17 دیدگاه

رمان سکانس عاشقانه پارت 31

5
(1)

بهار

نگاه وحشت زده ام روی صورتش میچرخید …شوکه سر جا میخکوب شده بودم و گیج و منگ نگاهش میکردم..!

با حرکت اولین قدمش به سمتم انگار کسی محکم تو گوشم کوبید و بهم نهیب زد فرار کنم.!

قبل از اینکه دست دراز شده اش بهم بخوره به خودم اومدم و با دو به سمت پله ها رفتم ..!

_ لعنتی وایسا ..بهار ..

بدون توجه پله هارو تند تند پایین میومدم…صدای قدم هاش پشت سرم استرس و ترسم رو بیشتر میکنه …نمیتونستم حتی ثانیه ای دست از دویدن بردارم ..با دیدن حمید که جلوی در هتل ایستاده بدون لحظه ای مکث به سمتش میدوم …!

مچ دستم بین دست حمید حس خوبی بهم نمیده …خواهش و التماسی که تو صدای مرد پشت سرم موج میزنه لحظه ای پشیمونم میکنه نکنه اشتباه کرده باشم نکنه قضاوتش کرده باشم دلم میخواد برگردم و بشنوم حتی اگه به قیمت جونم تموم بشه …!

قبل از اینکه بخوام تصمیم به برگشت بگیرم دستم توسط حمید داخل ون مشکی کشیده میشه ..!

گیج به مرد و زن غریبه ای که داخل ماشین بودن زل میزنم …نگاهم روی لباسای نظایمشون کشیده میشه و خط میکشه به همه باورهای چند لحظه پیشم ..!

_ پشت سرمونه سرگرد ..!

گیج و منگ از وضعیت پیش اومده …رو به حمید که با استرس به اطراف نگاه میکنه میپرسم :

_ چه خبره؟ چرا هیچکس توضیح نمیده دور اطرافم داره چه اتفاقی میوفته؟

بدون توجه به سوالاتی که داشت ذره ذره جونم رو میخورد تند تند شماره ای میگیره …از گوشه چشم نگاهی به وضعیتم میکنه …انگار دلش میسوزه که کلافه لب باز میکنه :

_ الان وقتش نیست ..به موقع همه چیزو میفهمی ..!

بهار

با ایستادن ماشین نگاهی به اطراف میندازم ..
_ حمید : چرا اینجا وایسادین؟

دستم توسط زنه کشیده میشه و صدای مردی که حمید رو مخاطب قرار میده تو گوشم میپیچه :

_ بهترین راه واسه دستگیریشون استفاده از طعمه خودشونه ..بهونه ای واسه نشون دادن خودشون نداشته باشن از دستشون میدیم ..!

در ماشین و به عقب میکشه و دنبال خودش به سمت ساختمون خرابه میکشونتم ..!
از پس بشکه های نفت و دم و دستگاه نصفه نیمه ای که داخل افتادن میگذریم ..پشت دیواری هلم میده و لب میزنه :

_ همینجا بشین ..!

بوی نفت و بنزین حالم رو داشت بد میکرد ..پاهام ضعف میزنه و روی زمین میشینم ..!

حتی صداهای که از بیرون میاد دیگه مهم نیست ..!

_ اگه اتفاقی افتاد از در پشتی فرار کن ..!

با صدای زن سرم رو به تایید تکون میدم ..
دستم رو به دیوار تیکه میدم و از جا بلند میشم …بدون توجه به اخطارهای که کنار گوشم قصد داره مجبورم کنه بشینم سرکی از پشت دیوار میشکم ..!

با دیدنش قلبم تندتر به سینه ام کوبیده میشه ..نگاهم روی اسحله ای که بین دست راستش جا خوش کرده میخکوب میشه ..شاید اسباب بازیه؟
دنبال دوربین های فیلم برداری چشم به اطراف میچرخونم اما دریغ از حتی یه دوربین عکاسی ساده ..!

بغضی که به گلوم چنگ میزنه از پا درم میاره …

*دانــای کـــل*

نگاهش را به روبرو دوخته بود و به دنبال ون مشکی پایش را محکمتر روی پدال گاز فشار می داد …تصویر چشمان پر از اشک بهار جلوی چشمانش می رقصید ، آنقدر غرق چند لحظه پیش بود که فاصله وَن هر ثانیه بیشتر می شد ، لحظه ای که حمید دست بهارش را گرفته بود عجیب روی مخش بود اگر موقعیتش بود قطعا استخون های دستش را خورد می کرد ..!

