رمان سال بد پارت 2

3.8
(4)

 

 

 

– خو حالا ! تقصیر خودشم بود ! هی می رفت رو مخم !

 

هر چند … حالا دیگر دقیقاً یادم نمی آمد سر چه موضوعی با شهاب جر و بحثم شده بود … چون وقتی پریود بودم هر چیزی به نظرم آزار دهنده می رسید ! … ولی حالا بدجوری برای شهاب دلم تنگ شده بود . مخصوصاً اگر مجبور می شدم شب به خانه ی زن عمو بروم … اصلاً خوش نداشتم که شهاب جلوی مادر و خواهرش برایم قیافه بگیرد !

 

هستی گفت :

 

– خوش بگذره عشقم ! … پس وقتت رو نمی گیرم … برو براش بخارون !

 

گونه ام را بوسید و با خنده ی پر نشاطی … خداحافظی کرد و به آن سمت خیابان رفت … .

***

 

شهر ما شهر زیبایی بود … کوچک ، ولی شیک و مدرن . با ساختمان های بلند و هتل ها و مراکز خرید مجلل . ولی آب و هوای مزخرفی داشت !

 

همیشه ی خدا سرد بود … آسمان همیشه خاکستری و دلگیر بود !

 

مثل آن روز … که انگار درپوشی از مفرغ روی سر شهر گذاشته بودند !

 

نگاه کردم به بالای سرم و نفسم یک جورایی بند آمد . بعد دست هایم را جلوی دهانم گرفتم و روی انگشتانم ها کردم … داشتم یخ می زدم !

 

 

 

باز نگاه دوختم به در باشگاهِ بدن سازی … این شهاب معلوم نبود کجا مانده ! اگر تا چند دقیقه ی دیگر پیدایش نمی شد ، بی خیال عذر خواهی می شدم و بر می گشتم خانه .

 

اصلا هم برایم اهمیتی نداشت اگر جلوی زن عمو سوده و شادی با من سر سنگین رفتار می کرد !

 

توی دلم یک بند غر می زدم که یکدفعه سر و کله ی دوست شهاب پیدا شد … مجتبی !

 

با آن بدن لاغر و ترکه ای و موهای وزی که روی سرش گوله شده بود … مثل یک کلم بروکلی !

 

خنده ام گرفت … هستی اگر او را می دید حتما همینطوری صدایش می کرد ! بروکلی !

 

تجربه ثابت کرده بود هر جایی که مجتبی باشد ، دیر و زود سر و کله ی شهاب هم پیدا می شود … و همینطور هم شد !

 

شهاب از در باشگاه بیرون زد . هنوز لباس ورزشی به تن داشت . توی آن سرما با یک تا تیشرت آمده بود بیرون … آستین های گرمکنِ آبی اش را روی شانه هایش گره زده بود .

 

توی دلم قربان صدقه ی قد و بالایش رفتم !

 

شهاب و مجتبی جلوی در باشگاه تعللی کردند . منتظر بودم با هم خداحافظی کنند تا دنبال شهاب بروم . ولی بر خلاف تصورم … آنها در پیاده رو شانه به شانه ی همدیگر شروع کردند به قدم زدن .

 

 

 

اوقاتم تلخ شد … ولی بی خیال نشدم !

 

رفتم آن سمت خیابان و پشت سرشان به راه افتادم . فکر می کردم بلاخره یک جایی مکالمه یشان را تمام می کنند و از هم جدا می شوند . ولی آنها گرم صحبت بودند !

 

اینقدر عمیق و هیجانی حرف می زدند که وسوسه شدم بدانم موضوع حرف هایشان چیست ! … کمی نزدیک تر شدم تا صدایشان را بشنوم .

 

شهاب گفت :

 

– ولی به نظر من لزومی به این کارا نیست ! زیاده رویه !

 

مجتبی پاسخش را داد :

 

– وقتی وارد این کار شدی … باید یاد بگیری نظر ندی و فقط عمل کنی ! کار من و تو همینه ! رئیس بهتر می فهمه چیکار باید انجام بدیم !

