رمان زادهٔ نور پارت 50 - رمان دونی

امیرعلی دنیا دیده بود و با تجربه …….. این عکس العمل های بی اختیار خورشید همانند نسیم ملایم ساحل دریا دلش را به بازی می گرفت ………. دست دور شانه خورشید انداخت و بی توجه به پوشش نامناسب او ، تنها او را سمت خود کشید ………. و چه لذت عجیبی داشت این اشک های از سر دلتنگی دختره درون آغوشش .

امیرعلی نفس عمیقی کشید و به آنی تمام ریه اش پر شد از عطر تن بکر و دست نخورده و ظریف او .

ـ ببینم نکنه آفتاب خانم ، دلش از الان برای من تنگ شده که این شکلی بق کرده . ها ؟

خورشید همانند صیدی در دام صیاد افتاده و تسلیم شده ، حتی دیگر توان دست و پا زدن هم برای بیرون آمدن از دامی که این مرد برای دل و قلب او پهن کرده بود نداشت ……. آنچنان مستأصل و درمانده بود که حس می کرد توان چرخاندن زبانش را هم ندارد .

بی اختیار هقی زد که امیرعلی خورشید را به سینه اش فشرد و بی توجه به نمناک شدن تیشرت در تنش ، توسط تن خیس او ، اجازه داد خورشید تمام دلتنگی و تنهایی اش را درون سینه اش خالی کند …….. چانه روی سر خورشید گذاشت و حلقه دستانش را دور شانه و بازوان یخ زده و لرزان و عریان او تنگ تر کرد و او را همچون گنجی دست نیافتنی میان سینه و بازوان مردانه اش پناه داد .

ـ دوست داری تو هم با من بیای ؟

خورشید تیشرت در تن امیرعلی را چنگ زد ………. گوش هایش درست می شنید یا توهم می زد ؟ ……… دلیل این لرزش های بی امان دلش چه بود ؟ سفر برود ؟؟؟ ……….آن هم با امیرعلی ؟

امیرعلی چانه از روی سر خورشید بلند کرد و ابرو بالا داده نگاهش کرد .

ـ چی شد ؟ ……… دوست داری همسفر من بشی ؟

خورشید خودش را عقب کشید و امیرعلی چشمان سرخ و برق افتاده از گریه اش را دید و لبخندش بازتر شد .

پنجهٔ پا بر زمین فشرد و گوشه لبش را از داخل گزید ……… می دانست کم کم دارن عنان از کف می دهد ……… لبخندش کم کم رگه هایی عصبی گرفت …….. خورشید زیبا بود و صد البته مسحور کننده و او هم نمی خواست از اعتماد این دختر به خودش سوء استفاده کند و دست به خطایی جبران ناپذیر بزند .

ـ می یای ؟

خورشید آهسته نگاهش را بالا آورد و دو گوی زمردی براقش را که انگار در دریایی از خون شناور بود را درون چشمان سیاه او انداخت …….. حس الانش با حس ساعت های پیش زمین تا آسمان فرق می کرد .

تا همین چند ساعت پیش با دل و جرأت اعتراف کرده بود که تنها وابسته است …….. که هیچ خبر خاص دیگری از هیچ حس دیگری نیست ……….. اما انگار قضیه خیلی جدی تر این حرف ها بود …….. حس می کرد تمام جانش درگیر سرطانی شده که هیچ راه نجاتی ، جز مرگ برای آن نیست .

با تعلل و نفس عمیق نگاهش را با ابروانی که برای درهم پیچیده شدن می لرزیدند ، گرفت و پشتش را به خورشید کرد و با قدم هایی بلند از اطاق خارج شد و او را تنها و ویران شده بر جای گذاشت و رفت .

در سکوت تنها به چشمان امیرعلی نگاه می کرد و نمی دانست چرا دلش باز هم گریه کردن می خواهد ……….. الان که دیگر امیرعلی به او پیشنهاد مسافرت داده بود و این یعنی دیگر خبری از تنها ماندن و دور بودن از او نیست …….. پس چرا در دلش هنوز هم خبری از آرامش نبود ……. پس چرا دلش تا این حد حس غمگینی می کرد .

