رمان شاه خشت پارت 24

2
(3)

 

 

پریناز

 

هرچقدر با سهند خوش گذراندم و شیطنت کردم، به آنی از تنم پرید.

 

تا به اتاق برسم سکته کردم.

 

تابه‌حال در تمام عمرم این‌طور نترسیدم… البته دروغ است.

 

از این بیشتر هم بوده فقط درست به‌خاطر نمی‌آوردم.

 

گوشی را که قطع کرد به جد و آبادش فحش می‌دادم. اصلاً سهند را ندیدم.

 

_ پری، کی بود؟ بابام؟!

 

با گوشی موبایل تخت سینه‌اش کوبیدم.

 

_ بله، پسرهٔ خر… من احمق رو بگو که دنبال خرتر از خودم راه افتادم.

 

با نیش باز نگاهم می‌کردم.

 

_ بیا برو تا نزدم شل‌و‌پلت کنم.

 

_ برو بخواب، پری خوشگله. بابای من این‌قدرام بد نیست، تازه خیلی هم دلت بخواد!

 

به سمتش پا تند کردم که راه‌پله‌ها را دوتایکی پایین رفت.

 

روی تختم دراز کشیدم… با فکر لحظات گذشته.

 

این ترس، وحشت و نگرانی ابدی من کی پایان می‌یافت.

 

زندگی مستقل و دور از اجبارها برایم حکم رویایی دست‌نیافتنی داشت.

 

تا صبح غلت زدم و نخوابیدم.

 

شازده نبود که برای دیر رسیدن سر صبحانه مواخذه‌ام کند، مرده‌شور ببرد این زندگی سگی را.‌

 

دم صبح خوابم برد، تا لنگ ظهر.

 

با اخلاق خراب از دنده چپ بلند شدم، از آن روزها که اگر حرف می‌زدم، سرم را به‌ باد می‌دادم.

 

 

 

تنم را شل و خسته تا آشپزخانه کشیدم.

 

موسیو زیرلب آهنگی ارمنی را زمزمه می‌کرد، با دیدن من چشم‌هایش گرد شد.

 

_ یا عیسی مسیح، خودت بیا این دختر رو شفا بده.

 

_ سلام، موسیو.

 

_ سالام پاری، چت شده، این ریختی هستی چرا؟

 

_ چه‌مه، موسیو؟ به این خوبی!

 

صورتم را یک‌وری روی میز آشپزخانه گذاشتم و از دور می‌دیدمش.

 

سراغ یخچال رفت؛ گاز… سینک، بازهم گاز…

 

یک فنجان قهوه را کنار صورتم گذاشت.

 

_ پا شو، بابا، این قهوه رو بخور، برو یه دوش بگیر… یا برو استخر، کسی نیست شنا کن.

 

دست بردم به‌سمت لیوان خوش‌عطر.

 

_ دیشب بد خوابیدم، موسیو، تا صبح خوابم نمی‌برد.

 

روی صندلی روبه‌رویم نشست.

 

_ زندگی رو سخت نگیر.

 

به چشمانش خیره شدم.

 

این پیرمرد مهربان از من و زندگی لعنتی‌ام چه می‌دانست.

 

جرعه‌ای از قهوه‌ام خوردم.

 

سعی می‌کردم اشکی از چشمم سقوط نکند.

 

_ زندگی من عین همین قهوه‌س، موسیو؛ تلخ!

 

نفسش را بیرون داد.

 

_ همین قهوه رو ببین، تلخی که می‌ره. طعم قهوه و عطرش بهترینه.

 

چشمانش را با دست پاک کرد.

 

 

 

 

 

_ می‌دونی، من فکر می‌کردم اگه ژانت بره، منم زنده نمی‌مونم. الآن ده ساله که ژانت نیست ولی زنده‌م؛ قهوه می‌خورم، شیرینی درست می‌کنم، می‌خندم، کریسمس لباس نو می‌پوشم… زندگی همینه…

 

_ ژانت زنت بوده؟

 

_ آره… زنم. قلبش گرفت یه شب، تموم کرد.

 

_ خدا بیامرزدش.

 

با دست روی سینه‌اش صلیب کشید.

 

_ پا شم برای شام فکری کنم، آقا میاد.

 

آقا، آقا… مرده‌شور ببرتش آقا را! مردک ازخودراضی.

 

دهان کج‌شده‌ام را دید و خندید، به رویش نیاورد.

 

_ دیگه گاتا نداریم، موسیو؟

 

مردد نگاهم کرد.

 

_ دو تا گذاشتم کنار برای آقا فرهاد، بیا یکیش رو بدم بخوری.

 

خودش هم نبود، سهمیه داشت، مردک گوزالسلطنه!

 

_ نخواستیم، سهم اونه، بده خودش کوفت کنه… یعنی نوش جان کنه.

 

_ یا مسیح، این دختر دینام سوزونده!

 

سراغ یخچال رفتم. با یک لقمه نان و پنیر هم سیر می‌شدم.

 

به اتاقم پناه بردم، پای لپ‌تاپ.

 

کمی هم با نازی حرف زدم، خیال رفتن از پیش خاله را داشت.

 

پس‌اندازش از من خیلی بیشتر بود.

 

روی تخت دراز کشیدم و‌ سرم را از تخت آویزان کردم، کمک کرد خون در سرم جریان یابد.

 

گوشی موبایلم دلنگی کرد.

 

اهمیت ندادم و به‌سمت حمام رفتم.

 

 

 

بدبخت موسیو راست می‌گفت که بهتر است دوش بگیرم، سرحال شدم.

 

آب موهایم را گرفتم، نمدار دورم ریختند.

 

بازهم گوشی موبایلم صدا داد.

 

لباس عوض کردم و سراغ گوشی رفتم.

 

سه پیغام پشت هم از سهند.

 

« پری بابام امشب میاد، من با رفیقام قرار دارم، می‌خوام بپیچونم.»

 

پسرهٔ دیوانه، به من چه مربوط…

 

پیغام دومش بیشتر معنا داشت.

 

«الو… دختر کمک لازمم…»

 

پیغام سوم کفری‌ام کرد.

 

« ببین، کمک نکنی به بابام میگما…»

 

مرا تهدید می‌کرد؟

 

شماره‌اش را گرفتم.

 

_ اوهوی! بچه لک‌لک، منو تهدید می‌کنی؟

 

_ عجبا، خب جوابم‌و ندادی، یه چیز نوشتم جِنی بشی.

 

غش‌غش به عصبانیت من خندید.

 

_ سهند، من‌و قاطی کارات نکن، قد کافی دردسر دارم.

 

_ کاری نیس که، اگه دیدی بابا میاد سراغم، یه پیغام برام بفرست، همین.

 

_ بابات از کاراش به من نمی‌گه، بعدم من نتونم پیغام بدم چی؟

 

_ لوس نشو دیگه، من قرار گذاشتم با رفیقام، ضایع می‌شم.

 

_ قول نمی‌دم.

 

صدای فرستادن ماچ را شنیدم. پسرک پررو!

 

تماس را قطع کردم.

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 2 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

2 دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
black girl
black girl
9 ماه قبل

سهند بچه باحالیه

:///
:///
11 ماه قبل

من این رمانو دووووس دارم چرا پارتاش کمههه😭😭😭😭

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x