعلی بدی ………… مهم پاکی و نجابت و فهمیده بودنته ……… پول و منال مهم هست اما نه انقدر که بشه روش به عنوان اصلی ترین مانع حساب کرد ……… خورشید منی که 9 سال تو این خونه کار کردم خوب می فهمم که امیرعلی خیلی وقته از این زندگی دست شسته ……….. اگه الان به داد امیرعلی نرسی مطمئن باش دیگه نمی تونی براش کاری کنی …………. اون الان به کمک احتیاج داره .

ـ من ، من گیج شدم …………. نمی دونم ، نمی دونم باید چی کار کنم .

ـ فقط کافیه بهش توجه کنی ………… بهش محبت کنی . اون وقت می بینی امیرعلی چه جوری از این رو به اون رو می شه .

و دستش را آرام به سمت روسری بر سر خورشید هدایت کرد و گره زیر روسری اش را آرام باز کرد که روسری روی سر او لیز خورد روی شانه های ظریفش نشست .

سروناز شانه کوچک او را از روی عسلی برداشت و پشت خورشید قرار گرفت و کش موهایش را باز کرد که موهای لخت و صاف خورشید همچون آبشاری پشت کمرش ریخت ……….. چنگی میان آبشارهای نرمش کشید .
ـ آقا حق داره از موهات تعریف کنه ……….. واقعا موهای قشنگی داری .

و آرام میان موهایش شانه کشید و دم اسبی و محکم بالا سرش بست .

ـ خوب حالا بلند شو برو آشپزخونه که حتما تا الان اون بیچاره از سر درد تلف شده .

خورشید تنها مستاصل و درمانده نگاهش می کرد .

ـ اولش سخته ……… برای همه سخته …….. اما مهم انتخابِ امیرعلیه که به نظر من اون تو رو انتخاب کرده …………. به نظر می رسه که با این چشمای قشنگت بدجوری مسکن روحش و جسمش شدی .

ـ اگه نتونم چی ؟ ………… من که چیزی بلد نیستم .

سروناز شانه های خورشید را گرفت و از جا بلندش کرد و به سمت در هولش داد ……. خورشید کمی برای بیرون نرفتن آن هم بدون روسری مقاومت بخرج داد . سروناز به خوبی می توانست لرزش شانه های او را حس کند اما چاره ای نبود باید یکی او را به سمت این مرد هول می داد .

ـ تو همه چی بلدی ……. فقط سعی کن خودت باشی ……… ریا و تظاهر نکن ……… آقا سریع می فهمه …… بزار آقا حست کنه ………… حالا هم برو ……. من تو پذیرایی یه کارایی دارم که باید انجامشون بدم .

خورشید مضطرب ایستاد ………. رنگش پریده بود و لبانش خشکیده به نظر می رسید .

ـ نه نه ، تروخدا شما هم با من بیاین ……….. من تنهایی نمی تونم ……… تروخدا .

سروناز بیشتر هولش داد .

ـ مثل بچه ها رفتار نکن خورشید ……… تو می تونی برو ………… تو خیلی وقت ها با آقا تنها بودی .

سروناز به بیرون از اطاق هدایتش کرد و سمت آشپزخانه هولش داد و خودش سمت دکور بزرگ گوشه سالن رفت . اما خیلی نگذشته بود که با حس نگاه سنگین خورشید ، سر به عقب چرخاند و او را همانطور مشوش و بلاتکلیف و بی حرکت ایستاده وسط پذیرایی دید …….. با دست اشاره زد که راه بی افتد و حرکت کند ، که خورشید از سر اجبار قدم های لرزانش را راه انداخت و سمت آشپزخانه رفت .

حس می کند ضربان قلبش آنچنان بالا رفته که نفسش در حاله بند آمدن است ………… دست به دیوار گرفت و پله ها را با قدم های کوتاه و نااستوار پایین رفت و وارد آشپزخانه شد .

امیرعلی هنوز هم پشت میز نشسته بود و پشتش به اویی بود که با نگاه گشاد شده و مشوش خیره اش شده بود .

امیرعلی با شنیدن صدای پایی به هوای اینکه سروناز وارد آشپزخانه شده ، گفت :

ـ سروناز خانم یه مسکن دیگه هم بده ………… سرم داره از درد منفجر می شه .

خورشید به امیرعلی نگاه کرد و صدایی در سرش چرخ خورد « مرد زندگیم ؟»

از این فکر لب گزید و بدون حرف اضافه ای سمت کابینت آشپزخانه رفت و از جعبه قرص ها مسکنی بیرون آورد و با لیوان آبی سمت امیرعلی رفت .

ـ بفرمایید آقا .

امیرعلی با دیدن دستان ظریف و سفید خورشید که لیوان آب را مقابلش گرفته بود ، نگاهش بالاتر رفت و نگاهش روی خورشیدی افتاد که موهای لخت خرمایی رنگش را دم اسبی بسته بود و نگاه سبز و زمردی شرمدارش او را نگاه می کرد ………. باورش نمی شد این دختری که با خجالت درون چشمانش نگاه می کرد …… خورشید باشد . آنقدر دیدن خورشید ، آن هم با این سر و شکل ، یکدفعه ای و ناگهانی بود که برای یک آن سر دردش هم یادش رفت و فقط با نگاهی ناباور به خورشید نگاه می کرد …….. انتظار دیدن خورشید ، آن هم به این صورت هرگز نداشت ……. حداقل به این زودی نداشت .

