رمان صیغه استاد پارت 89

3.2
(19)

 

 

 

لبخند زدم و با مهري كه طي همين چند ساعت به دلم افتاده بود، جواب دادم: عاصي چيه؟! اين بچه ها همه شون نعمت خدائن. ياسمنم كه از فرشته بودن فقط دوتا بال كم داره!

 

با ديدن وسايلم جدي شد و پرسيد: جايي مي خواي بري؟! شال و كلاه كردي!

 

– اگه اجازه بديد من ديگه رفع زحمت كنم. ديشبم هم به شما زحمت دادم هم جاي بقيه رو تنگ كردم.

 

– مطمئني جايي واسه رفتن داري؟! اينجا فقط واسه بچه ها نيستا، اينجا درش به روي هركسي كه نياز داشته باشه بازه. توام كه تا همين جا كلي كمكون كردي و برامون دردسر نداشتي.

 

 

– ميرم، ولي اگه جايي نبود هنوزم اينجا جا دارم واسه موندن يا بايد يه فكر ديگه بكنم؟!

 

جلو اومد و دستام و بين دستاي پر از مهر مادرانه اش گرفت.

– در اينجا هميشه به روت بازه عزيزدلم. موفق باشي.

 

با لبخندي ازش فاصله گرفتم و بعد از خداحافظي از خودش و سفارش خداحافظي از بقيه دخترا، به سمت حياط اصلي رفتم.

خب حالا كجا مي خواي بري ساغر؟! اصلاً كجا رو داري كه بهت پناه بدن و بتوني بدون منت سرت و بذاري زمين؟!

 

خونه هامون كه نمي توني بري. خدا رو صد هزار مرتبه شكر خانواده درست و حسابي ام كه نداري بخواي بري اونجا.

 

پول كافي ام ته جيبت نيست كه حتي بخواي امشب و تو يه مهمان پذير جمع جور بموني و شام و ناهارت و يكي كني.

 

 

 

 

خب مثل اينكه چاره اي نيست. بايد بري خونه مادري كه خيلي وقته نديدي اش و احتمال داره با شوهر جديدِ عزيزش بيرون باشه.

 

من انقدر بدبخت و بي پناهم كه حتي خونه مادرمم نمي دونم جايي واسه موندنم هست يا نه. حالم از خودم كه انقدر ضعيف بودم و هيچ غلطي نمي تونستم واسه جبران اين ضعف بكنم بهم مي خورد.

 

كاش يكي پيدا شه و من و به جرم مزخرف بودن و نداشتن كوچكترين ذره اي عرضه انقدر كتك بزنه تا پوست كلفت شم.

 

بغضم و قورت دادم و به ناچار با وسايلم سمت خيابون رفتم. دستم و براي اولين تاكسي اي كه رد شد بلند كردم و بعد از يه حساب و كتاب ذهني كلمه «مستقيم» و به زبون آوردم.

 

راننده تاكسي كه مرد سن بالا و جا افتاده اي بود، ترمز كرد و وقتي نگاهش به چمدونم افتاد از ماشين پياده شد.

 

با كلي احترام چمدونم و روي صندلي پشت راننده گذاشت و خودم پشت صندلي شاگرد نشستم.

 

 

– خيلي ممنون آقا لطف كرديد كه كمكم كرديد.

از تو آينه ماشين نگاهي بهم انداخت و لبخند مهربوني كه شبيه پدربزرگاي مهربون قصه ها بود به روم زد.

 

– كاري نكردم كه. توام مثل من دخترم. حالا كجا ميري دخترم؟!

– مستقيم بريد مسير و بهتون ميگم.

 

 

 

سر تكون داد و بدون حرف ديگه اي دنده رو جا زد. شروع به رانندگي كرد و منم خيره هواي ابري بيرون شدم.

 

دل آسمونم گرفته بود. مثل قلب من پر از حرف و درد بود و هنوز موقعيتش و پيدا نكرده بود كه شروع كنه.

 

شايدم مي ترسيد همين يه ذره محبت و آدمايي كه موندن از دستش برن و از تنهام تنها تر بشه؛ درست مثل من!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.2 / 5. شمارش آرا 19

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 5 (1)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 4 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

14 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ROZHINA
ROZHINA
7 ماه قبل

نویسنده عزیزززززز قصد نداری ادامشو بدی یکم ۶.۷ ماه طول دادن یه پارت زیاد نیستتت!!!!!!؟

Eli
Eli
8 ماه قبل

ناموصن قصد ندارین ادامه بدین؟شورشو در اوردین😑😑😑😑

ی بنده خدا
ی بنده خدا
9 ماه قبل

پس بغیه اش کوووووووو

ATENA
ATENA
9 ماه قبل

کیفم اول تو نویسنده ی دلارای دوم تو نویسنده ی این رمان.:!)

مامان رادین و رایان
مامان رادین و رایان
10 ماه قبل

خاک تو سرت کنن بابا برو بچه داریتو بکن تو رو چ ب رمان نوشتن.

mahi
mahi
10 ماه قبل

یعنی اینقدر ننوشتی یادت نره . میخوای داستانو برات تعریف کنیم نویسنده جان ؟ بگیم شخصیت اصلی کیه وضعیتش چجوری بود😐
اصلا مادر ساغر مظلوم بود و تو خونه ایه که هامون بهش داده . بعد تو میگی با شوهر جدیدش؟

دخیِ دلارای
دخیِ دلارای
10 ماه قبل

خاک تو سرت این رمانو یادت رفته نویسنده!؟😐

Mina Mohamadi
Mina Mohamadi
11 ماه قبل

.

ساحل
ساحل
11 ماه قبل

سلااام‌
من تو پارت ۸۷یه خلاصه گفتم
هرکی یادش نیس بره بخونه😊😗

Hastti
Hastti
1 سال قبل

اصلا داستان چی بود یکی تعریف کنه دوسال گذشت هنوز این رمان تموم نشده

Kmkh
Kmkh
1 سال قبل

یعنی واقعا بعد این همه مدت قرار نیست پارت جدید بیاد

Mahsa
Mahsa
1 سال قبل

بعد سه ماه تنها اتفاقی ک افتاد این بود ک از اونجا رفت بیرون

Yas
Yas
1 سال قبل

بعد از این همه مدت این پارت کم . رفت تا ۲ماه دیگه 🤣🤣🤣🤣🤣

&&&&&&&
&&&&&&&
1 سال قبل

لعنتی

داستانش که هیچ کلا یادم نمیاد کی به کی بود ولی اصن یادم رفته بود همچین رمانی هم وجود داره😂😂😂💔💔💔

دسته‌ها

14
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x