این چه حسی بود که پیچک وار دور تا دور قلبش می پیچید و بالا می رفت و جای به جای قلبش را در بر می گرفت ……… اصلا مگر یکی دو ساعت پیش اقرار نکرده بود که عاشق نیست …….. پس الان دردش چه بود ؟

ـ می دونستی چشمای خیلی قشنگی داری ؟؟؟

آیا بالا رفتن ضربان قلب چیز عجیبی بود ؟ …….. حس می کرد تمام جانش دستخوش طوفان عظیمی شده …… طوفانی که می دانست تمام زندگی اش را کن فیکون خواهد کرد .

حال خورشید حال عجیبی بود …….. حالی که تا کنون هرگز تجربه اش نکرده بود …….. حس آدمانی را داشت که رو دست خورده اند ، آن هم نه از هر کسی …….. از دلی که ساعت پیش با جدیت تمام اقرار کرده بود که فقط به این مرد وابسته است ……. همین و بس .

لحن امیرعلی آرام شده بود یا صدای کوبش قلبش آنقدر بالا رفته بود که دیگر صدای او واضح به گوشش نمی رسید .

ـ دوست ندارم هرگز تو چشمای کسی این مدلی نگاه کنی …….. باشه ؟

نگاه امیرعلی زاویه به زاویه صورتش را وجب کرد و باز به سمت چشمانش کشیده شد . ادامه داد :

– این نگاه فقط و فقط باید برای من باشه ………… تنهای تنها برای من .

امیرعلی خودش را عقب تر کشید ، اما دست از رو بازوان او برنداشت ……… می خواست دید بهتری روی این پری کوچک نشسته مقابلش داشته باشد …………. حس و حال او هم حس و حال عجیب و غریبی بود ……… حسش دقیقا حس زمان نامزدی اش با لیلا بود ……… همان زمان هایی که 23 ، 24 سالی بیش نداشت ……….

همان زمان هایی که تمام جانش برای دوست داشتن نامزد زیبایش له له می زد . حتی بعد از عروسی اشان هم قلبش هر بار با دیدن لیلا پر از شور و هیجان می شد ……… قلبی که تپش نگرفته خاموش و سرد شده بود . ابتدا فکر می کرد خودش راه و رسم همسرداری بلد نیست که لیلا اینگونه سرد است ، فکر می کرد باید زمان بیشتری به این رابطه شکل گرفته می داد تا لیلا به این تغییر عادت کند . اما خیلی نگذشت که فهمید ذات لیلا اینگونه است .

و حالا دقیقا در این نقطه از زندگی اش ، در زمانی که دیگر یک پسر جوان 23 ، 24 ساله نبود و جایش را مردی 33 ساله پخته ای گرفته بود …….. حس می کرد دلش باز هم عشق می خواهد …….. یک نگاه گرم می خواهد …….. یک آغوش که تنها برای او باشد می خواهد ……… و این تپش های قلبی که تساعدی بالا می رفت و این گرمای دیوانه کننده ای که ذره ذره تمام جانش را به تسخیر می کشید و یا حتی رگ غیرتی که بی اختیار برای این دختر کوچک مقابلش بلند می شد ، می گفت این دختر دیگر برای او فقط یک امانت چند روزه نیست .

ـ لباسات و جمع کن ……….. معلوم نیست بلیط برای کی پیدا کنم ولی تو برای اطمینانِ بیشتر ، چند دست لباس برای حداقل هفت هشت روز بردار …….. فقط چیزای ضروری بردار که بار و بندیلِ اضافی دنبال خودمون نکشیم هرچی هم لازم شد از همونجا می خریم .

