رمان طلوع پارت ۱۰۳

4
(2)

 

 

فاصله ای بینمون نیست و به‌ شدت معذب میشم و جمع و جورتر میشینم…

 

همیشه از بخاری و بویی که ازش تو اتاق ماشین میپیچه متنفرم…..

 

الانم حالت تهوع میاد سراغم و کم مونده همین کیک و آبمیوه ای هم که خوردم رو بالا میارم….

 

 

نفس عمیقی میکشم و اروم میگم: ببخشین میشه بخاری رو خاموش کنین…

 

 

 

سرش طرفم میچرخه و با لبخند میگه: حتما….

 

 

دستشو سمتش میبره و خاموش میکنه…

 

_ ممنونم…

 

_ زودتر میگفتی خب….

 

لبخند خجالت زده ای میزنم و شیشه رو میدم پایین…..

 

 

هوای تازه به صورتم میخوره و روحمو تازه میکنه….

 

 

بقیه ی مسیر به سکوت میگذره و تا وقتی که جلوی یه رستوران خیلی شیک نگه داره حرفی نمیزنه…..

 

 

 

 

 

_ بریم که از صبح تا حالا چیزی نخوردم….

 

اگه باهاش راحت بودم میگفتم من چند روزه که درست و حسابی چیزی نخوردم….

 

ولی سکوت میکنم و چیزی نمیگم….با هم پیاده  پیاده میشیم و سمت رستوران میریم….

 

 

فضای داخل از بیرون خیلی شیکتره و قشنگتره و باید اعتراف کنم تا حالا همچین جایی رو از نزدیک ندیدم….

 

 

 

سمت میز چهار نفره ای میریم و میشینیم…

 

 

 

 

_ اینجا غذاهاش حرف نداره….حالا امتحان کنی دیگه ول کنش نیستی….

 

 

چقده حس معذب بودن میکنم…اصن نمیدونم در جواب حرفاش چی بگم….

 

 

_ چی میخوری سفارش بدم؟….

 

 

کوفت…..کوفت میخورم….چرا دعوتش رو اصن قبول کردم….

 

 

رو بهش میگم: نمیدونم…خیلی بد غذا نیستم…هر چیزی که برا خودتون سفارش دادین برا منم بدین….

 

 

سرش رو به معنی فهمیدن تکون میده و میگه: باشه…پس امروز من انتخاب میکنم…دفعه ی دیگه تو….

 

 

 

اخمام به طور نامحسوس تو هم میره…

 

 

حس خوبی نه از حرفاش نه از لحنش نه از خنده های گوشه ی لبش ندارم…..

 

 

 

اینبار خیره ی میز میشم و با انگشتام شروع میکنم به کشیدن خط های فرضی روی میز…‌‌‌‌‌‌‌‌

 

 

 

 

_ اعتیاد ساره به چی بود؟…

 

سرم بالا میاد و با نگاه کردن بهش میگم: نمیدونم….گفتم که بهتون رابطه مون زیاد خوب نبود…..

 

نفس عمیقی میکشه و میگه: عکسی ازش داری؟…

 

_ نه…

 

_ در این حد رابطتون بد بود…

 

_ بیشتر از اینا…..

 

میخواد حرفی بزنه که زودتر میگم: چرا باهاش نموندین؟…بلاهایی که سر ساره اومد از بعد بهم خوردن رابطش با شما بود….

 

 

_ میخوای بگی من مقصرم؟….

 

_ نیستین؟…

 

سرش رو به حالت اره تکون میده و میگه: چرا…هستم….ولی انتظار نداری که من اونموقع با بهم زدن یه نامزدی تمام این مراحل رو پیش بینی کنم!….آدما خودشون مسئول کارهایی هستن که انجام میدن….

 

پوزخندی میشینه گوشه ی لبم و میگم: تمام این سال ها با همین حرفا خودتون رو اروم میکردین…‌‌

 

 

تکیه میده به صندلی و میخواد حرفی برنه که همون لحظه گارسون میاد و با گرفتن سفارشاتمون میره…..

 

 

 

خیلی دور نشده که بی ربط میگه: مدرکت چیه؟…

 

 

چه بدم میاد از این سوال….

 

چه بی شعورن کسایی که چنین چیزایی رو میپرسن…انگاری برا استخدام اومدم…

 

 

تعللم رو که میبینه میگه: ببخشید…نباید میپرسیدم.‌‌…یه لحظه کنجکاو شدم…

 

 

_اشکالی نداره‌….دیپلمه هستم….

 

 

_ آهاا…ادامه بدیم حرفامون رو یا بذاریم بعد از ناهار…..

 

 

_ برا حرف زدن اومدیم دیگه….بفرمایین پس…

 

 

جلو میاد..جوری که شکمش به لبه ی میز میچسبه و با قفل کردن دستاش تو هم میگه: از حاج رستایی چی میخوای؟….

 

 

گیج و متعجب از سوالش بهش نگاه میکنم…..

 

 

با اخم های در هم میگم: منظورتون رو نمیفهمم…

 

_ واضح گفتم….

 

تند میگم: نه واضح نبود….