ـ بدون روسری خیلی تغییر می کنی …….. موهای صاف و بلند و قشنگی داری .

خورشید قرمز شده لبخند شرمگینی زد . به این ابراز احساسات عادت نداشت …………. به اینکه مردی از زیبایی هایش تعریف کند عادت نداشت .

ـ چی شد که نتیجه گرفتی خواستم و عملی کنی ؟ …………. اون مدلی که تو رفتی ، من گفتم دیگه این دور و اطراف پیدات نمی شه .

خورشید درگیر با خودش ، نفس لرزان و حبس شده اش را نصفه و نیمه بیرون فرستاد که از چشمان تیز بین امیرعلی دور نماند .

خورشید پنجه های یخ زده دستانش را در هم پیچاند ……… نمی دانست الان باید چه غلطی بکند …………. تنها چیزی که می دانست این بود که الان نباید مانند یک آدم های کودن اینجا به ایستد و به او نگاه کند …….. لب های خشک شده اش را با زبان خیس کرد سعی نمود لبخند هر چند مصنوعی بزند .

ـ خب …… خب ………… من خودم که ……… نمی خواستم ………. یعنی ……….. یعنی …………

و پلک هایش را بست و بر هم فشرد ……. همین ابتدا داشت خراب می کرد ……… آنقدر ذهنش مشوش و بهم ریخته و درهم و برهم بود که انگار قدرت تمرکز کردن و ساختن یک جمله ساده را هم نداشت …….. پلک گشود و سعی کرد ، تمرکز بگیرد :

– می دونید ………… خجالت می کشیدم …….. یعنی الانم ……… خجالت می کشم اما سروناز جون گفت برو ………. یعنی هی هولم می داد …….. هی هی با دست اشاره می کرد …… برو برو ……….. منم ……… منم ……….

گلویش خشک شده بود و حس می کرد لبانش از خشکی همچون تکه ای چوب خشک شده و ………. می دانست رنگ صورتش هم فرقی با رنگ گچ دیوار ندارد ……… قلبش هم آنچنان درون سینه می کوبید که انگار عن غریب می خواست پوست سینه اش را بشکافد و بیرون بزند .

امیرعلی لبخند باریکی میان آن سر درد مزخرفش زد و دستش را برای او بالا آورد .

ـ کافیه کافیه ………. خودم فهمیدم . نمی خواد به خودت فشار بیاری ولی مگه سروناز هم از قضیه بین من و تو خبر داره ؟ …….. آخه سروناز که روی محرم و نامحرم زیادی حساسه .

خورشید شرمنده لب گزید ……….. امیرعلی قبلا به او تاکید کرده بود که کسی از ماجرای بین او و خودش چیزی نفهمد .

ـ مجبور شدم بگم ………. سروناز جون سره موضوع قبلی که لیلا خانم لباسام و پاره کرد و شما بعد اومدید و من و …… بغل کردید ، سروناز جون ما رو دید و از شانس بدم ، در مورد من فکرای ناجوری کرد ………. خب راستش منم دوست نداشتم تو چشم سروناز جون پست و نفرت انگیز دیده بشم ، بخاطر همین ، مجبور شدم قضیه رو به ایشون بگم .

امیرعلی پفی کشید و سر تکان داد .

ـ اشکال نداره ……. به سروناز می سپارم که به کسی چیزی نگه .

خورشید چتری های رها شده روی پیشانی اش را پشت گوشش زد که امیرعلی بدون اینکه نگاهش را از روی او بردارد پرسید :

ـ غذا خوردی ؟

ـ نه فرصت نکردم .

ـ پس بلند شو هم برای خودت غذا بریز ، هم برای من .

خورشید متعجب و با ابروهای بالا رفته نگاهش کرد .

ـ مگه شما همین یک ساعت پیش ناهار نخوردید ؟

ـ نه نشد که بخورم ….. الانم می خوام قرص بخورم ، با معده خالی نمیشه .

