رمان زاده نور پارت اول

4.7
(3)

بی حس و حال و خسته به در یخچال تکیه داده بود و با ریشه های نازک در آمده از فرش زیر پایش بازی می کرد .

گاهی نگاهی به مادرش می انداخت و دوباره خیره آن تیکه نخ بیرون زده از فرش می شد .

– مامان .

– بله ؟

کلافه گی و سر در گمی در چهره مادرش تنها چیزی بود که بیداد می کرد .

– بابا نتونست پول جور کنه ؟

فرنگیس خانم لب های خشکیده اش را به هم فشرد و دو عدد سیب زمینی از جا سیب زمینی پلاستیکی گوشه آشپزخانه اشان برداشت ……. جا سیب زمینی خالی شده ضربان قلبش را کند تر از حد معمول می کرد . این دو سیب زمینی آخرین سیب زمینی های خانه اشان بود و با شرایط مالی جدید خرید حتی یک کیلوی آن نا ممکن به نظر می رسید .

خورشید به مادرش نگاه کرد . فشار روحی این مدت ، انگار فرنگیس خانم را ده سال پیرتر کرده بود . می دانست آخرین فرصت های باقی مانده برای تسویه حساب با صاحب کار همسرش است و همین جو خانواده را تا قسمتی متشنج کرده .

یک بی احتیاطی کوچک باعث تمام این مشکلات شده بود . آقا رسول ، پدر خورشید در یک کارخانه لوازم و تجهیزات چوبی آشپزخانه کار می کرد . چندین سال بود که به عنوان کارگر در بخش مونتاژ قطعات چوبی و ام دی اف کار می کرد و حالا بعد از ۱۲-۱۳ سال یک بی احیاطی کوچک ضرر مالی بزرگی ، به بار آورده بود .

به گفته آقا رسول او زمان ناهار گوشه ای ایستاده بود و سیگار می کشید و خستگی در می کرد . کارگرها یکی یکی از در خروجی سالن خارج می شدند و به سمت سلف سرویس می رفتند . سکوت سالن بعد از چندین ساعت وز وز زوزه کشان و اعصاب خردکن دستگاه ها که زمان ناهار خاموششان می کردند ، آرام بخش بود .

گوشه ای به دیوار تکیه زده بود و سیگار دود می کرد . بعد از به پایان رسیدن سیگار به هوای اینکه ته سیگارش را درون سطل زباله آهنی کنار دستش انداخته از سالن خارج می شود اما غافل از اینکه ته سیگار روشنش روی دستمال های نظافت گوشه سطل می افتد و با همان آتش اندک ته سیگار ، آنها هم شروع به آتش گرفتن می کنند و آتش به طور خودکار به سمت چوب های ام دی اف تلمبار شده روی هم که کمی آن طرف تر از دستمال های نظافت قرار داشتند ، سرایت می کند ، شعله های کوچک آتش به حریقی بزرگ تبدیل می شود .

با روشن شدن یکدفعه ای صفحه مونیتور لبتاپ مدیر عامل کارخانه و آلارم خطر حریقه گوشه صفحه لپتابش ، وحشت زده خیره صفحه ای شد که تنها دستگاه ها را در دود و مه غلیظی نمایش می داد .

از رو صندلی اش جستی زد و در را با شتاب باز کرد . به سمت سالن مونتاژ دوید . هنوز با سالن فاصله داشت اما به راحتی می توانست صدای داد و فریاد معاونش را میان هیاهوی گارگر ها تشخیص بدهد .

نگاه هر کارگری که به کیان آرا می افتاد ، ترسیده قدمی عقب می کشید و راه را برای او باز می کرد . در این موقعیت جلوی این رئیس خشمگین قرار گرفتن حماقتی محض بود و انگاری همه این را می دانستند که عقب عقب رفتند . نزدیک معاونش ایستاد و نگاه به اخم نشسته اش رل به آتشی داد که زبانه هایش به سقف رسیده بود . در میان آن همه هیاهو فریاد کشید :

– چی شده معلوم هست ؟

و به پشت سر چرخید و بلندتر فریاد کشید :

– چرا ایستادید و نگاه می کنید ؟ یالا خاموشش کنید .

با صدای فریاد کیان آرا تعدادی کارگر جوان به سمت علمک های آتش نشانی تعبیه شده برای چنین شرایطی رفتند و آب بافشار را به روی آتش گرفتند .

