خورشید مضطرب از جایش بلند شد . زانوانش انگار از درون می لرزید . چادر خانگی اش را از رو زمین چنگ زد و سر انداخت و دمپایی هایش را هول هولکی به پا کرد . هنوز هم در کوبیده می شد . به سمت در دوید و دو پله جلوی در ورودی را بالا رفت ………. چفت در را کشید و لای در را نیمه باز کرد . نگاهش به مرد قد بلندی افتاد که با اخم نگاهش می کند . نگاه مرد آنقدر جدیت و خشم داشت که نفسش نصفه و نیمه شد .
مرد با اعصابی داغون به دختر ریزه میزه چادر پوشِ لای در نگاه کرد . حدس اینکه این دختر ، دختر رسول معرفتی باشه آنچنان سخت و مشکل نبود .
– به بابت بگو بیاد جلوی در .
خورشید مضطرب نگاهش روی صورت مرد نشاند . هنوز نفهمیده بود این مرد کیست ……. ترس به لکنتش انداخته بود .
– با …… بابام ……. خونه ……. نیست .
کیان آرا نفس عمیق کشید . قبل از اینکه در این خانه را بزند فکر اینجایش را کرده بود . خشمگین بود که مردی چون آقارسول دورش زده است و دو ماه آزگار او را روی یک انگشتش می رقصاند .
دست به لبه چارچوب آهنی زنگ زده در گرفت و سمت دختر خم شد و صدایش را پایین آورد .
– ببین دختر خانم برو به بابات بگو کیان جلوی دره .
– بخدا ……. بابام نیست …….. باور کنید .
کیان دست از چارچوب کشید و صاف شد و اخم هایش را درهم رفته تر کرد و دندان قروچه ای کرد . حتی خورشید هم این سایش دندان هایش را حس کرد و بیشتر ترسید .
– برو کنار .
قلب خورشید فرو ریخت و چشمانش از ترس گشاد شد .
– بله ؟
کیان حرصی و بدون توضیح در را با فشار باز کرد و داخل حیاط شد و خورشید ناتوان از جلوی در کنار رفت .
– یا همین الان به پدرت می گی بیاد بیرون یا خودم می رم داخل می کشمش بیرون و می برمش پاسگاه .
– پاسگاه ؟ ……. شما آقای کیان هس……تید ؟
خورشید با شنیدن صدای مضطرب مادرش از پشت سر ، سر به عقب چرخاند …….. چشمان مادرش پر بود از ترس و نگرانی .
– خانم به اون همسرتون بگید وضع و از اینی که هست بدتر نکنه . من دیگه حاضر نیستم حتی یه روزم بهش محلت بدم …….. اگه بیرون نیاد مأمور می یارم جلوی در خونتون .
فرنگیس بر صورتش زد . صدایش از اضطراب لرز گرفت و مستاصل به نظر می رسید .
– آقا ما اینجا تو در و همسایه عمری با آبرو زندگی کردیم ……… ترو خدا با آبرومون بازی نکنید .
کیان عصبی صدایش بلند شد .
– آبرو ؟؟؟ …….. همسرگرامیتون گفتن چه بلایی سر من آوردن ؟ گفتن چقدر همون آتیش سوزی باعث ضرر من شده که نتونستم به موقع جنسام و تحویل شرکتا بدم ………… گفتن تعطیلی یک روزه سالن مونتاژ چقدر ضرر مالی به بار می یاره و الان سالن من دقیقا یک هفته تعطیله ………… خانم محترم من تنها پول چوب های سوخته رو خواستم ، نه پول ضرر تعطیلی این یک هفته ای کارخونه رو ……….. نه پول ضرر قراردادهایی که سر این آتیش سوزی از دست دادم ………….. ببینید چی می گم خانم ، متاسفم که باید این و بگم ولی اگه همسرتون الان پیداش نشه من با سرباز برمی گردم ……… امید وارم کارمون به کلانتری و دادگاه نکشه .
فرنگیس ترسیده جلو رفت . رنگ و روی پریده اش حال کیان آرا را خراب می کرد اما آنقدر خودش عصبانی و خشمگین بود که سعی کرد اهمیتی ندهد .
فرنگیس خانم چادرش را زیر بغلش زد و جلوی کیان آرا ایستاد ، سرش را با تضرع کج کرد و سعی نمود لبخند نیم بندی زند .
– رفته دنبال صاحب خونمون که پول پیش و بگیره براتون بیاره . به خدا رفته پیِ پول ، کلی این در و اون در زده ، اما گیر نیاورده ……. الانم رفته دنبال پول پیش خونه .
کیان نگاهش کرد . نفس عمیق و کلافه ای کشید و قدمی به عقب رفت …….. قطرات ریز عرق را روی پیشانیش حس می کرد .
– باشه ……. صد و هفتاد زیاده براتون ؟ شما صد تومنشم و نده . اما بهش بگید تا پس فردا با هفتاد تومن تو شرکت باشه . هفتاد تومنِ من و که دیگه می تونه بده . ببینید خانم اگر همسرتون قصد دور زدن من و داشته باشه ، دفعه بعدی من با قانون و سرباز می یام دمه خونتون . انقدرم تو زندان می مونه تا تمام خسارت من و جبران کنید .
فرنگیس با شنیدن هفتاد میلیون لبخندش کمی بازتر شد .
– خدا خیرتون بده آقا ….. به خدا تصفیه می کنیم . فقط وقت می خوایم .