لعنتی زیرلبی فرستاد تمام نقشه هایش پودر شده بود ..!

نیم نگاهی به آیینه بغلش می اندازد ..وَن سلطانی بود که پشت سرش چهار نعل ساپورتش میکرد..!

اصراری برای کم کردن فاصله اش با وَن پلیس را نداشت وقتی درست میدانست مقصدشون کجاست ..!

بالاخره به محوطه کارخونه متروکه رسید و ترمز کرد …با دقت و تیز بینی همیشگی اش به اطراف چشم دوخت ..!

اولین چیزی که نظرش را جلب کرد ون مشکی پلیس بود که کمی آن طرف تر پارک شده بود.!

خم شد … داشبورد رو باز کرد و اسلحه کمری اش را از آن بیرون کشید…خشابش را چک کرد و از ماشین پیاده شد ..نفس عمیقی کشید و زیر لب نجوا گفت :

_ از کجا به کجا رسیدی ..دوربین فیلم برداری و دیالوگ تا اسلحه و کشت و کشتار ..!

دستش را بین موهای بهم ریخته اش کشید و باز به اطراف خیره شد …در عمق نگاهش آن تیز بینی همیشگی کمرنگ شده بود..

نمیتوانست درست تمرکز کند و موقعیت پیش آمده رو آنالیز کند.

نمیدانست برای چه اینجاست برای بودن بهار یا نبودنش.؟

گیج بود و همین بیشتر از قبل عصبیش میکرد ..!

*دانــای کـــل*

ون سلطانی پشت سر ماشین امیر توقف کرد ..سلطانی روی صندلی عقب جا گرفته بود و درحالی که با نگاه نافذش حرکات امیر را زیر نظر گرفته بود با موهایش ور میرفت ..!

امیر همانطور بلاتکلیف اطراف را دید می زد …منصور از صندلی جلو به سمت سلطانی برگشت :

_ داره لفتش میده رئیس..

لبخندی روی لب های سلطانی نقش بست و گفت :

_ کارشو بلده

با اطمینان خاطر به صندلی تکیه داد و باز خیره امیر شد .

امیر نفس عمیقی کشید و با قدم های محکم به سمت ون مشکی پلیس رفت …همان که بهار جلوی هتل سوارش شده بود ..دستشو روی جلوی ماشین گذاشت سرد بود …نیشخندی زد پس خیلی وقته که اینجا خبرهایی است..

همزمان با حرکت امیر به سمت در ورودی ، به دستور سلطانی وَن ها تخلیه شدن و افراد سلطانی دور تا دور ساختمان پراکنده شدند ..اما سلطانی هنوز هم ترجیح میداد از پشت شیشه های دودی ناظر اتفاقات باشد ..!

امیر به در ورودی نزدیک شد پشت سرش چند نفر از افراد وفادار سلطانی حرکت میکنند..!

برق آشنایی شی ئی چشم امیر را زد ..سر برگرداند ..گردنبند بهار شاید در آن لحظه تنها دلخوشی اش بود ..!

بی توجه به موقعیتش به سمت گردنبند رفت…روی دو زانو نشست …دست دراز کرد تا گردنبند را بردارد که با جابه جا شدن موضعی سر بلند کرد ..همان لحظه بود که حسینی (همان زنی که به همراه بهار بود) گلوله ای به سمتش شلیک کرد ..!

*دانــای کـــل*
صدای گلوله همراه می شود با صدای جیغ اشنای که در گوشش می پیچید…

_ بهار : تو رو خدا به امیر شلیک نکنید ..

قلبش از حرکت می ایستاد و نفس کشیدن عجیب برایش سخت می شود …گیج و منگ هنوز در همان حالت مانده بود که توسط یکی از افراد سلطانی به پشت دیوار نصف نیمه ای کشیده می شود ..!

نفس عمیقی می کشد …تا کمی از التهاب درونش کم شود ..ضربان قلبش بالا رفته بود و دونه های عرق رو سر و گردنش سر میخورد ..!

