دست دختر را گرفتم وکشیدم، زیر توری پوشیه خندهاش را دیدم.
عبای سیاهرنگ را کنار زد، چیز زیادی به تن نداشت.
پوست مسی رنگ و براقش، حرکات نرم کمرش، پولکهایی که به سینهبند و شورتش آویزان بودند.
هنرمندانه میرقصید، دلبری میکرد.
خودم را لبه تخت رها کردم و عنان را به هورمونهای بدن سپردم.
از اولین لمس تنم میدانستم که فایده ندارد، کسی درونم قهقه زد… «نچ!»
فایده نداشت، یک جای کار این دختر لنگ میزد، شاید کمی پرینازش کم بود.
پریناز… دختر خیرهسر!
سفارش غذا دادم، لازم داشتم بعداز سوزاندن آنهمه کالری، تازه آنهم بینتیجه!
دخترک بیحال از من گرسنهتر بود.
اشاره کردم به مبل بزرگ، برای خوابش.
اینکه کنارم تا صبح باشد، آزارم میداد.
کلنجار میرفتم با تنی که خسته بود و ذهنی که پی شیطنت آرام نمیشد.
پیغام سرشب محافظ سهند، اینکه پریناز هم همراهش رفته!
اگر نمیرفت تعجب میکردم. فکری پلید داشتم!
زنگ بزنم و سطح استرسش را بسنجم، ببینم تا کجا لاپوشانی بلد است! دروغگویی!
همزمان با تبلتم به شبکه دوربینهای مخفی خانه متصل شدم.
با سهند از ماشین پیاده شدند، درست پشت در خانه، وقتش بود.
« گیسبریده! حرف گوش نمیدی؟ خدمتت میرسم.»
شمارهاش را گرفتم… بوق بوق بوق…
برداشت.
_ سلام، آقا.
_ پریناز… کجایی؟
_ رختخواب دیگه، شبه، دیره… شما نخوابیدین؟ خوب نیستا… یعنی برای سلامتیتون میگم.
کم نمیآورد.
_ به تو ارتباط داره من کی میخوابم؟
_ نهخیر البته.
همزمان میدیدم که با سهند وارد ساختمان شدند.
_ صداهای اطرافت چیه؟ نکنه رفتی بیرون از خونه.
صدایش عملاً میلرزید.
_ نه… نه… نه… اتاقمم… خوا… خواب بودم.
که اتاقت بودی، خواب بودی؟
ترکه و فلک واقعاً جوابگوی این حجم جسارت نمیشد.
_ همین الآن برو توی اتاقم، چیزی لازم دارم.
_ چی؟ اخه دو صبحه ها!
دو صبح است و تو آوارهٔ خیابانها.
_ همین الآن، پریناز. منو معطل نکن.
_ چشم، چشم… الآن میرم.
_ سریعتر! بجنب.
احتمالاً سعی میکرد خودش را به اتاقم برساند، نفسنفس میزد.
_ آقا… من الآن پشت در اتاقتون هستم ولی قفله!
_ اوه…! پاک فراموش کرده بودم، ولش کن. شب بهخیر.
تماس را قطع کردم.
شادی عجیبی زیر پوستم وول میزد.
انگار روحم ارضا شده باشد، باقی شب را راحت خوابیدم.
صبح روز بعد پشت میز صبحانه، شاهین با ریش نزده، کلافه روبهرویم نشست و با عصبانیت، تخممرغ روی نانش را سلاخی کرد.
گوشی موبایلم را چک کردم؛ ایمیلها، پیغامها.
_ یه قهوه برام بریز.
دست به قوری روی میز برد و فنجان را پر کرد.
قهوه تلخ را مزهمزه میکردم که شیخ سر میزمان نشست.
_ اهلاً و سهلاً! شب خوش بود، آقایان؟
لبخندی زدم.
_ تحفههات تکراری هستند، جناب شیخ.
لبخند دنداننمایی تحویلم داد.
شیخ که میگفتی ذهنت میرفت به سمت پیرمردی در دشداشه عربی با عقال و عصا، اما…
عاصف چهلساله بود، کت و شلوارپوش!
نیمهایرانی. انگلیسی را از هر زبانی بهتر صحبت میکرد و طبعی هوسباز داشت.
از این نظر مشکوک بود به داشتن رگی قجری!
اخم شاهین با دیدنش بیشتر درهم فرورفت.
عاصف زیاد نماند، خوشوبشی کرد و عذرخواهی از عدم همراهی ما تا فرودگاه.
رفتنش همزمان شد با فحشهای زیرلبی شاهین.
_ شاهین؟
_ بله آقا؟
_ اگه تمایلی به خوابیدن با دخترایی که میفرسته نداری، مشکلی نیست ولی اخم و تخمت رو سر میز صبحانهٔ من نیار. رفتارت رو هم اصلاح کن، عاصف شریک تجاری منه و قدرت کمی هم نداره.
شوکهشده به من زل زد.
دستمالسفره را زیر دستش میچلاند.
_ بله آقا، عذر میخوام.
تمام مسیر تا فرودگاه را با کسی تماس میگرفت و البته شخص موردنظر جوابش را نمیداد.
گشتوگذار در مغازههای فرودگاه هرگز باب طبعم نبوده ولی طبق پیروی از بیماری وسواسگونهای، التهاب دیدن پریناز را داشتم در لباس عربی.
با همان پولکها، همان پوشیهٔ توری سیاه.
شاهین با گوشی تلفنش میجنگید و اولین بار بود که میدیدم عطر زنانه میخرید، پول شکلات میداد و همزمان موهای سرش را میکند که چرا مخاطبش زحمت پاسخگویی به تماسهایش را نمیدهد.
شاهین نادان!
هرچقدر در کارش سخت و محکم بود، در مقوله زنداری، اصطلاحاً زاییده بود.
دلم میخواست با دست به پشت سرش بکوبم.
«احمق! گربه رو باید در حجله میکشتی…»
هرچند این تجربههای فراوان را شخصاً به ثمن بخس نیافته بودم.
عمری هدر کردم پی حماقت تا شدم گرگ باراندیده!
از پشت ویترینها رد میشدم؛ عینکی برای سهند، عروسکی برای سدا و لباسی عربی برای خودم!
خودم که نه دقیقاً… پریناز که قرار بود بپوشد، برای من.
فرهاد خودشیفته😂
قلمت عالیییییییییی پارت دهی افتضاح پارته بیستو سه ولی نامنظم افتضاح پارت میدی
یارا خبرازدرددل ما میگوئی👏👍