خورشید تنها نگاهش می کرد و بس ………. انگار تمام جانش چشم شده بود و گوش ……. چقدر به نظرش صدای بم امیرعلی دلنشین و گیرا به نظر می رسید . اصلا صدای این مرد از همان ابتدا اینگونه بود یا الان اینگونه به گوش جانش می نشست ؟

امیرعلی نفهمید چه شد …….. فقط زمانی به خودش آمد که دید باز هم سمت او خم شده و لبانش پوست پیشانی او را لمس کند ……. بوسه اش اشتباه بود ؟ زشت بود ؟ دست درازی به حریم ها و خط قرمز ها محسوب می شد ؟

از جایش بلند شد و چنگی میان موهای کوتاه مردانه اش زد ……… باید می رفت . باید قبل از اینکه بیش از این عنان از کفَش خارج می شد از این اطاقی که حس می کرد دیگر فرقی با کوره آدم پزی ندارد ، خارج می شد و یا حتی ……. برای اولین بار در زندگی اش ، فرار می کرد .

با تعلل و نفس عمیق نگاهش را با ابروانی که برای درهم پیچیده شدن می لرزیدند ، گرفت و پشتش را به خورشید کرد و با قدم هایی بلند از اطاق خارج شد و او را تنها و ویران شده بر جای گذاشت و رفت .

با خروج امیرعلی ، همچون عروسکی پوشالی از پهلو روی تخت افتاد و دست روی قلب طوفان زده اش گذاشت که عجیب تند می کوبید ………. درگیر شده بود ……. انگار بدون آنکه بداند و یا خبر داشته باشد ، از خیلی قبل تر ها درگیر این مرد شده بود ……… انگار تنها منتظر چنین تلنگری بود تا اینچنین با عمق فاجعه رو به رو شود …………… مثل اینکه باید فاتحه خودش و این قلب لامصبش را یکجا می خواند .

بی حس و حال از روی تخت بلند شد …….. انگار تمام جانش دچار بی حسی موضعی شده بود . سمت کمد دیواری رفت و ساک دستی قدیمی اش را بیرون کشید و با وسواس چند دست لباس و مانتو انتخاب کرد و درون ساکش گذاشت …….. دلش می خواست بیشتر از هر زمان دیگری برای انتخاب لباس هایش وقت و وسواس خرج کند .

امیرعلی لپتاب را از روی میز کارش برداشت و روی تخت نشست و روشنش نمود …….. نگاهش روی صفحه لبتاپ بود و فکر و ذکرش سمت و سوی خورشید می چرخید .

انگار شانس هم با او یار بود که همان آن دو بلیط چارتر برای سه ساعت دیگر پیدا کرد و بلافاصله خریداری اش نمود .

موبایلش را از کنارش برداشت و شماره خورشید را گرفت و خبر داد برای نیم ساعت دیگر آماده باشد که سمت فرودگاه حرکت خواهند کرد .

خورشید به سرعت آماده شد و مقابل آینه ایستاد تا خودش را نگاهی بیندازد ……. ظاهرش هم شیک و باکلاس به نظر می رسید و هم مرتب …….. که این را هم مدیون امیرعلی بود .

با وسواس بیشتری به آینه خیره شد تا ایرادی در ظاهرش پیدا کند ……….. با دیدن یک جوش قرمز در کنار بینی اش یک قدم به آینه نزدیک تر شد و صورتش را در یک وجبی آینه قرار داد . چشمانش بی حال به نظر می رسید ……….. اخمی به دختر درون آینه به خودش زد و از دیدن خودش پشیمان شد و لب و لوچه اش آویزان گشت .

– آخه امیرعلی چی تو این چشمای بی حال من دیده که می گه قشنگن .

و برای اولین بار در دلش آرزو کرد که ای کاش او هم همانند دختران هم سن و سال خودش اندکی لوازم آرایش داشت تا می توانست به وسیله آن این صورتِ بی حال و بی رنگ و رو را رنگ و لعابی دهد ……. او هم دلش می خواست همانند تمام دختران در نظر مرد مورد علاقه اش زیبا به نظر برسند .

آماده ساکش را به زور از رو زمین بلند کرد و در حالی که بدنش از سنگینی ساکش به یک سمت متمایل شده بود از اطاق خارج شد و خودش را کنار پله های پذیرایی رساند و ساکش را گوشه ای گذاشت و نفسی تازه کرد .

