رمان طلوع پارت ۱۱۲

4
(3)

 

 

_ خب…خدا رو شکر شکستگی بینی تو عکس نمیبینم…

 

_ ولی آخه خیلی درد داره….

 

همزمان که سمت میزش میره میگه: ضربه دیده دیگه…

 

 

_ آخه نمیتونمم خوب نفس بکشم….

 

 

برگه ای که به احتمال زیاد داروهام هست رو طرفم میگیره و میگه: به مرور زمان بهتر میشی….

 

 

میخوام بگیرم که محمدحسین زودتر دستشو میکشه و میگیره….

 

 

از ظهر تا الان بی توجه به اخمم و ناراحتی که به وضوح از بودنش بهش نشون دادم از کنارم تکون نخورده و همین بیشتر باعث عصبانیتم شده….

 

 

از اتاق بیرون میزنیم که میگه: خب…باید بریم طبقه ی پایین…

 

_ برای چی؟….

 

_ آزمایشگاه پایینه…

 

 

با اخم میگم: نیازی به ازمایش ندارم….مزاحم شما هم نمیشم…

 

 

میچرخم تا هر چه زودتر ازش دور شم…

 

با گرفتن بازوم این اجازه رو نمیده….

 

 

با عصبانیت برمیگردم طرفش….

 

 

هر چی هیچی نمیگم انگار پر روتر میشه…

 

 

_ اینکارا چه معنیه میده…..برا چی ول کنم نیستین…از ظهر تا الان بهتون میگم خودم از پس کارام برمیام ولی انگار نه انگار…حالا هم اگه تشخیص بدم باید آزمایش بدم این کار رو حتما انجام میدم…نیازی هم اصلا اصلا به شما نیست…

 

 

 

با صدای بلندی حرف زدم و حالا توجه چند نفر بهمون جلب میشه…..

 

 

یه نگاه به چهره ای که همچنان خونسرد بهم زل زده میندازم و با حرص بیشتری میچرخم و سمت آسانسور میرم…..

 

 

انگار که با دیوار حرف زده باشم….

 

ماسک رو صورتم رو پهن تر میگیرم تا چهره ی کبودم کمتر مشخص باشه….

 

 

 

_ فقط یه آزمایش خون ساده است…

 

دکمه ی آسانسور رو میزنم و وقتی درش باز میشه بی توجه به خودش و حرفاش داخل میشم…

 

 

 

وقتی میبینم اونم داخل میاد و طبقه ی پایین رو میزنه دوست دارم با همین دستام خفش کنم…

 

رو بهش میگم: انگاری گوش هاتون مشکل داره…

 

با این حرفم سرش میچرخه طرفم و با اخم غلیظی نگاهم میکنه….. ته دلم پشیمون میشم از حرفی که زدم..درسته از بودنش راضی نیستم….اما واقعا هم اگه نبود بدون پول هیچکاری رو نمیتونستم انجام بدم…..با این وجود کم نمیارم و مثل خودش با اخم نگاهش میکنم تا شاید دست از سرم برداره…..

 

 

 

 

زودتر ازش بیرون میزنم و صدای قدمهاشو پشت سرم میشنوم…..

 

 

میخوام باز بتوپم بهش که با صدای جیغی از ته راهرو سر جام میخکوب میشم….

 

 

اینبار سرم میچرخه و ترسیده بهش نگاه میکنم….

 

 

 

ته این راهرو همون جاییه که کاوه بستری شده….

 

با تمام وجود دلم میخواد جلو چشمام ذره ذره جون دادنش رو ببینم….ولی نه حالا…نه به دست بارمانی که اگه بهم ظلم کرده ولی خیلی جاها هم حامیم بوده….

 

 

با قدم های لرزون به همون سمت میرم…..

 

 

با هل دادن در شیشه ای رو به روم وارد میشم….

 

 

 

با دیدن اکثر کسایی که اون شب خونه ی حاج آقا دیدم سر جام وایمیسم و جلوتر نمیرم…

 

 

 

 

زهره خانم….همون که با عزیزم عزیزم گفتنش اون شب بهم قوت قلب داده بود حالا با خشم افتاده به جون بارمان و مشت هاشو تو سر و صورتش میزنه….

 

 

چرا هیشکی پس جلوش رو نمیگیره….

 

هر چی چشم چشم میکنم خبری از پدر مادر بارمان نمیبینم….و بقبه هم انگاری این کتک خوردن رو حق بارمان میدونن که بدون کوچکترین دخالتی فقط وایسادن و تماشا میکنن…..