به در فلزی که ان طرف دیوار بود نگاهی می اندازد …و با بالاتنه خمیده و قدم های تند به سمت در حرکت می کند ..!

در را بدون هیچ صدای باز می کند .

چند قدمی جلو می رود …دو مرد و یک زن پشت به او ایستاده اند ..نگاهش روی بهار خشک میشود ، روی زمین نشسته بود ، از این فاصله هم میتوانست چهره رنگ پریده اش را تشخیص دهد ..!

عصبی دستش را بین موهایش می کشد و با صدای گرفته ای لب می زند :

_ چرا بهم اعتماد نکردی لعنتی..!

هنوز نگاهش روی بهار بود که دستی روی شانه اش حس می کند …انقدر سریع سرش را برمی گرداند که حس می کند گردنش رگ به رگ می شود …متعجب به سلطانی نگاه می کند …

_ سلطانی : منتظر چی هستی..تمومش کن …

دستش برای بالا اوردن اسحله می لرزد و این از نگاه تیزبین سلطانی دور نماند ..

_ سلطانی : این بهترین فرصته امیر …نمیخوای بگی که میخوای از دستش بدی..

امیر هم چنان مستاصل به سلطانی نگاه می کرد…این ان چیزی نبود که میخواست ..نتیجه نقشه های برنامه ریزی شده اش این نبود که میخواست ..در واقع او ادم سلطانی نبود ..!

_ سلطانی : درست بزن وسط پیشونیش ..قلبش هم گزینه خوبیه خیالت راحت میشه که بدون هیچ احساسی ازت خداحافظی میکنه..یه مرگ به یاد موندنی..!

*دانـــای کـل*

رگ های گردنش از عصبانیت برجسته می شود و صورتش لحظه به لحظه قرمز تر از قبل می شود ..!

سلطانی : داری خسته ام میکنی پسر ..!

امیر اما هنوزم نگاهش روی صورت بهار ثابت مانده است… اسلحه را بالا می برد اما قبل از انکه به نشانه گیری برسد صدای گلوله از آن سمت دیوار بلند می شود ..وهمراه با صدای گلوله بهار جیغ می کشد و از موقعیتش بلند می شود و به سمت دیواری که حمید و پارسا پور پشت آن پناه گرفته اند می رود ..!

صدای التماس گونه بهار در گوشش می پیچید :

_ به امیر شلیک نکنید تو رو به هر چی متعقدید به اون شلیک نکنید ..!

دست و دلش می لرزد ، لبخند تمسخر امیزی روی لبهای سلطانی شکل میگیرد :

_ انگار خیلی دوست داره..

حمید به سمت بهار می رود و جسم بی حس بهار را از زمین جدا می کند و دنبال خودش می کشد..!

سلطانی که از ، از دست دادن این موقعیت می ترسد اسلحه اش را بیرون می کشد..

امیر را محکم به عقب هول میدهد ..

نگاه امیر روی سلطانی خشک میشود …تنها همین فرمان به مغزش می رسد :سلطانی نباید شلیک کند
پشت آن دیوار همه زندگی امیر است و گلوله سلطانی تنها بهار او را نشانه گرفته است ..!

اسلحه اش را بالا می اورد و روی قامت سلطانی می گیرد …انگشتش روی ماشه می لغزد اما قبل از انکه هر کدام از ان ها شلیک کنند صدای گلوکه دیگری بلند می شود .!

انفجار مهیبی در ان طرف دیوار رخ میدهد …انفجاری که از شدت ان دیوار روبروی امیر و سلطانی فرو می ریزد و جسم سلطانی همراه با تیکه های اجر به عقب پرت می شود …و تنها عکس العکل امیر سپر کردن دستش در مقابل سرش است ..!

شعله های اتش جلوی چشمانش زبانه می کشند ..صورتش از حرارت می سوزد… نگاهش روی جسم نیمه جون سلطانی تاب میخورد که منصور سعی در بلند کردنش دارد ..!