 

به خنده میگه: پس واضح تر میگم: اگه دنبال ارث و میراث یا پولی، باید بهت بگم راهت اشتباست….

 

 

خدای من….

 

یعنی یه نفر آدم حسابی پیدا نمیشه سر راه من قرار بگیره….

 

 

چی میگه این…..

 

 

همونجور خونسرد بهم زل زده…حیف اسم وکیل….

 

 

دست از فکر و خیال برمیدارم و رو بهش میگم: فکر نکنم این چیزا به کسی مربوط باشه…

 

 

دستاش رو با حالت تسلیم جلوم میگیره و میگه: تند نرو دختر خوب…بذار حرفمو واضح تر بزنم….از نظر قانون کسی که از رابطه ی نامشروع به دنیا بیاد یعنی ولدزنا باشه ارث بهش تعلق نمیگیره…..نه از پدر و مادر نه از جد پدری و مادری…مثل همه ی ادما از هر حقوق شخصی و اجتماعی برخورداره و فقط قضیه ی همین ارث هست….یعنی تو اگه میرفتی پیش ساره، اون حق نداشت بهت بگه نیا خونم….ولی برا ارث نه…حقی نداری…

 

 

 

 

پلک هام رو محکم میبندم بلکه شاید اگه باز کنم خواب باشم و همه ی این چیزا رو هم تو خواب ببینم….

 

 

ولی نه…باز میکنم و آدم گستاخ و بیشعور رو به روم همچنان بهم خیره ست….

 

 

 

 

بدون زدن حتی یه کلمه با برداشتن کیفم بلند میشم…

 

 

سمت در بیرونی پا تند میکنم و صدای کشیده شدن صندلی و پشت بندش قدمهایی که دنبالم میاد رو میشنوم……

 

تند تر میرم و بالاخره از رستوران میزنم بیرون….

 

 

 

_ صبر کن….وایسا طلوع کارت دارم…

 

 

 

موبایلم تو کیفم زنگ میخوره….همچنان که راه میرم از کیفم بیرون میارم و با دیدن اسم حاج رستایی از سرعتم کم میشه…..

 

 

 

اینو چیکارش کنم….به کل یادم رفته بود تو خونه بارمان چه اتفاقی افتاده بود….

 

 

ترسیده تماس رو برقرار میکنم که همون لحظه محمد حسین هم کنارم وایمیسه.‌..

 

میخواد حرف بزنه که با شنیدن الویی که میگم دهنش رو چفت میکنه…..

 

 

 

_ وای به حالت اگه دستم بهت برسه….فقط وای به حالت…

 

صدای داد و بیداد حاج اقا چیزی نیست که بشه قایمش کرد و باعث میشه محمد حسین متعجب بهم نگاه کنه….

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 0 (0)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
اشتراک در
اطلاع از
guest

10 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
زینب
زینب
11 ماه قبل

سلام امشب ساعت چند پارت جدید گذاشته میشه؟؟؟؟؟؟؟

yegan
yegan
پاسخ به  زینب
11 ماه قبل

اصن معلوم نیست گذاشته بشه🙂😂😂

Roz
Roz
11 ماه قبل

میشه امشب پارت بزارییی لطفااا

Sara
Sara
11 ماه قبل

کاش اصن ساره آدرسوشونو به طلوع نمی‌داد
یکی از یکی عوضی ترن😑

همتا
همتا
پاسخ به  Sara
11 ماه قبل

آفرین دقیقا

hihi
hihi
پاسخ به  Sara
11 ماه قبل

ساره بهش گفت اگه ادمای خوبی بودن که الان وضع من این نبود ولی این همش دنبال ادرسی ازشون بود تا به باباش برسه بیچاره طلوع بیچاره ساره که اینا فامیلاشونن

:///
:///
11 ماه قبل

بعد این که ارث پدر بزرگ مادر بزرگ رو کار ندارم
ولی دقیقا چرا ولد زنا نباید از پدر و مادرش ارث ببره ؟!
مگه خودش خودشو زاییده ؟لک لکا هم نیووردنش! خوب اون دوتا نفهم درستش کردن دیگه غ کردن که از ارثشون بهش سهمی ندن:///
اونی هم که حاصل تجاوزه ، بالاخره انسانه … یا سقط کنین یا بهش یه حقی بدین از مال و اموال بدین
خب اون بابای بی صاحاب طرف رو که اعدام کردن مال و اموالش رو باید بدن به بچه ای که ازش مونده و عشقی درستش کرده
خدایی پشمام ریخت این قانون رو فهمیدم :////
اصن منطق نداره :///

:///
:///
11 ماه قبل

والا تنها حلال زاده جمع خاندان گور به گوری رستایی از نظر من طلوعه
بقیشون از دم نمک به حرومن://

Darya
Darya
11 ماه قبل

یعنی آدما تا چ حد میتونن بیشعور و نفهم باشن نمیدونم😐💔
ولی چوب خدا صدا نداره… 😅👌🏻

Ebrahim Talbi
Ebrahim Talbi
11 ماه قبل

یااااا خودااااااا بدبخت شدیم

دسته‌ها

10
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x