سروناز از آشپزخانه بیرون آمد و با همان نگاه جدی و سرد سمت مبلمان های راحتی بادمجانی رنگ رفت و رویش نشست و با دست اشاره ای به او کرد .

ـ بیا اینجا بشین ……. باید تا سر و کل آقا پیدا نشده باهات حرف بزنم .

خورشید سمتش رفت و با فاصله ای اندک کنارش نشست و نگاهش کرد .

ـ آقا بهم گفت که چند روزی با هم می رید کیش .

خورشید لبخند پت و پهنش را نتوانست بپوشاند …….. با همان لبخند سری به تایید برای او تکان داد ……. سفر کردن به کیش ، آن هم با مردی چون امیرعلی ، کم از رویا و خیال نداشت …….. اصلا چیزی فراتر از رویا بود .

ـ آره آقا بهم گفت باهاش برم .

اخم ریزی بر پیشانی سروناز نشست و نگاهش را درون چشمان برق افتاده و ستاره باران خورشید قلاب کرد …….. باید خورشیده بی تجربه و ساده را توجیح می کرد ………. باید چشمانش را باز می کرد …….. نباید می گذاشت احساس خورشید بر عقلش چیره شود . نمی خواست یک عمر عذاب وجدان نابود کردن زندگی یک دختر جوان را بر دوش بکشد .

ـ نگاه کن خورشید اینکه آقا به تو گفته باهاش بری مسافرت نشونه خوبیه ……. این نشون می ده آقا هم بهت بی میل نیست …….. چون من تا حالا ندیدم آقا تو مسافرت های کاریش خانم و با خودش همراه کنه ………… باید آقا حس کنه تو لحظه به لحظه کنارش هستی و قرار نیست بازم تنها بمونه ………. آقا به اندازه کافی تو این زندگی تنهایی کشیده ، حالا وقت پایان دادن به تمام این تنهایی هاست …………… اما با تمام این وجود تو باید خط قرمز هات و سفت و سخت حفظ کنی و نزاری آقا به اون خطه قرمز ها نزدیک بشه …….. عشق و عاشقی خوبه اما زمانی که کنارش منطقم باشه …………. من آقا رو خیلی وقته می شناسم ، اما این دلیل نمی شه که بگم اونجا راحت باش و حالا که یه علاقه ای هم این وسط هست پس خودت و کاملا در اختیارش بزار …….. چه بخوای چه نخوای ، آقا هم یک مرده ، مثل تمام مردهای دیگه با یک مشت غریزه مردونه ………. پس حواست و جمع کن . نمی خوام وقتی برگشتی چیزی تغییر کرده باشه ، نمی خوام پیش خدای خودم شرمنده باشم که خودم این دختر رو تو دهن شیر فرستادم …….. تو الان یه دختر باکره ای ……. این باکرگی باید خط قرمزت باشه …….. هر وقت آقا به صورت رسمی عقدت کرد می تونی هر طوری دوست داشتی باهاش رابطه برقرار کنی ، اما وقتی که عقد رسمیت کرد ……… متوجه شدی ؟

خورشید سر تکان داد ………. اما به نظرش سروناز حساسیت زیادی نشان می داد …….. او به دفعات مردانگی امیرعلی را دیده بود و حس کرده بود ……… سروناز که چند دقیقه پیش با آنها نبود که خورشید حوله پوش و نیمه برهنه را در آغوش او ببیند …….. که اگر امیرعلی غرایز کنترل نشده ای داشت ، مطمئنا او تا همین الانش هم باکره نبود ……… این مرد به دفعات نشان داده بود که نمی تواند به او صدمه ای بزند .

دقایقی بعد امیرعلی چمدان به دست از پله ها پایین آمد و چمدانش را مقابل در گذاشت و با نگاهش و تکانی که به سرش داد از خورشید خواست تا سمتش برود .

ـ آماده ای ؟

و خورشید با عجله از جایش بلند شد و سمت او رفت .

ـ بله آمادم .

