-اوف کوثر امروز خیلی روز سختی بود. اعصابم بهم ریخت
کوثر-آره هدیه حالم داره بهم میخوره از این زندگی
سیمین- چقدر غر میزنید اههه منم خسته شدم ولی مث شما نیستم که
-آره تو زن نمونه کاوه ای
جیغی زد که سر نصف دختر و پسرایی که تو حیاط بودن به ما چرخید
-هدیه جرت میدم بیشعور
به سمتم دویدد که باعث شد فرار کنم
-باشه باشه غلط کردم
کوثر-موش بدو گربه تو رو نگیرهههه
به پشت سرم نگاه کردم و برای یک لحظه خوردم به یک نفر
-آخ جلوتو ببین مرتیکه کور نمیبینی؟
صدای خنده های آشنایی می اومد سرم رو بالا کردم،
-کاوههه
-هدیه چرا میدویی؟؟
-به عشق خرت بگو
چشماش گرد شد
-عشقم؟
-آره دیگه سیمین
هدیههه
-باشه بابا چرا میزنی بی لیاقت های عوضی ایشش
رامو کج کردم هوف به خیر گذشت دقیقا دست پیش گرفتم تا پس نیوفتم
….
سر کلاس بودیم و با سپهر کلاس داشتیم
مثل همیشه با حوصله درس میداد اما من تمرکز نداشتم
و دلشوره عجیبی به دلم افتاده بود، انگار که قراره یک اتفاق بدی بی افته دستام میلرزیدن همیشه وقتی استرس و دلشوره داشتم اینجوری میشدم
برای چند لحظه احساس کردم تمام محتویات معدم داره میاد توی دهنم و سریع از جام بلند شدم که سپهر برگشت به سمتم
-چیزی شده خانم آقایی؟
تا خواستم لب باز کنم حالم بد شد و به سمت دستشویی رفتم.
انگار راهش از همیشه طولانی تر بود اما هر چی که بود بلاخره رسیدم.
هر چی بود و نبود توی معدم رو بالا آوردم
-هدیه هدیه خوبی؟
صدای کوثر بود که داشت به در میزد و سیمین هم پشت سرش مزه میریخت و میگفت
-فکر کنم مرده
صدام رو بلند کردم تا از خوب بودم حالم بهشون اطلاع بدم
-من حالم خوبه
سیمین-خب باز کن این در لعنتی رو
در رو باز کردم و به دخترا نگاه کردم
کوثر زد روی صورتش
-وای هدیه خاک تو سرت،چرا این شکلی شدی
-چه شکلی شدم مگه؟
رفتم سمت آینه و روشور ها
به خودم توی آینه نگاه کردم رنگ از صورتم پریده بود و چشمام از زور بی حالی خمار شده بود.
“راوی”
سپهر در کلاس نگران تک خواهر بود و روی صندلی نشسته بود تا کوثر و سیمین خواهرش را به کلاس بیاورند.
دانشجویان کلاس پچ پچ میکردند و هر کدام نگرانی خود را نشان میدادند.
اما در این حین پویا از همه نگران تر بود و دلش میخواست هیچکس اینجا نباشد تا به دنبال هدیه برود.
هدیه ای که نمیدانست کی و چگونه خودش را در دل پویا جای داده بود.
هدیه با دیدن رنگ و رخسار خودش در آینه نگران شد و در دل میگفت -نکنه مسموم شده باشم؟ و هزاران احتمال دیگر.
سیمین مشتش را پر از آب کرد و به صورت هدیه پاشید و کوثر از سرویس بیرون رفت تا چیزی برای هدیه بخرد شاید حالش بهتر شود.
سیمین-چت شد یهو تو هدیه؟
-خودمم نمیدونم بخدا
-بیا بریم دیگه خوبی الان؟
-آره بهترم
از سرویس بیرون آمدند که کوثر با آبمیوه و کیکی جلویشان ظاهر شد
-بدو هدیه این رو بخور تا بریم کلاس
هدیه اولش اشتها نداشت اما بعد از مدتی نوشیدن آبمیوه و گاز زدن به کیک اشتهایش باز شد. به راه افتادند تا به کلاس بروند.
کوثر-صبح چی خوردی هدیه؟
-صبحونه کاملی خوردم نمیدونم چرا اینجوری شدم.
سیمین-فاسد ماسد نبود؟
-فکر نکنم!
به کلاس رسیدند و حرف هایشان را قطع کردند.
فاطیاینچهوضعهپارتگذاشتنه؟😐
اینو نویسندش میزاره والا فقط دیشب نت نداشت داد ب من
😑😑😑
سلام خوبی؟ هیچ معلوم هست کجایی؟