رمان سال بد پارت 81 - رمان دونی

 

 

 

رضا با صدایی که از شدت نگرانی بم شده بود ،گفت :

 

– چرا روی گردن خودت ؟ با هم درستش می کنیم ! من که نمی ذارم نامزدت رو ازت بگیرن !

 

شهاب کوتاه خندید … باز همان حرف های همیشگی ! اداهای شیرینِ والدین مهربان بودن … قربان صدقه رفتن های توخالی … ولی در باطن هنوز همان پدر و مادر تاکسیک و سلطه گر !

 

هیچ چیزی درست نمی شد ! بیست و چهار سال صبر کرده بود … می دانست چیزی درست نمی شود !

 

صدای اس ام اس موبایلش که بلند شد … فکر کرد شاید آیدا جوابش را داده ! … ولی آیدا نبود ، یک شماره ی ناشناس بود .

 

– بیا دم در !

 

می دانست از طرف عماد است . نمی خواست او را منتظر نگه دارد . از طرفی … دیگر حرفی برای گفتن نداشت ! … دست گذاشت روی زانویش و برخاست .

 

– من دیگه برم !

 

پدرش همراه او از جا بلند شد … مادرش به هق هق افتاد .

 

– کجا می ری ؟ شهاب کجا می ری ؟!

 

رضا به شایان علامت داد که مراقب سوده باشد و آرامش کند . شهاب تنها یک خداحافظی ساده گفت … شادی را که مقابلش ایستاده بود پس زد و به سمت در خروجی رفت . تنها کسی که پشت سرش آمد ، رضا بود . دم در پرسید :

 

– حرف بزنیم تنهایی ؟!

 

هنوز صدای گریه ی سوده می آمد . شهاب کفش هایش را به پا زد :

 

– امشب نه !

 

در صدایش چیزی بود که باعث میخکوب شدن رضا شد . شهاب به صورت پدرش نگاه کرد و متوجه شد از شدت ناراحتی رنگ باخته ! گفت :

 

– خداحافظ !

 

و در را روی صورت رنگ باخته ی رضا بست .

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_392

 

پله ها را تند و تند پایین رفت . پشت در واحد عمو اکبر صبر کرد . دلش پر می زد برای دیدن آیدا … ولی می دانست عمو اکبر اوقات تلخی می کند !

 

دوست نداشت احترام بینشان زیر سوال برود !

 

از جلوی در کنار رفت و وارد حیاط شد . می دانست که آیدا خبر دارد که او به خانه سر زده … پیامش را سین کرده بود ،اگر چه بی پاسخ … .

 

پشت در شیشه ای اتاقش ایستاد … پنجره کیپ تا کیپ کشیده بود . دو دل و بی قرار نوک انگشتانش را آهسته به شیشه کوبید .

 

مردد بود در کشویی را باز کند … نکند … که یکدفعه پرده کنار رفت !

 

آیدا آن سمت شیشه … با تیشرت و شلوارک نخ پنبه ای که پر از نقاشی های یونیکورن بود … و موهای نصفه آبی و نصفه مشکی اش … .

 

نفس شهاب بند آمد ! چرا این دختر اینقدر قشنگ بود ؟ با لباس شب نوزده میلیونی قشنگ بود … با تیشرت و شلوارک فانتزی هم قشنگ بود ! با موهای شینیون شده … یا موهای شلخته و رها … هر مدلی که بود قشنگ بود ! چه وقت هایی که می خندید … چه حالا که اخم داشت .

 

شهاب خواست در را باز کند … ولی در قفل بود . گفت :

 

– درو باز می کنی ماه جان ؟!

 

پاسخش … انگشت وسط آیدا بود که بالا آمد !

 

شهاب خندید … از ته دل خندید ! آیدای تخسِ بی ادب … چقدر دلش می خواست او را در همین وضعیت توی بغلش بچلاند .

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_393

 

دهانش را جلو برد و روی شیشه ی تمیز ها کرد . لکه ی بخار روی سطح شیشه پخش شد … آن وقت شهاب با نوک انگشت روی آن تصویر قلب کج و معوجی را کشید .

 

چشم های آیدا آن طرف شیشه بهتش برد … .