ساعتی بعد تنها صدای تیک تیک چوب های زغال شده ، درون سکوت یکدفعه ای سالن شنیده می شد . آتش مهار شده بود و کف سالن را هم آب گرفته بود و کیان آرا با خشم و عصبانیت تنها به منظره ناخوشایند سیاه شدهٔ قسمتی از سقف و دیوار پشت چوب ها نگاه می کرد و حتی چوب هایی هم که کمی آن طرف تر بودند و آتش بهشان سرایت نکرده بود و یا دستگاه هایی که به احتمال زیاد آبی بهشان گرفته شده بود ، تماما خیس و نابود شده بود .

– کار کی بود ؟

صدای هیچ کسی بلند نشد . کیان آرا بار دیگر آرام پرسید :

– گفتم کار کی بود ؟

با بلند نشدن هیچ صدایی عصبی فریاد کشید :

– صداتون در نمی یاد نه ؟؟؟ باشه …… باشه .

و باقدم های بلند از میان کارگرها خارج شد و معاونش هم به دنبالش . وارد دفترش شد و خشمگین خودش را روی صندلی چرخانش انداخت . آدم هرچقدر هم که پولدار باشد باز هم با دیدن خاکستر شدن اموالش آتش می گیرد حتی اگر یک میلیون باشد .

– تمام دوربین های سالن و با دقت چک کن تا دو ساعت دیگه می خوام نام اون شخص و همچنین میزان خسارت وارده شده روی میزم باشه . به نظام پور بگو یه محاسبه سر انگشتی کنه و مقدار خسارت وارده رو تخمین بزنه .

مهدوی معاون کارخانه ، جوان ۳۶ ساله پخته و کوشا و چشم و دل سیری که یک جورایی امین کیان آرا هم حساب می شد با دیدن چهره برافروخته کیان آرا سمت میزش رفت .

– چشم می گم . ولی شما حالتون خوبه ؟ رنگتون ……

– برو کاری که بهت گفتم و زود انجام بده .

مهدوی عقبگرد و از دفتر خارج شد .

دوربین ها به خوبی آقا رسول را نشان می دادند . همه بدبختی ها هم از همان لطظه پایان سیگار کشیدنش آغاز شده بود . آقا رسول که به هیج عنوان فکرش را نمی کرد یک ته سیگار چنین آتش سوزی به راه بیندازد ، جدی و قاطع این مسئله رو رد کرد اما بعد از دیدن فیلم دوربین های مدار بسته قلبش هر آن می رفت تا از دهانش به بیرون پرت شود .

ضرر وارد شده تخمین زده شد . مبلغی که برای کیان آرا شاید زیاد نبود اما برای آقا رسول نجومی به نظر می رسید . چیزی حدود صد و هفتاد ملیون تومان . کیان آرا عصبی تنها اولتیماتوم می داد که فقط یک ماه برای پرداخت ضرر فرصت دارد و آقا رسول قسم و آیه می آورد که چنین پولی در دست ندارد و کیان بازم همان حرف قبلش را تکرار می کرد که در صورت پرداخت نکردن مبلغ خسارت از کارخانه اخراج و از او شکایت می کند .

و اکنون حدود دو ماهی از آن ماجرا گذشته بود و هیچ پولی کف دستشان برای پرداخت خسارت نگرفته بود .

خورشید به مادرش که سیب زمینی های لاغر را پوست می گرفت نگاه کرد .

– یعنی بابا می افته زندان .

– خدا نکنه .

– پس دیگه باید چی کار کنیم ؟

– نمی دونم . دیگه فکرم کار نمی کنه . کل زندگی مونم بفروشیم ده ملیون نمی شه چه برسه به ……

مادرش ادامه نداد و تنها با افسوس سری تکان داد و نفس نیمه جانی کشید .

– نمی شه بابا به صاحب کارش بگه چند سال براشون بدون حقوق کار کنه تا کامل تصفیه حساب بشه ؟

استیصال و درماندگی درون جز جز صورت خورشید هویدا بود .

– اگه بابات بی حقوق براشون کار کنه ما از کجا بیاریم بخوریم . اصلا مگه یه ذره دو ذره است که بشه با پنج شیش سال کار کردن تصفیه حساب کرد ؟ پول کرایه خونه ، پول آب و برق و گاز ، پول خورد و خوراک و هزارتا کوفت و زهرمار دیگه رو باید از کجا جورش کنیم ؟؟؟

خورشید عجولانه خودش را رو زمین سمت مادرش کشید و دو زانو مقابلش نشست ……… فکر می کرد راه حل درون ذهنش برای رهایی از این مخمصه کار ساز است . لبخند پهن و هول هولکی زد .

– خب ….. خب من می تونم کار کنم و خرجی خونه رو دربیارم .

