***
ساعت سه ی ظهر بود … .
ایستاده بودم پشت درب شیشه ای اتاقم و به حیاطِ غرق آفتاب نگاه می کردم . مستاجر جدیدِ عمه آشا و عمه الهام مشغول اسباب کشی بود . کارگرهای عرق ریزان وسایل را روی کولشان سوار کرده و از پله ها بالا می بردند … و زنِ جوان و قشنگی که لبه باغچه ایستاده بود و با نگرانی همه چیز را چک می کرد … .
حسرت به دلم چنگ انداخت ! … یه زمانی چقدر سوده اصرار داشت من و شهاب واحد بالایی را بگیریم تا زیر سایه اش باشیم … و ما چه دست و پایی زدیم تا به استقلال برسیم ! اما به هیچ چیزی نرسیدیم . نه به استقلال … نه به زندگی مشترک … نه به هیچ آرزویی !
اگر همه چیز خوب پیش می رفت من الان باید مشغول چیدن جهیزیه ام بودم ! نه اینطور ایستاده پشت شیشه … آنقدر اندوهگین !
آهی کشیدم . دلم برای شهاب تنگ شده بود ! سه روز بود که از بیمارستان مرخص شده بود و من او را نمی دیدم . بعد از آن حرف ها و توهین های سوده در مورد آزمایش بکارتم، بابا اکبر دیگر خوش نداشت من به خانه ی او بروم … خودم هم دوست نداشتم ! غرورم نمی کشید !
شهاب هم نگفته دلیلش را می دانست . فقط روزی دو سه بار تلفنی حرف می زدیم . حتی به خاطر دستش شرایط چت کردن نداشتیم … .
صورت زن تازه وارد برگشت به طرف من و نگاهش گره خورد در نگاهم . چند لحظه بعد لبخندی آشنا روی لبش نشست … .
حتی فرصت نکردم جواب لبخندش را بدهم … صدای زنگ واحدمان بلند شد .
پرده را رها کردم و به سرعت رفتم بیرون .
#سال_بد ❄️
#پارت_590
بابا اکبر پشت پیشخوان آشپزخانه بود و دل و روده ی پلوپز قدیمیِ از کار افتاده را ریخته بود بیرون و با دقت سیم ها را چک می کرد .
دستی به لبه ی تیشرتم کشیدم و در را باز کردم . سوده پشت در ایستاده بود … .
– سلام !
سرش را تکان داد :
– سلام !
لحنش خشک و بی احساس بود . در نگاهِ مستقیمش تیغ پنهان داشت ! آمده بود برای دعوا ؟!
– دو سه روزه خبری ازت نیست ! نگرانت شدم … گفتم بیام پایین بهت سر بزنم !
مکث کوتاهی کرد … و باز ادامه داد :
– هم سر بزنم، هم … بگم یه توکِ پا بیای بالا ! شهاب یه خرده دلش گرفته تنهایی … تو هم که حالی ازش نمی پرسی !
جا خورده یک قدم به عقب برداشتم … نگاهم متحیر بود و چند ثانیه بعد پر طعنه هم شد ! ببین چه کسی اینهمه پله آمده بود پایین تا من را به خانه اش دعوت کند ! … کسی که از من متنفر بود، انگار دشمن خونی اش بودم … از هیچ کاری برای بدنامی ام دریغ نکرد ! حتی از من آزمایش بکارت می خواست !
– تا ببینم شرایط چه پیش میاد ! شما نمیاید داخل ؟!
پاسخش را سر سری دادم و او … کف دستش را روی سطح در گذاشت .
– چیکار داری می کنی آیدا ؟
– بله ؟
– برای پسر من گربه رقصونی می کنی ؟! … حالا که اینطوری شده ...
یک قدم جلو آمد و انگشت اشاره اش با غضب و نفرت جلوی صورتم تکان خورد :
– مبادا دختر جون … مبادا این کارو بکنی ! … مبادا غرور شهاب رو بشکنی !
#سال_بد ❄️
#پارت_591
خون در کاسه ی سرم پمپاژ کرد و گوش هایم داغ شد . از اینهمه وقاحت … اینهمه بی شرمی زبانم بند آمده بود ! چه فکری می کرد در مورد من ؟ چطور به خودش اجازه می داد با این لحن حرف بزند ؟ …
دستش را با خشونت پس زدم و تندتر از خودش میان کلامش دویدم :
– مراقب حرفات باش زن عمو ! نذار اون یه ریزه احترامی که برات قائلم هم همین جا تُف کنم توی صورتت !