 

شهاب لبخند زد … مشتش را به نشانه ی احترام به تخت سینه اش کوبید :

 

– رو مخی آیدا خانم … ولی بدجوری تو دلی !

 

چرخید و به سمت در خروجی به راه افتاد . سنگینی نگاه آیدا را روی خودش احساس می کرد .

 

در حیاط را که باز کرد … صدای باز شدن در شیشه ای را شنید !

 

یک قدم که پا توی کوچه گذاشت … صدای دویدنِ آیدا گوشش را نوازش کرد .

 

چرخید به پشت سرش … آیدا می دوید به طرفش … با پاهای برهنه … همان تیشرت و شلوارک یونیکورن … دوید و صاف خودش را انداخت توی بغل شهاب .

 

دست های شهاب دور بدنش سفت شد … آیدا پاهایش را کشید و دور کمر او حلقه کرد … در آغوش هم قفل شدند .

 

– من روی مختم شهاب ؟ من روی مختم ؟! … پس تو چی ؟!

 

– الهی قربونت برم …

 

– دلم میخواد بزنمت شهاب !

 

ولی او را بوسید … دست هایش را حلقه کرد دور گردنش و لب هایش را بوسید !

 

در آن شبِ خلوت … که هیچ کسی در کوچه نبود …

نسیم می وزید و موهای آیدا را توی صورتش می ریخت … وقتی صورتش را از صورت شهاب دور کرد و خندید … .

 

و بعد ناگهان متوجه پایین کشیده شدن شیشه ی دودی ماشینی شد که کمی دورتر پارک بود … یک هیوندا لکسوسِ مشکی که در چشمش آشنا آمد …

 

رنگ از رخ آیدا پرید … .

 

و بعد نگاهش درهم شد با چشم های تی

#سال_بد ❄️

 

#پارت_394

 

چیزی درون تنش آوار شد … بدنش یخ بست ! لبخند روی لب هایش ماسید !

 

ندیده بود او را … فکر می کرد تنها هستند !

 

با صدایی ناله مانند گفت :

 

– شهاب !

 

عماد فقط نگاهش می کرد ، بدون لبخند یا اخم … یا هر احساسی ! ولی این نگاه توخالی آیدا را منجمد کرده بود ! این حس را به او می داد که کار خیلی خیلی بدی کرده … .

 

با سرعت از شهاب جدا شد و شهاب هم چرخید به عقب . او هم عماد را که دید … پاک خودش را باخت .

 

آیدا با تمام سرعت دوید توی حیاط و پشت در پناه گرفت .

 

دست هایش چلیپا رو تخت سینه اش … نفس هایش تند و بی قرار … .

 

صدای شهاب را شنید که او را مخاطب قرار داده بود :

 

– عماد خان ، شما اینجا … فکر نمی کردم خودتون تشریف بیارید !

 

سکوت شد … آیدا منتظر بود عماد چیزی بگوید ، ولی هیچ چیزی نشنید .

 

چقدر ثانیه ها کش می آمدند ! هنوز هم چسبیده به در بود و با دست هایی گره زده روی سینه اش … و عین بید می لرزید !

 

باور نمی کرد ! ولی داشت از ترس می لرزید ! از عماد ترسیده بود … از آن نگاهِ همزمان خالی و مواخذه گرش ! … حتی کم مانده بود به گریه بیفتد !

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_395

 

چند لحظه ی بعد صدای روشن شدن ماشین و بعد گاز بلندش … عماد رفته بود !

 

آیدا همانطور سر جا خشک زده …. به در تکیه زده بود و گوش می داد به صدای سکوت … .

 

***

 

ساعت چهار و ربع عصر ، و نزدیک پایان ساعت کاری بود .

 

خسته و بی حوصله خمیازه ای کشیدم و کش و قوسی به تنم دادم . حالم از صبح خوش نبود … سر درد داشتم و حالت تهوع … و چقدر خوابم می آمد !

 

فکر می کردم این ها همه عوارض دوری ام از شهاب بود ! مثل آدم های نئشه شده بودم !