فرنگیس خانم بی حوصله و ابرو در هم کشید نگاه چشمان برق افتاده خورشید کرد …… دخترش برود کار کند ؟ آن هم بیرون ؟

– تو هنر داری که می خوای بری دنبال کار ؟ درس خوندی ؟ فن بلدی ؟ سابقه کار داری؟ چی داری آخه ؟

– خب ……. اینا رو بلد نیستم ولی بلدم برم خونه مردم کار کنم یا اصلا ، اصلا برم پرستار بشم …… خونه این پیرزن پیرمرد ها …….. ها ؟ خوب نیست ؟

فرنگیس خانم اخم کرده و حرصی دست از کار کشید و نگاه خورشید کرد .

– بابات هیچی …… داداشت بفهمه می خوای بری خونه مردم کار کنی سرت و می زاره لب باغچه می بره ….. زندت نمی زاره .

خورشید اخم کرده و طلبکار دوباره عقب کشید و به یخچال تکیه زد و درگیر همان نخ کوتاه بیرون زده از فرش نخ نمای زیر پایش شد .

– خشایار کمک که نمی کنه هیچ ، جلوی کار کردن بقیه رو هم می گیره ؟ برامون خط و نشون می کشه ؟ بره به زندگی خودش برسه ، همین جوری که تا حالا سرگرم زندگی خودش بود و مادر پدرش و فراموش کرده بود .

فرنگیس خانم درون چشمان خورشید نگاه کرد ……… ذهن آشفته اش اعصاب یکی به دو کردن با او را دیگر نداشت . فکر و خیال پرداخت پول به اندازه کافی به مرز جنون کشانده بودتش ، دیگر اعصاب فکر به زندگی پسرش را نداشت .

– دیدی که خشایارم زیاد دنبال وام افتاد تا برای بابات بگیره ولی گیر نیاورد …….. دیگه باید چی کار می کرد ….. خودشم انقدر پس انداز نداره ……. می گی دیگه باید چه غلطی می کرده که نکرده ؟

خورشید می خواست جواب مادرش را بدهد که با شنیدن صدای کوبیده شدن در از ترس در جایش پرید و نگاه ترسیده فرنگیس خانم هم به در خروجی آشپزخانه خیره شد .

– چرا ماتت برده ……. برو ببین کیه داره در و از جا می کنه .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

2 دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…
اشتراک در
اطلاع از
guest

6 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ناشناس
ناشناس
2 سال قبل

من زیاد اهل رمان های عاشقانه نیستم و قصد تخریب نویسنده داستان رو هم ندارم فقط چندتا ایرادی که دیدم رو میگم تا شاید برای نویسنده کمکی باشه. داستانتون رو کامل نخوندم و نمیتونم درباره محتوا نظری بدم اما غلط های دستوری در متن پیدا میشه چندتا جمله بسیار طولانی دیدم که رابطه بین اجزای جمله در نگاه اول کاملا گنگ بود ( سعی کنید از جملات طولانی استفاده نکنید تا خواننده وقتی جمله رو برای اولین بار خوند گیج نشه ) برخی جاها فعل ها مناسب نبودند یا از لحاظ زمانی مشکل داشتند در برخی قسمت ها توصیفات یکنواخت بودند از عبارت ها ، کلمات و افعال تکراری استفاده شده بود و …
با وجود مشکلاتی که در متن داشتید مشخصه که توانایی و استعداد نویسندگی رو دارید . یکی از راه های نویسنده خوب بودن خواننده خوب بودنه. با مطالعه بیشتر آثار دیگر نویسندگان مهم میتونید پیشرفت کنید

شهاب
شهاب
2 سال قبل

من نخوندم کامل نمیگم موضوع خوبه یا نه
ولی این چه طرز نوشتنه
میخواین ادبی بنویسین چک کنین زمان فعلارو
رو زمین باید بشه روی زمین
جز جز باید ء بگیره
یه سری جاها افعال به زمان نمیخورد
کار کنین اول رو این چیزا بعد شروع کنین یه چیز دور از کلیشه بنویسین :/

Asi
Asi
2 سال قبل

عالی بود ادامه بده و به هیت های بیخودی گوش نده فایتینگ⁦♥️⁩⁦🌨️⁩

Mobina
Mobina
2 سال قبل

لابدمیره خونه ی یکی پرستار میشه
بعد عاشق پسر طرف میشه
کاملا معلومه

سوگند
سوگند
2 سال قبل

شروع قشنگی بود
من که خوشم اومد

Narges
Narges
2 سال قبل

برای شرو خوب بود
امیدوارم پایان قشنگی داشته باشه

دسته‌ها

6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x