صورتش از نفرت مچاله شد . دهان باز کرد تا احتمالاً حرف های بدتری بارم کند … اما بابا اکبر به دادم رسید :
– چه خبره آیدا جان ؟
اول صدایش را شنیدم … بعد حضورش را درست پشت سرم حس کردم . سوده تا حدودی خودش را باخته بود .
– اه … سلام اکبر آقا ! شما خونه بودین ؟
بابا اکبر دستش را روی شانه ام گذاشت :
– تاکسی رو توی کوچه پارک کردم تا مزاحم اثاث کشیِ همسایه جدیدمون نباشه ! خودم هستم در خدمتتون ! شما امرتون رو بفرمایید زن داداش !
سوده نفس عمیقی کشید و تلاش کرد آرامشش را به خود برگرداند … اما باز هم وقت حرف زدن لکنت داشت :
– به آیدا جان داشتم می گفتم … چند روزه نیومده دیدن شهاب ! فکر کردم … شاید مشکلی هست !
بابا اکبر گفت :
– آیدا خانم … شما برگرد داخل عزیزم !
دستش را از روی شانه ام برداشت و کمی خود را عقب کشید و راه را برایم باز کرد . بیشتر دوست داشتم بمانم و مراحل شستن و پهن شدن سوده را توسط بابا اکبرم ببینم . ولی با نفس عمیقی از مقابل در کنار رفتم و به اتاقم برگشتم .
#سال_بد ❄️
#پارت_592
خون، خونم را می خورد . داشتم از شدت خشم و عصبیت منفجر می شدم ! ای کاش می توانستم بی ملاحظه ی هیچ چیزی بروم و توی صورتش داد بزنم … که چطور من و شهاب را بدبخت کرده بود !
با همین کنترل گری هایش … همین که نمی خواست شهاب از زیر سایه اش خارج شود … او را وادار به چه کارهایی که نکرد ! مجبورش کرد با قاچاقچی ها وارد رابطه شود … حیثیتش را ببازد … اسلحه روی شقیقه اش تحمل کند … و حالا هم اینهمه درد بکشد ! …
صدای بسته شدن در را شنیدم . گفتگوی بابا و سوده زودتر از آنچه انتظار داشتم، تمام شده بود ! نفس تندی کشیدم و برگشتم توی سالن .
– چی می گفت این سوده ؟ حرف حسابش چی بود ؟!
لحن من تند بود … و نگاهِ بابا اکبر به طرفم بسیار آرام و عادی . در حالی که دوباره پشت پیشخوان برگشته بود و داشت عینکش را به چشم می زد، گفت :
– هر چی که گفت … جوابش رو هم شنید ! اینهمه عصبانیت نداره که عزیز من !
صدای آرامش مثل آب سردی که روی صورتم پاشیده باشد، تا حدودی آرامم کرد . پلکی زدم و با صدایی ته کشیده گفتم :
– آخه یه جوری طلبکار بود … انگار ارثشو خوردم من !
بابا اکبر پووفی کشید … دست هایش را گذاشته بود لبه ی پیشخوان و وزنش را به جلو انداخته بود . گفت :
– ببین آیدا … این مدت شهاب بیمارستان بود … حالش خوب نبود ! … البته حال هیچ کدوممون خوب نبود ! من نخواستم به پر و پات بپیچم … آزادت گذاشتم هر کاری میخوای بکنی … هر وقت میخوای بری و بیای ! بهر حال دخترمی … از احوال دلت خبر دارم ! نخواستم کاری کنم … نمک به زخمت بپاشم . اما آیدا خانم … یادت نرفته که نامزدی شما دو تا بهم خورده ؟! هووم ؟!