 

دیروز شهاب با تریلیِ حامل بار چوب ، شهر را ترک کرده بود … و من برای برگشتنش لحظه شماری می کردم .

 

– خانم سلطانی !

 

با صدای آقای پالیزی ، مسئول بخش ، از آن حالتِ بیمار و خمودگی بیرون آمدم و صاف روی صندلی ام نشستم .

 

– بله آقای پالیزی ؟

 

– گزارش مالی سه ماه آخرو جمع بندی کردین ؟

 

– بله بله ! کاملش کردم !

 

– خب … کجاست ؟

 

لحن طلبکارش باعث شد اخم هایم را درهم بکشم و مثل خودش سرد پاسخ بدهم :

 

– دادمش دست خانم برزگر تا بفرسته برای مدیریت !

 

– کپی گرفتی ازش ؟

 

– قرار شد خانم برزگر انجام بدن .

 

اوهومی گفت و از مقابل میز من کنار رفت و از اتاق خارج شد .

 

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_396

 

در دلم شکلکی برایش در آوردم . مردک شکم گنده ی بد چشم … می خواست با همه ی زیر دستانش لاس بزند . با من هم اوایل استخدامم خیلی گرم می گرفت ، ولی بد جور توی پرش زدم … برای همین انگار با من افتاده بود سر لج !

 

زیر لب به مسخرگی ادایش را در اوردم :

 

– مرسی ! واقعاً مرسی سلطانی جان ! … خواهش میکنم آقای پالیزی ! انجام وظیفه است !

 

زهرا ، همکارم به غر و لندهای من خندید :

 

– امروز از صبح عین برج زهر مار می مونه !

 

گفتم :

 

– تو بگو کِی عین برج زهر مار نمی مونه ؟!

 

محدثه هورتی از چایش کشید و گفت :

 

– والا آیدا جون … امروز تو هم حال بهتری نداری ها ! بزنم به تخته تو و پالیزی خوب از پس همدیگه بر میاین !

 

او شوخی کرده بود ، ولی من باز یاد دوری شهاب افتادم و تمام تنم تیر کشید !

 

معمولاً خیلی کم اتفاق می افتاد که یک روز بگذرد و ما همدیگر را نبینیم … اینکه حالا در شهر نبود ، به من حس خفگی می داد !

 

آهی غم بار کشیدم و بال مقنعه ام را بی هدف تکان دادم :

 

– پس چرا ساعت پنج نمی شه ؟!

 

نگاه کردم به موبایم تا ساعت را بخوانم … ولی چیزی که بیشتر توجهم را جلب کرد ، این بود که هیچ پیامک یا تماسی از صبح از طرف شهاب نداشتم !

 

نچی زیر لب گفتم که ناگهان پالیزی مثل گاو خشمگینی پرید توی اتاق و با لحن به شدت تندی من را صدا کرد :

 

– خانم سلطانی ! … وای از دست کارات ! سلطانی !

 

 

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_397

 

از لحن تندش جا خوردم … فقط نگاهش کردم ! … پرسید :

 

– کپی گزارش مالی سه ماه قبل کجاست ؟!

 

هاج و واج گفتم :

 

– عرض کردم خدمتتون که قرار شد خانم برزگر بگیره .

 

– چرا اهمال کاری خودتو میندازی گردن خانم برزگر ؟

 

– مگه نگرفته ؟!

 

چیزی نگفت ، همچنان دست به کمر و خشمگین خیره ماند به من … و خدا می دانست انتظار چه واکنش و جوابی از من داشت ! محدثه و زهرا هم ساکت بودند و جیک نمی زدند . بعد برزگر آمد توی اتاق و با لحن مثلاً پر استرسی گفت :

 

– آقای پالیزی تو رو خدا خون خودتون رو کثیف نکنید ! کاریه که شده !

 

نگاه تند و تیزی به چهره اش که به حالت اغراق آمیزی بزک دوزک داشت ، انداختم و گفتم :

 

– کاریه که شده ! هان ؟!

 

خون هجوم آورده بود به صورتم … حس می کردم داغ شدم . مثل فنر از جا پریدم و ادامه دادم :

 

– مگه قرار نشد شما کپی بگیری از گزارش ؟!