 

 

 

 

_ بارمان کثافت…الهی روز خیر نبینی که بچمو به این روز انداختی….الهی خودم با همین دستام بزارمت زیر گل که بچه ی بیچارمو به خاطر یه دختر خیابونی اینجوری انداختی رو تخت بیمارستان…..

 

 

بالاخره دستهای بارمان با شنیدن حرفاش بالا میاد و رو دستهاش میشینه…

 

 

_ بسه دیگه زن عمو….مواظب حرف زدنتون باشین…من اگه جاتون بودم خودم برا پاک کردن این لکه ی ننگ میفرستادمش گوشه ی قبرستون، نه گوشه ی بیمارستان…

 

 

 

بین بگو مگو هاشون نگاه زهره خانم بهم میفته و انگاری از زیر ماسک هم چهرم رو تشخیص میده که عین تیری که از کمان پرتاب شه تند و تیز سمتم میاد….

 

 

 

ترسیده حتی نمیتونم تکون بخورم….

 

 

چند قدم مونده بهم به سختی یه قدم عقب میرم که دست محمدحسین رو بازوم میشینه و با کشیدنم به سمت دیگه خودش بینمون قرار میگیره…..

 

 

نگاه زهره خانم رو محمدحسین میشینه و با دندون های کلید شده پوزخند میزنه و میچرخه طرف بارمان…..

 

 

با صدای بلندی جوری که همه بشنون رو بهش میگه: بیا تحویل بگیر….اینم دختری که به خاطرش افتادی به جون پسرعموهات….هر شب انگار با یکیتون قرارداد بسته….

 

 

 

چشمام پر میشه و به بارمانی نگاه میکنم که با بهت و تعجب خیره ست به من و محمدحسینی که هنوزم بازوم اسیر دستشه….

 

 

 

صدای همهمه شون بلند میشه…..

 

 

 

پسر های حاج آقا انگاری که هرگز خواهری به اسم ساره نداشتن، چون بدون توجه به منی که خواهرزاده شونم رو صندلی نشستن و نگاهشون به کف زمین…..

 

 

 

محمدحسین: حال بد روحیتون دلیل نمیشه هر چی به ذهنتون رسید به دهنتون بیاد زهره خانم…پس احترامتون دست خودتون باشه….همین خانمی که اینجوری بهش میتوپین شاکی پسری که وقتی از رو تخت بلند بشه باید یه راست بره آگاهی….متهم اول پرونده خودشه و مطمعن باشین منم همه ی تلاشمو میکنم که نتونه مثل بقیه با سند آزاد شه….حالا همکاری نکنین از شما هم به اتهام افترا شکایت کنه…پس حد خودتون و بدونید….

 

 

چشمای از حدقه بیرون زده زهره خانم و ترسی که تو صورتش میبینم دلمو خنک میکنه….

 

 

بدون حرف دیگه ای با دندونای کلید شده از حرص ازمون دور میشه…..

 

 

 

میبینم که بارمان سمتمون میاد….به سرعت بیرون میزنم تا باهاش رو به رو نشم….

 

 

درسته اون تقصیری نداشته ولی بیش از اندازه ازش دلخورم…خونه ی بی در و پیکرش باعث شد همچین بلایی سرم بیاد…

 

 

 

سرعت راه رفتنش ازم بیشتره و طولی نمیکشه که بهم میرسه…..

 

 

 

بازوم رو میگیره و با وایسادنم رو به روم قرار میگیره……

 

 

 

دستش سمت ماسک میاد و تا بخوام عقب بکشم پایین میارتش…..

 

 

 

با دیدن چهره م چشماشو محکم رو هم فشار میده و نفسش رو با ناراحتی بیرون میده…..

 

 

اشکام از بلایی که به ناحق سرم اومده رو گونه هام میریزه….

 

 

میخوام حرفی بزنم ولی با کاری که میکنه نفس تو سینه م حبس میشه…

 

 

صدای هین کشیدن و وای گفتن دخترایی که دنبالش اومدن و احتمالا خواهراش هستن رو میشنوم…..

 

 

باورم نمیشه بغلم کرده باشه!!!

 

اونم جلوی عموهاش….

 

جلوی مبینایی که از نگاهش آتیش میبارید و مطمعنا اگه تنها گیرم بیاره معلوم نیست چه بلایی سرم بیاره…..

 

شوک زده سر جام خشکم زده که صدای گرمش رو بغل گوشم میشنوم….

 

 

_ ببخش قربونت برم….ببخش عزیزدلم….

