قاشق پر شده شربت را در دهانم فرو میبرم ..
صدایش از پشت می آید
داشت میز صبحانه را جمع میکرد
– ناهار امروز رو سوفی میاره ..
سمتش برمیگردم
– حالم خوبه ، خودم درست میکردم
حین آنکه درب شیشه عسل را می بست جوابم را میدهد
– من با غذای ابپز زیاد میونه خوبی ندارم ، توام که فعلا نباید دور و بر غذای سرخ کردنی پیدات بشه ، پس بهتره تاج هم غذای باب میل منو دست و پا کنه ، هم به فکر خورد و خوراک عروسش باشه
لیوان اب کنار دستم را برمیدارم
هنوز هم مزه دهانم تلخ بود
عروس تاج …
– مگر اینکه دستپخت تاج رو دوست نداشته باشی
کفرم از این یک دندگی اش روی این موضوع درمیاد
– ای بابا چرا حرف خودتو میزنی ، من که گفتم دستپخت مامانت واقعا خوشمزست ، اون سوپ مرغو فقط نگه داشتم برای تو ، اینجور که سوفی از علاقه ات میگفت دلم نیومد همه اش رو خودم بخورم …
#پارت_دویستوشانزده
نزدیک آمد
گونه ام را کشید
-قربون دلت …
باشه ، فهمیدم ، حرص نخور…
گر گرفته بودم
شاید از حرارت دستی که گونه ام را کشیده بود
شاید هم از قربون دلتی که نثارم کرده بود!
شاید هم از نگاهش!
شاید زیاد داشتم …
دلیل زیاد داشتم …
هر چه بود تنم آتش شده بود..
مغزم هم کنارش …
برعکس او
که خونسرد بود
که آرام بود و رفتارش انگار از روی قصد و غرضی نبود.
#پارت_دویستوهفده
میتوانستم به سارا حق دهم که یک عجوزه باشد
خب فکرش را که میکردم
اگر من جای او بودم و معشوقه ام در حالی که دوستم داشت مجبور به عقد زنی دیگر میشد چشمان آن زن را از حدقه درمی آوردم
کشیک بیست و چهارساعته میدادم
اصلا نمیگذاشتم یک شب هم آن دو در یک خانه سر روی بالش بگذارند
خصوصا با این اخلاق هاکان …
که ادم عصا قورت داده ای نبود
میگفت …
میخندید..
شوخی میکرد ..
سر به سرت میگذاشت …
او شاید منظوری نداشت
اما یک بی جنبه و ندید بدید چون من وا میرفت!
آن هم به فاصله چند روز …
یا حتی شاید چندساعت …
صدای زنگ تلفن همراهم به خودم می آورد
با خیال آنکه جاوید باشد از پیش نگاه او میگذرم
به سرعت خودم را به هال میرسانم و به محض پیدا کردن تلفن با دیدن آن شماره ناشناس که از ایران بود بادم می خوابد
آیکون سبز رنگ را لمس میکنم
گوشی را دم گوش میگذارم و این صدای یاسین مولویاست که به گوشم میرسد
#پارت_دویستوهجده
سلام میکند…
آشنایی میدهد ،
می گویم از صدایش شناخته ام
میخندد و من به این فکر میکنم چقدر صدای خنده اش خلاف آن یکی که داشت از آشپزخانه نگاهم میکرد در نظرم زشت می آید
مولوی حالم را میپرسد
از اینکه چرا امروز در دانشگاه حاضر نشده ام
– یه سرما خوردگی ساده اس آقای مولوی لازم نیست شما نگران بشید ..
نمیدانم کجای جمله ام خنده دار بود که آن لندهوری که همچنان در آشپزخانه ایستاده و نگاهم میکرد زیر خنده میزند
اخم میکنم
لبخندش پررنگ تر میشود
مولوی در گوشم ادامه میدهد
– حالا انشالله بهترید؟
فردا میاید دانشگاه؟
چشم از او میگیرم ، تمرکزم را میگرفت
به پشت میچرخم و در جواب مولوی می گویم
– بله آقای مولوی خوبم ، بتونم حتما میام …
آماده ادامه صحبت مولوی و خداحافظی اش هستم که صدای بم او را زیر گوشم میشنوم
– بهش بگو باید به خوابش ببینه که من بذارم زنم باهاش بپلکه…
#پارت_دویستونوزده
از برخورد نفس هایش با گردنم تمام تنم مور مور شده بود
لبهایم داشت میلرزید
مولوی هم توی گوشی چیزی بلغور کرده بود
حتی نمیدانستم چه گفته است
فقط توانسته بودم سر و تهش را جمع کنم و خداحافظی کنم .