 

– من ؟! مگه من مسئول کپی هستم عزیزم ؟

 

لحن حق به جانبش خونم را بیشتر به جوش آورد :

 

– راستش من نمی دونم مسئولیتت دقیقاً چیه اینجا ! ولی قرار شد کپی بگیری !

 

طعنه ام درست با هدف نشست که صورت پالیزی و برزگر هم زمان سرخ شد … و پالیزی باز به من توپید :

 

– خانم سلطانی تو با من حرف بزن … طرف حساب تو منم !

 

نگاه پر از نفرت و حقارتی حواله اش کردم ‌. اگر من هم در شان خود می دیدم مثل برزگر با او لاس بزنم ، صد سال سیاه اینطور صدایش را برایم بالا نمی برد .

 

زهرا خواست با میانجی گری ، قائله را فیصله دهد :

 

– حالا طوری نشده که ! خانم برزگر گزارش رو بیارید ازش کپی بگیریم !

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 84

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان افسون سردار pdf از مهری هاشمی

خلاصه رمان :     خلاصه :افسون دختر تنها و خود ساخته ایِ که به خاطر کمک به دوستش سر قراری می‌ره که ربطی به اون نداره و با یه سوءتفاهم پاش به عمارت مردی به نام سردار حاتم که یه خلافکار بی رحم باز می‌شه و زندگیش به کل تغییر می‌کنه. مدام آزار و اذیت می‌شه و مجبوره به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان با هم در پاریس

  خلاصه رمان:     داستانی رنگی. اما نه آبی و صورتی و… قصه ای سراسر از سیاهی وسفیدی. پسری که اسم و رسمش مخفیه و لقبش رباته. داستانی که از بوی خونی که در گذشته اتفاق افتاده؛ سر چشمه می گیره. پسری که اومده تا عاشق کنه.اومده تا پیروز شه و ببره. دختری که سر گرم دنیای عجیب خودشه.

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آغوش آتش جلد اول

    خلاصه رمان :     یه پسر مرموزه، کُرده و غیرتی در عین حال شَرو شیطون، آهنگره یه شغل قدیمی و خاص، معلوم نیست چی میخواد، قصدش چیه و میخواد چی کار کنه اما ادعای عاشقی داره، چی تو سرشه؟! یه دختر خبرنگار فضول اومده تا دستشو واسه یه محله رو کنه، اما مدام به بنبست میخوره، چون

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ضماد

    خلاصه رمان:         نبات ملک زاده،دختر ۲۰ساله مهربونی که در روستایی قدیمی بزرگ شده و جز معدود آدم های روستاهست که برای ادامه تحصیل به شهر رفته است. خاقان ،فرزند ارشد مرحوم جهانگیر ایزدی. مردی بسیار جذاب و مغرور و تلخ! خاقان بعد از مرگ برادر و همسربرادرش، مجرم را به زندان انداخته و فرزند

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان التهاب

    خلاصه رمان :     گلناز، دختری که برای کار وارد یک شرکت ساختمانی می‌شود، اما به‌ واسطهٔ یک کینه و دشمنی، به جرم رابطه با صاحب شرکت کارش به کلانتری می‌کشد…       به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آرامش بودنت
دانلود رمان آرامش بودنت به صورت pdf کامل از عسل کور _کور

    خلاصه رمان آرامش بودنت: در پی ماجراهای غیرمنتظره‌ای زندگی شش دختر به زندگی شش پسر گره می‌خورد! دخترانِ در بند کشیده شده مدتی زندگی خود را همراه با پسرهای عجیب داستان می‌گذرند تا این‌که روز آزادی فرا می‌رسد، حالا پس از اتمام آن اتفاقات، تقدیر همه چیز را دست‌خوش تغییر قرار داده و آینده‌شان را وابسته هم کرده

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
6 ماه قبل

خوبه که عماد نمی‌ذاره آیدا رو اخراج کنن فکر کنم حامله هم باشه

بانو
بانو
6 ماه قبل

آخ آیدا🥺
چرا حس میکنم شهاب دیگه برنمیگرده🥲منم مثل آیدا یا سوده دلشوره دارم برا شهاب🙁

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x