گیج لب میزند :

_ چی شده؟

منصور اما بدون توجه به او هنوز هم سعی در بلند کردن سلطانی دارد …

صدایش بی اراده اوج میگرد :

_ با توام مگه کری ؟

منصور که از همان اول از امیرعلی زیاد خوشش نمی امد …و از علاقه امیرعلی به بهار چیزهای بو برده بود پوزخندی می زند و رو به قیافه متعجب امیرعلی می گوید :

_ خودمم نفهمیدم چجوری تیر خورد به اون بشکه ها …

لبخند عمیق تری می زند و ادامه می دهد :

_ کل کارخونه اتیش گرفته و همسر عزیزت پر..!

*دانای کل*

طول می کشد تا امیر متوجه حرفای منصور شود …پایین آمدن اولین قطره اشک همزمان می شود با مشت محکمی که به صورت منصور می کوبد ..!

مشت و لگدهایش به قصد کشتن به سر و صورت منصور میخورد ..!

صدای شخصی از بیرون بلند می شود :

_ رئیس باید زودتر برین ..الانه که پلیسا سر برسن ..!

اما امیر بی وقفه هنوز هم به زدن ادامه می دهد ..اشکهایش صورتش را خیس کرده اند ..یقه منصور رو بالا می کشد و نعره می زند :

_ می کشمت بی شرف..

با ضربه ای که به پشت گردنش می خورد ..رمق از مشت هایش خارج می شود و پلک هایش روی هم می افتند..

یکی از افراد سلطانی او را از روی منصور کنار می زند ..!

منصور با اه و ناله از جایش بلند می شود…لگد محکی به پهلوی امیر میزند…اما در وجود این مرد رمق ناله کردن هم نمانده است ..!

منصور با شنیدن اسم پلیس دست می کشد از تلافی کتک های که نوش جان کرده است…!

در مقابل چهره پر از درد و غصه امیر سلطانی را روی کولشان می اندازند و فرار می کنند…

امیر پلک هایش را می بندد و ناله بلندی می کند از سر ، درد ..دلتنگی ..از سر یاداوری اخرین تصویر عشقش..!

سرش را به راست می چرخاند …زبانه های اتش قلبش را مچاله می کند …باور اینکه در پس آن شعله ها چه بلایی بر سر بهارش آمده بار دیگر رمق را به پاهایش برمی گرداند ..!

با درد و عجز از جا بلند می شود ..دستش را به دیوار می گیرد و اولین قدم را بر می دارد…اولین دیدار جلوی چشمانش به رقص در می اید :

_بهار : من عاشقت شدم ..!

لب هایش می لرزند و با هق هق داد می زند :

_ منم عاشقت شدم نفسم ..!

پلک هایش از مرور خاطرات روی هم می گذارد …قطره اشک دیگری از گوشه ی چشمش پایین می اید..

قدم دیگری به جلو بر میدارد …

دلم تنهاست ….

دلگیرم…

همه اش حس می کنم دارم …بدون عشق میمیرم ..!

زبانه های آتش رفته رفته پوستش را می سوزاند اما توجهی نمی کند…

دیگر اختیار قطرهای اشکی که روی صورتش سر میخورند دست خودش نیست…

 

*دانای کل*

بی اراده در مرور راه رفته ی خاطرات انگشتانش را روی لب هایش می گذارد ..

تو میدونی …

چقدر شومه …

هوای خونه ی مَردی که از تو محرومه..

_ بهار : امیر

صدای خودش در سرش پژواک می گیرد : جونم

حالا از ته دل به چه کسی بگوید جانم؟

_بهار: دیگه سیگار نکش..

داد می زند : دیگه کی نگران سیگار کشیدنم بشه؟

دلم تنهاست …

دلگیرم..

همه اش حس می کنم دارم ..

بدون عشق میمیرم ..

نگاهش روی حلقه میان انگشتهایش خشک می شود …نگاه پر از غصه بهار روی دست خالی شده از حلقه اش جلوی چشمانش جان می گیرید ..!

زانوهایش خم می شوند …و این نعرهای گوش خراش اوست که سکوت محبوس شده را درهم می شکند …لب هایش برای صدا زدن بهارش باز و بسته می شوند ..

اما دیگر خیلی دیر است برای صدا زدن بهارش..

دلم سرد است
از این نبودنها
دلم تنگ است
در این بن بست ظلمانی
عزیزِ من
تو از دردم چه میدانی !؟

_ بهار : امیر واقعا دوستم داری؟

چشمانش سنگین می شود و با ته مانده وجودش نعره می زند :

_ دوست دارم نفسم دوست دارم ..