خورشید سری تکان داد و سالاد شیرازی را خیلی سریع درست کرد ………. هیچ وقت این چنین نگاه سنگین و خیره و موشکافانه امیرعلی را روی خودش حس نکرده بود ………. هرگز فکرش را نمی کرد کار کردن زیر نگاه های خیره این مرد تا این حد سخت و طاقت فرسا به نظر برسد ……… نگاهی که باعث لرزش دست و حتی دستپاچگی او می شد ……. هر چند با تمام سعی و تلاشش ، سعی می نمود آرام و خونسرد به نظر برسد ، اما برای لرزش این انگشتان لعنتی اش نمی توانست کاری انجام دهد .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان شهر زیبا pdf از دریا دلنواز

  خلاصه رمان:       به قسمت اعتقاد دارید؟ من نداشتم… هیچوقت نداشتم …ولی شاید قسمت بود که با بزرگترین ترس زندگیم رو به رو بشم…ترس دوباره دیدن کسی که فراموشش کرده بودم …آره من سخت ترین کار دنیا رو انجام داده بودم… کسی رو فراموش کرده بودم که اسمش قسم راستم بود… کسی که خودش اومده بود تو

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان عشق ممنوعه pdf از زهرا قلنده

  خلاصه رمان:   این رمان در مورد پسری به اسم سپهراد که بعد ۸سال به ایران برمی گرده از وقتی برگشته خاطر خواهای زیادی داشته اما به هیچ‌کدوم توجهی نمیکنه.اما یه روز تو مهمونی عروسی بی نهایت جذب خواهرش رزا میشه که… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان 365 روز
دانلود رمان 365 روز به صورت pdf کامل از گل اندام شاهکار

    خلاصه رمان 365 روز :   در اوایل سال ۱۳۹۷ گل اندام شاهکار شروع  به نوشتن نامه‌هایی کرد که هیچ وقت به دست صاحبش نرسید. این مجموعه شامل ۲۹ عدد عشق نامه است که در ۳۶۵ روز  نوشته شده است. وی در نامه‌هایش خودش را کنار معشوق‌اش تصور می‌کند. گاهی آنقدر خودش را نزدیک به او احساس می‌کند که می‌تواند خانواده‌ای

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مرد قد بلند pdf از دریا دلنواز

  خلاصه رمان:         این داستان درباره ی زندگی دو تا خواهر دو قلوئه که به دلایلی جدا از پدر و مادرشون زندگی میکنند… یکیشون ارشد میخونه (رها) و اون یکی که ما باهاش کار داریم (آوا) لیسانسشو گرفته و دیگه درس نمیخونه و کار میکنه … آوا کار میکنه و با درآمد کمی که داره خرج

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نقطه سر خط pdf از gandom_m

  خلاصه رمان :       زندگیم را یک هدیه می دانم و هیچ قصدی برای تلف کردنش ندارم هیچگاه نمی دانی آنچه بعدا بر سرت خواهد آمد چیست… ولی کم کم یاد خواهی گرفت که با زندگی همانطور که پیش می آید روبرو شوی. یاد می گیری هر روز، به همان اندازه برایت مهم باشد. و هر وقت

جهت دانلود کلیک کنید
رمان قاصدک زمستان را خبر کرد

  دانلود رمان قاصدک زمستان را خبر کرد خلاصه : باران دختری سرخوش که بخاطر باج گیری و تصرف کلکسیون سکه پسرخاله اش برای مصاحبه از کار آفرین برترسال، مردی یخی و خودخواه به اسم شهاب الدین می ره و این تازه آغاز ماجراست. ازدواجشان با عشق و در نهایت با خیانت باران و نفرت شهاب به پایان می رسه،

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
6 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Darya
Darya
2 سال قبل

رمان خیلی خوبی اما به نظرم داره کند پیش میره ۳۹ پارت اومده اما اتفاق خاصی نیفتاد فقط امیرعلی یه حس هایی به خورشید پیدا کرده و سروناز هم متوجه این قضیه شده اما خب فکر کنم از پارت های بعدی هیجان رمان بالا تر بره چون سروناز به خورشید قضیه امیرعلی که یه حس هایی به خورشید داره را گفت
و اینکه به نظرم لیلا لیاقت مرد خوبی مثل امیرعلی نداره
واقعا تو این دوره و زمانه کمتر مردی به خوبی امیرعلی پیدا میشه
و اینکه به نظرم امیرعلی و خورشید برای هم مناسب تر هستن

لشگری
لشگری
2 سال قبل

سلام عالی این رمان

Zhra
Zhra
2 سال قبل

تنها چیزی ک این رمان رو بدش کرده فقط پارت های کوتاهشه با اینکه 19 سالمه اما عاشق قلم این نویسنده شدم و شبو روز پیگیر میشم درباره پارت جدیدش کاش میشد همشو یکجا خوند
اما میتونم بگم دست مریزاد الهه آتش افرین بتو تو میتونی در اینده نویسنده خیلی عالیی بشی ♡

Darya
Darya
2 سال قبل

ببخشید اشتباه تایپی شد
منظورم وقت نمی شد بود

شادی
شادی
2 سال قبل

سلام ممنون از رمان خوبتون لطفا اگه میشه پارتاتون رو بیشتر کنید

Darya
Darya
2 سال قبل

سلام
من از اول این رمان میخوندم اما وقت نمیشود نظرم بگم
رمان خیلی قشنگی
همیشه سر موقع پارت گذاری میشه که این قضیه باعث خوشحالی من میشه
و اینکه پارت هاتون اولاش طولانی بود اما الان احساس میکنم کمتر شده البته با این حال باز هم نسبت به خیلی از رمان ها طولانی تره
ولی اگه میشه کمی به پارت ها اضافه کنید

دسته‌ها
6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x