#سال_بد ❄️
#پارت_593
پلکم پرید و دهانم نیمه باز ماند . انتظار نداشتم بابا اکبر بعد از اتفاقات اخیر چنین چیزی را به من گوشزد کند . قبلاً گفته بود نامزدی من و شهاب تمام است … ولی فکر می کردم از موضعش کوتاه آمده ! با تته پته جواب دادم :
– خب … نه ! اما …
– میگن لطف مکرر میشه وظیفه مقرر ! حالا حکایت ما و زن عموته ! تا پسرش بیمارستان بود ، مراعات حالشو کردیم ! به روش نیاوردم چیا گفته و چه ها کرده ! گذاشتم بری دیدن شهاب ، بهش روحیه بدی … حالا دیگه همه چی رو وظیفه ات می دونه ! شما چه وظیفه ای در قبال شهاب داری ؟ … یادش رفته چه حرفایی بارمون کرد ؟! … نامزدی شما خیلی وقت پیش بهم خورده ! … اون میخواد همه چی رو نسبت بده به مشکلات جسمانی پسرش … اما ایراد از ذهن معیوب خودشه ! منم تو رو گوشت قربونی نمی کنم … برای این شر و ورای خاله زنکی …
لب ورچیده گفتم :
– شهاب که هیچوقت موافق این کارای مادرش نیست !
– نیست ؟ … خب ثابت کنه نیست ! نقاهتش رو بگذرونه … دوباره سر پا بشه ! بره دنبال یه کار مناسب با حقوق کارمندی … خودشو جدا کنه از این مادر ! … ببین من آدمی هستم که سنگ جلوی پای شماها بندازم ؟! … تو زنونه پای این آدم موندی … ببین اون مردونه می تونه ات بمونه یا نه ! … ولی تا قبل از اون میگم زمین به اسمون بره، آسمون به زمین بیاد من دختر بهش نمیدم ! انتظار بیش از این هم نداشته باشه … که من نمیذارم !
بزاق دهانم را قورت دادم و سری به تایید حرفش جنباندم . حق با او بود … کاملاً حق با او بود ! اما قلبِ زبان نفهم من این چیزها را نمی فهمید ! من شهاب را دوست داشتم و از اینکه رابطه یمان زیر سوال برود، می ترسیدم .
بعد بابا اکبر پیچ گوشتی که در دست داشت را روی پیشخوان گذاشت … مثل اینکه چیزی به یادش بیاید ، پرسید :
– ببینمت آیدا …اصلاً تو چرا همش تو خونه ور دل منی ؟! … قبلاً روزی دو نوبت بیرون بودی !
از این تغییر فاز ناگهانی اش متحیر شدم … شانه ای بالا انداختم و گفتم :
– کجا برم ؟
– همون جاهایی که قبلاً میرفتی ! برو خرید … برو کافه ! با دوستات قرار بذار ! … خوشم نمیاد اینطور گوشه گیر شدی !
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
#سال_بد ❄️
#پارت_594
اخم کرد … و من فهمیدم قرار است روی این مسئله سماجت کند ! اما چطور به او می گفتم جایی برای رفتن ندارم ؟ قبلاً که زیاد بیرون می رفتم، به خاطر این بود که شهاب را داشتم . حالا بدون شهاب جایی برای رفتن نداشتم .
لبخندی زدم و پاسخی سرسری دادم :
– ای بابا … دل و دماغش نیست ! گیر نده لطفاً !
طعنه زد :
– آره بشین تو خونه ! دو روز دیگه همینم سوده وظیفه ات می دونه که تا پسرش خوب نشده، از چله نشینی در نیای !
هووفی کشیدم و راه افتادم به طرف اتاقم . حوصله ی کل کل نداشتم . بابا اکبر پشت سرم صدایش را بلند کرد :
– فقط یک ساعت وقت میدم آماده بشی بری بیرون !
حرص زده تقریباً جیغ زدم :
– وای بابا !
– شنیدی ؟ … فقط یک ساعت !
کف پایم را با حرص به زمین کوبیدم و ادای گریه کردن در آوردم . بابا اکبر انگشت اشاره اش را با تهدید تکان داد :
– وگرنه با همین بیژامه گل گلیت میندازمت توی ماشین … به عنوان کوالا تحویلت میدم باغ وحش !
و باز عینکش را به چشم زد و با پلوپز بخت برگشته سر گرم شد … .
***
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 46
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
عاغا نمیشه بابای آیدا رو کادو کنید من ببرم؟!
چقدر خوبه باباش!
عجب بابا اکبری مشتی داره این آیدا😄