و سیاهی مطلق …

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

2 دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

17 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
sima
4 سال قبل

چرا پارت جدید و نمیزارین؟؟؟؟

نازلی
نازلی
4 سال قبل

یعنی اگه دیگه شخصیت اصلی رمان بخواد بمیره به خدا نوبره .و نویسنده محترم اگه بهار رو از رمانت حذف کنی مطمئن باش کلی هم خواننده های رمانت رو از دست میدی از ما گفتن بود….

/:
/:
4 سال قبل

بهار نمرده فکر کنم قبل از انفجار پلیسا از کارخونه فراریش میدت البته نظر من شایدم واقعا مرده

Mehrimah
Mehrimah
4 سال قبل

اه ۶ روز شد دیگه بذارید این نویسنده چرا انقدر طولش میده

Maede
Maede
4 سال قبل

منکه واقعا سر در نمیارم😐😐😐😐
هرکی فهمید بگه😑😑😑
:/ :/ :/ :/

Amitis
4 سال قبل

من که گیج شدم اصلا بهار مرد چجوری مرد چقدر توهمه اگه کسی می دونه بگه والا من چیزی نفهمیدم

Nazanin
Nazanin
پاسخ به  Amitis
4 سال قبل

بهار نمرد

نازلی
نازلی
4 سال قبل

چیزی که من فهمیدم این بود که انگار سلطانی که بهار رو مقصر مرگ زنش می دونست امیر رو وادار کرده بود بهار رو بکشه و انگار پلیس هم می دونست البته نمیدونم از کجا میدونست ولی برای خودم این جور گفتم که حتما خواهر سلطانی به پلیس گزارش داده والبته این که چه جوری امیرو وادار کرده بود رو ندونستم…

/:
/:
پاسخ به  نازلی
4 سال قبل

مثل اینکه امیر و سلطانی رفیق بودن و حمید شوهر خواهر سلطانی پلیس بوده

اماتیس
اماتیس
4 سال قبل

شما ها متوجه نمیشد مگر نه خیلی هم حرفه ای و خوب نوشته شده شما ها فکر کردید خواندن و درک کردن رمان به همین سادگی هاست کسایی هم که درک و فهم رمان خواندن ندارم بهتره نخونن

صبا
صبا
4 سال قبل

نویسندهٔ عزیز!
همه چیز تخیل و ماجرا نیست، شما قلم درستی هم باید داشته باشی، به عنوان دانای کل باید انتخاب کنی که رسمی بنویسی یا بداهه نکه یجا بگی ( او را دید) خط بعدی بنویسی ( اسلحش رو بیرون اورد). شما این رمانو هرچه زودتر تموم کن و بعد تا چند سال بجای نوشتن، کتاب حسابی بخون. واقعیتش انشای چهارم ابتدایی از این کار شما مرتب‌تره. :))))))))

sima
4 سال قبل

والا من که چیزی ازین پارته نفهمیدم .
چقد مسخره شده

سایا
سایا
4 سال قبل

ادمین جان لطف کن این قسمتو ترجمه کن
ماکه نفهمیدیم کی به کیه😕

فضولک
فضولک
پاسخ به  سایا
4 سال قبل

خیلی مسخرست این سه پارت آخری اصلا کلا قضیه داستان و عوض کرد ینی چی من هیچی نفهمیدم

اون پسره میخواست انتقام زنش و بگیره بعد یهو امیر خلافکار شد؟؟؟؟🤔🤔🤔🤔🤔🤔

امین
امین
پاسخ به  سایا
4 سال قبل

:-):-):-)

darya
darya
4 سال قبل

چقدر درناک 😢😢😢😢😢😢😢😢😢😢😢😯😯😯😯

s
s
4 سال قبل

من اصلا سر در نمیارم که این 2 پارت اخرچی شد . نویسنده نه تنها معلوم نیست چی مینویسه تازه برای هر پارت دو هفته ام طول میده. کسی اگر فهمید که که چی شد یه نفر میخواست از بهار انتقام بگیره بعد اون رفت کنار یه دفعه ای امیر خلافکار شد؟؟؟ والا خوندنش فقط وقت تلف کردنه

دسته‌ها

17
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x