نگاهی به دور و اطراف خورشید انداخت .

ـ پس ساکت کو ؟

خورشید با چشم و ابرو به گوشه راه پله اشاره کرد .

ـ اونجا گذاشتمش .

امیرعلی سرش را سمت پله ها چرخاند و با دیدن ساک خورشید ابروانش بالا پرید .

ـ این و می خوای دنبال خودت بکشی ؟ ………….. حالا خودت هیچی ولی من بخوام این و دنبال خودم بکشم که پدرم در می یاد …….. مگه چمدون چرخدار نداری ؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان مهمان زندگی
دانلود رمان مهمان زندگی به صورت pdf کامل از فرشته ملک زاده

        خلاصه رمان مهمان زندگی :     سایه دختری مهربان و جذاب پر از غرور و لجبازی است . وجودش سرشار از عشق به خانواده است ، خانواده ای که ناخواسته با یک تصمیم اشتباه در گذشته همه آینده او را دستخوش تغییر میکنند….. پایان خوش. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دروغ شیرین pdf از Saghar و Sparrow

    خلاصه رمان :         آناهید زند دانشجوی پزشکی است او که سالها عاشقانه پسر عمه خود کاوه را دوست داشته فقط به خاطر یک شوخی که از طرف دوست صمیمی خود با کاوه انجام میدهد کاوه او را ترک میکند و با همان دختری که او را به انجام این شوخی تح*ریک کرده بود ازدواج

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آدمکش

  خلاصه رمان :   ساینا فتاح، بعد از مرگ‌ مشکوک پدرش و پیدا نشدن مجرم توسط پلیس، به بهانه‌ی خارج درس خوندن از خونه بیرون می‌زنه و تبدیل میشه به یکی از موادفروش‌های لات تهران! دختری که شب‌هاش رو تو خونه تیمی صبح می‌کنه تا بالاخره رد قاتل رو می‌زنه… سورن سلطانی! مرد جوان و بانفوذی که ساینا قصد

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آبان سرد

    خلاصه رمان :   میان تلخی یک حقیقت دست پا میزدم و فریادرسی نبود. دستی نبود مرا از این برهوت بی نام و نشان نجات دهد. کسی نبود محکم توی صورتم بکوبد و مرا از این کابوس تلخ و شوم بیدار کند! چیزی مثل بختک روی سینه ام افتاده بود و انگار کسی با تمام قدرتش دستهایش را

جهت دانلود کلیک کنید
رمان گرگها
رمان گرگها

  خلاصه رمان گرگها دختری که در بازدیدی از تیمارستان، به یک بیمار روانی دل میبازد و تصمیم میگیرد در نقش پرستار، او را به زندگی بازگرداند… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2 تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
8 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Darya
Darya
2 سال قبل

این پارت هم مثل همیشه عالی👌

علوی
علوی
2 سال قبل

والا!
این سروناز خانم چهل تا دختر رو می‌تونه شوهر بده اساسی!! خدمتکاری رو ول کنه بره دفتر مشاوره دختران دم‌بخت بزنه

صدف
صدف
پاسخ به  علوی
2 سال قبل

آره دقیقا 🤣🤣🤣عجب فتنه ای هست
خدا اینجور فتنه ها سر راه زن و شوهرا نذاره

R
R
پاسخ به  علوی
2 سال قبل

😄

دختری عاشق رمان
دختری عاشق رمان
2 سال قبل

نویسندگیت عالیه
خوش به حال قامت ولی رمانت داره افت می‌کنه الهه بانو مثل پارتهای قبلی جمعش کن در ضمن اگه میتونی هر روز چند تا پارت بزار
مشتاقم رمانت رو بخونم

...
...
2 سال قبل

لطفا زودتر پارت های بعدی رو بزار خیلی قشنگه خیلییییی♥️♥️♥️♥️♥️😍😍😍😍😍😍

Zed
Zed
2 سال قبل

وای خدا زودتر پارت های جدید بزارید

n
n
2 سال قبل

وای خدا عالیه

دسته‌ها
8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x