 

یک لحظه مکث کرد … بعد مشتی به بازویِ پر و پیمان شهاب زد و با لحنی تشویق کننده ادامه داد :

 

– نگران نباش پسر … هیچ مشکلی پیش نمیاد ! امشب میریم و کارو انجام می دیم ! … مطمئن باش برای شام برمی گردیم خونه هامون !

 

هنوز توی شیش و بش حرف هایشان بودم … اینکه رئیس کی بود و چه کاری زیاده روی بود … و اصلاً قرار بود آن شب چه اتفاقی بیفتد … که مجتبی نیم چرخی به عقب زد و تصادفاً من را دید :

 

– اِه … آیدا ! … آیدا خانم !

 

 

 

شهاب چرخید به طرفم و به حالتی کاملاً غافلگیر شده … پلک زد .

 

لبخند زدم و وانمود کردم هیچ کدام از حرفهایشان را نشنیده ام .

 

– سلام !

 

مجتبی پاسخم را داد … شهاب هم . ادامه دادم :

 

– ببخشید … گرم صحبت بودید ! انگار مزاحمتون شدم !

 

مجتبی به سرعت گفت :

 

– نه … اصلاً ! من داشتم می رفتم !

 

احساس می کردم کمی دستپاچه است . نگاه معناداری به شهاب انداخت و بعد دوباره کف دستش را به بازوی او کوبید :

 

– پس … یادت نره شهاب ! مکملای چاقی رو با خودت بیاری !

 

چقدر جمله ی عجیبی گفت … بعد از تمام جملاتِ عجیب و غریب ترِ قبلی !

 

از من خداحافظی کرد … و باز برگشت به سمت باشگاه . آن وقت شهاب گفت :

 

– خب …

 

و این خب را مثل پنیر پیتزا کشید … ! … بعد دستهایش را درهم گره زد و کاملاً روبروی من ایستاد .

 

 

 

– دنبال من راه افتادی جوجه ! خبریه ؟!

 

لحن سرتاسر شیطنت و دوستی اش … ! … پشت چشمی نازک کردم و گفتم :

 

– دنبال تو ؟! … چه اعتماد به نفسی داری پسر عمو ! معلومه که نه !

 

– پس اینجا چیکار می کنی ؟

 

– داشتم می رفتم خونه که یهو چشمم به یه پسر خوش قد و بالا افتاد که از باشگاه اومد بیرون ! … اصن دلم حالی به حالی شد ! تصمیم گرفتم بیام دنبالش و بهش شماره بدم ! … می دونی ؟ … دو روزه با پارتنرم کات کردم !

 

شهاب به شدت سعی داشت خنده اش را مخفی کند … ولی موفق نمی شد ! دستم را گرفت و کمی خم شد توی صورتم و گفت :

 

– غلط می کنی آیدا که به من خیانت کنی ! … حتی با خودم !

 

زل زدم توی چشمهایش و به خنده افتادم . شهاب هم خنده اش را رها کرد .

 

– تو هم غلط می کنی با من کل کل می کنی … توی روزایی که می دونی حالم دست خودم نیست !

 

– هووم … می بینم که عذرخواهی تو راهه !

 

– گمشو شهاب ! عمراً ازت عذرخواهی کنم … گوریلِ بد ترکیب !

 

– سخت نگیر عزیزم ! پریودی همین قسمتش قشنگه که بعد پنج روز می افتی دنبال حلالیت طلبیدن !

 

نگاهش چند ثانیه بین اجزای صورتم چرخید … نگاه گرم و پر لبخندی که همیشه به من احساس خوبی می داد … بعد ناگهان از من فاصله گرفت .

 

– بهر صورت … نیازی نبود که به خودت زحمت بدی و اینهمه راه بیای خانوم ! من قهر نبودم باهات !

 

باز برایش طاقچه بالا گذاشتم :

 

– تو در حدی نیستی که با من قهر کنی ! … من قهر بودم !

 

گفت :

 

– درسته ! من در حدی نیستم که با ماهِ قشنگم قهر کنم !

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 4 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x