خورشید گوشه حیاط ایستاده بود و با ترس به مرد خشمگین وسط حیاط خیره خیره نگاه می کرد ……… فهمیده بود که این مرد همان صاحب کاری است که پدرش در موردش صحبت می کرد .
کیان آرا دست دور لبش کشید و عقب گرد کرد و بدون حرف اضافه ای پرده جلو در را کنار زد و از خانه خارج شد .
خورشید با بسته شدن در به سمت مادرش دویید . فرنگیس ناتوان همان طور ایستاده پلک بست و خورشید نگران شانه های مادرش را گرفت و نگران به صورت مادرش نگاه کرد .
– خوبی مامان ؟
و زیر بغل مادرش را گرفت و آرام آرام داخل بردش . فرنگیس بادستانی یخ زده روسریش را از سر کشید و همراه با چادرش گوشه ای انداخت . عرق سردی تمام جانش را گرفته بود . خورشید آهسته دستش را گرفت و گوشه اتاق نشاند .
– حالا چی می شه مامان . بازم هفتاد میلیون خیلی زیاده ……….. بابا می افته ……. زندان ؟
فرنگیس در حالی که تمام جان خودش را هم اضطراب وحشتناکی گرفته بود ، با اخم به خورشید نگاه کرد .
– زبونت و گاز بگیر .
تو سالن پذیرایی بیست و چهار متری ساده و کوچکشان نشسته بودند و میلی به غذا خوردن نداشتند ……… با بلند شدن بویی نامطبوعی ، خورشید بینی چین داد و اخم کرد .
– این بوی چیه ؟
و ناگهان انگار که چیزی به یادش آمده باشد ، مانند تیر رها شده از چله ، از جایش پرید و به سمت آشپزخانه دوید .
آب درون سیب زمینی ها بخار شده بود و از ظرفش دود سفیدی بلند می شد و صدای جلیز و ولیز تنها صدایی بود که به گوشش می رسید . سیب زمینی های ریزه میزه یشان همه به ته ظرف چسبیده بودن و سیاه شده بودن . اخم کرده به ناهار از دست رفته یشان نگاه کرد ، این سیب زمینی ها ، تنها سیب زمینی های باقیمانده یشان بود .
ساعت چهار بود و آقا رسول تازه به خانه آمده بود . کمرش گرفته بود و بیشتر از مواقع دیگر خم به نظر می رسید ……… سنش بیش از پنجاه نبود ، اما کمر خمیده اش ، موهای که نصف بیشترش سفید شده بود و صورت لاغر و پر چین و چروکش او را پیرمردی شصت هفتاد ساله نشان می داد . آنقدر لاغر شده بود که لباس هایش در تنش زار می زد .
فرنگیس با سینی کوچک چایی جلویش نشست . نگاهش به چشمان آقا رسول بود بلکه نور امیدوار کننده ای ببیند …….. اما انگار چشمان آقا رسول را ظلمات فرا گرفته بود که حتی کور سوی نوری هم درونش دیده نمی شد .
– چی شد ……… پول بهت داد ؟
آقا رسول به سینی خیره شد . صدای ناامید فرنگیس خانم لرز برداشت .
– نداد ….. نه ؟
آقا رسول تنها سر تکون داد ………… خسته شده بود از بس که جلوی هر کس و ناکسی دست دراز کرده بود و بجایش جواب های توهین آمیز و گاها تحقیر آمیز ، شنیده بود .
– صاحب کارت امروز آمده بود اینجا ….. گفت دیگه نمی خواد صد و هفتاد تومن جور کنیم . به هفتاد تومن هم راضیه ، اما گفت اگه پول و تا دو روز دیگه جور نکنیم اندفعه با مامور می یاد دمه خونه ……….
خورشید ایستاده در چارچوب در به پدرش خیره بود و با استرس با خودش تکرار می کرد : یعنی بابا قراره بره زندان ؟
– پیش صاحب خونمونم رفتم .
– خب ……. چی شد ؟ پول و قراره کی بده ؟
آقا رسول مستاصل چنگ میان موهای سفید و کوتاهش زد .
– گفت ندارم …… گفت الان ندارم بهتون بدم …… گفت قراردادمون باهاش تا آبانه و الان هشت ماه تا پایان قراردادمون مونده …….. بهش گفتم الان خیلی پول لازمم اما گفت اونم الان دستش خالیع و پولمون و همون آبان می تونه بده.
فرنگیس درمانده به دیوار تکیه زد و خیره دیوار تبله کرده مقابلش شد . چایی مقابل آقا رسول کم کم به سمت سرد شدن می رفت اما آنقدر در هم فرورفته بود که انگار حتی دیگر توان پایین فرستادن آب دهانش را هم نداشت چه رسد به خوردن چایی .
دو روز گذشت و آقا رسول تسلیم شده حتی دیگر پایش را هم از اتاق بیرون نمی گذاشت . نگران خورشید و زنش بود . می دانست باز هم هفتاد میلیون آنقدر زیاد است که دو روزه توان جور کردن یک سومش را هم ندارد چه رسد به کلش .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
وای نویسنده عالی
همین جوری ادامه بده مارو با پارتات شاد کن
ففط یه چیزی نویسنده جون ،پارتی که شما مینویسی نحویل مامیدی یک ساعت دو ساعت در روز در روزه ما تو دو دقیقه میخونیمش😂😂یکم بیشترش کن لطفا اگه میشه
البته تا الان خیلی عالی گذاشتی ولی چه کنیم من یکی کل رمان یه جا میخام که میدونم نمیشه😂
تااینجاکه راضی بودم امیدوارم نویسنده مثل بقیه نکنه همینطوری دوتاپارت نگ داره