تماس را که قطع میکنم جان میدهم تا برگردم
چشم در چشم که میشویم
با حرص فکم را حرکت میدهم
– نفهمیدم بنده خدا چی گفت …کاش صداتو نشنیده باشه
– حضوری بیام بهش بگم؟
جدی بود
نگاهش هم
من از جدیت نگاهش هم خوشم می آمد
– چرا گیر دادی به این بیچاره …
– لیاقتت بیشتر از ایناس …
طعنه میزنم
– مثلا فرحان جون؟
سر به تایید تکان میدهد
– درسته ، فرحان گزینه خوبیه ، با اون مخالفتی ندارم
#پارت_دویستونوزده
دم عمیقی میگیرم ، میخواهم مقابله به مثل کنم
– اتفاقا سارا هم لیاقت تو رو نداره ، بیا با اینی که من میگم برو تو رابطه …
میخندد
– کی هست؟
– یکی متناسب با خودت ..
– بخوام سارا رو پر بدم فقط خودتی که میتونی متناسبم باشی …
دهانم بسته میشود
کیش و مات میکرد
مردک میزد به شوخی و خنده و پیش خود نمیگفت من بیچاره چه حالی میشوم .
من رویش نظر داشتم خب .
خصوصا روی لب هایش
اولویت بعدی ام دستانش بود ..
اه یادم رفت
اولویت اولم صدایش …
بعدی اش هم خنده اش …
– ولی من قراره از مولوی خوشم بیاد
– از اون بچه ..ک..ونی؟
#پارت_دویستوبیست
رنگ به رنگ میشوم
لعنتی …
طوری بی پرده و رک حرف میزد که انگار با رفیق چندین ساله اش طرف است
– چیه؟ بد نگاه میکنی…
لب هایم را روی هم می فشارم
– زشته پشت سر یکی اینجور حرف میزنی ، تحصیل کرده ای مثلا
بی خیال نگاهم میکند
– خب هست دیگه بگم نیست؟
یارو بیشتر مناسب اینه که وقتی دختر تو دست و بال ادم نیست بگیره …
– هاکان
جیغ زده ام
او اما مصرانه جمله اش را تکمیل میکند
– بکنتش
– بی شعور
– چون فعل کردن رو صرف کردم؟
باز داشت تکرارش میکرد
انگار لذت میبرد از این بالا و پریدن هایم …
#پارت_دویستوبیستویک
میخواهم راهم را بکشم بروم که بازویم را میگیرد
– کجا؟
داشتیم حرف میزدیم ..
میخواستم بگویم
حرف زدن با تو را که دوست دارم
اما خب تو حرف که نمیزنی
فقط قصد سرخ و سفید کردن من بدبخت را داری…
با آن کلمات مثبت هجده ای که به کار میبری
– بحث جالبی نمی کنیم
سر تکان میدهد
– خیله خب دیگه درمورد کردن این پسره حرف نمیزنیم …
خونم از حرص به جوش می آید
میبیند
حرص و خشمم را متوجه میشود که میخندد
نقطه ضعفم را دستش گرفته است
بی پدر
هی میخندد
هی من دلم برای خنده اش ضعف می رود
کاش قبل آن سارای دیلاق پیدایش کرده بودم…
– دستمو ول کن ، میخوام برم دوش بگیرم …
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 159
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
نویسنده باید التماست کنیم تا پارت بزاری؟
چه عجب
ای وای خاک برسر بیتربیتت 😂آخه هاکان چی داره که زودی هم عاشقش میشی
ولی دختر دیگه خیلی خیلی زود شیفتهی هاکان شده،اونم به این شدت
میگم دختره،چون از بس دیر به دیر پارت میاد اسمش یادم رفته
میخواستم بگم نه بابا در این حدم نیست دیدم خودمم یادم نمیاد😂😂
😂😂😂😂
خب خداروشکر این پارت رو میشد اسم پارت روش گذاشت،قبلیا در حد چند جمله بودن
مرسی