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

2 دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

39 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mohi
Mohi
10 ماه قبل

الان طلوع میزنه تو برجکش و میرینه بهش😐

Asal
Asal
10 ماه قبل

یه جوری خوشحال شدم انگار منو بغل کردهههه عررررررر😭😭

Roz
Roz
پاسخ به  Hamta Shahani
10 ماه قبل

مرسییییی❤

Asal
Asal
پاسخ به  Hamta Shahani
10 ماه قبل

مرسی بهترین نویسنده دنیا💓

Zahra Ghanbari
Zahra Ghanbari
پاسخ به  Hamta Shahani
10 ماه قبل

علیک سلام همتا جون دست گلت درد نکنه خوشحالمون کردی

:///
:///
پاسخ به  Hamta Shahani
10 ماه قبل

واییییییییییی دوستتتتتتتت دارممممممممممممم
بووووووووس بهت😍😍😍😭💖

camellia
camellia
پاسخ به  Hamta Shahani
10 ماه قبل

دستت درد نکنه.😘

Roz
Roz
10 ماه قبل

میشه فردا پارت بزاری لطفا

امی
امی
10 ماه قبل

ای جووووون چه صحنه ای خوشحال شدم
روز به روز قشنگتر وجذاب تر میشه
مرسی امیدوارم پایان خوبی داشته باشه

Zahra Ghanbari
Zahra Ghanbari
پاسخ به  امی
10 ماه قبل

انشاالله

Nastaran
Nastaran
10 ماه قبل

معلوم بود عاشقشه . امیدوارم طلوع از این دیگه نارو نخوره البته که به اندازه ی کافی از طرف بارمان به طلوع ظلم شده

بی نام
بی نام
10 ماه قبل

یک نویسنده حرف گوش کن.بهتر از نویسنده حرف گوش نکن است. لطفا حرف گوش کن باس

:///
:///
پاسخ به  بی نام
10 ماه قبل

چش بسته غیب گفتی لعنتی😂😂❤❤

بی نام
بی نام
10 ماه قبل

لفطا جون طلوع. جون بارمان..جون بچه آیندشون ی پارت بده الان افطااااا. عاقااا ما گناه داریم. ی پارت دیگههههه

Shoka
Shoka
10 ماه قبل

برگام!!!!!

Zahra Ghanbari
Zahra Ghanbari
10 ماه قبل

وای من این تیکه اخر از بس قشنگ بود صد بار خوندم

بی نام
بی نام
پاسخ به  Zahra Ghanbari
10 ماه قبل

بخدامنم چندبارخوندمش فقط کاش تا تهش قشنگ بمونه آخه این دختره ته بدشانسی وبد اقبالیه …میترسم ایندفعه خودش گندبزنه به دوست داشتن بارمان بس که خنگه

Zahra Ghanbari
Zahra Ghanbari
پاسخ به  بی نام
10 ماه قبل

وای نه منم از همین میترسم فکر پارت بعدی حالمون گرفته بشه

:///
:///
10 ماه قبل

قشنگ‌هممون یه‌جوری خوشحال شدیم که انگار یکی عاشق خودمون شده…🤣🤣🤣💔💔💔
نویسنده با ما چهره کردددییییی😂😂😂😂❤❤❤❤❤❤

Zahra Ghanbari
Zahra Ghanbari
پاسخ به  :///
10 ماه قبل

دقیقا خیلی حس قشنگی داره

:///
:///
10 ماه قبل

بارمان عاااشققققق میشووددددد
لیلیللییییییی حوضضضککککککککک😍😍😍🥳🥳🥳🥳🥳🥳

...
...
10 ماه قبل

چیشد ببخش قربونت برم عزیز دلممممم جااااان
برگاممممم😲😲😲😳😳😳😳😳😳
نویسنده جون به قول بارمان قوربونت برم عزیز دلم
یه پارت دیگه میدی بهمون لطفاااااااا🙏🙏🙏🙏

Roya
Roya
10 ماه قبل

لطفا یک پارت دیگر هم

جااااسم
جااااسم
10 ماه قبل

کی کیو بغل کرد

Zahra Ghanbari
Zahra Ghanbari
10 ماه قبل

همتا جون ای کاش جوابمونا میدای که میتونی پارت دیگه ای بزاری یانه

بی نام
بی نام
10 ماه قبل

بالاخره یکی این بیچاره رودید توروخدایه پارت دیگه

لیلا
لیلا
10 ماه قبل

اخیش خدا خیرت بده خوشحالمون کردی

Roz
Roz
10 ماه قبل

😁😂قلبم وایستاد جیغ

نگار
نگار
10 ماه قبل

وااااااییییییی خواهش میکنم یه پارت دیگه

دسته‌ها

39
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x