رمان طلوع پارت ۳۸

4
(4)

 

 

با همون عصبانیت میزنم بیرون…غرورم اجازه نمیده دوباره با سمیه خانم حرف بزنم و ازش بخوام اجازه بده بمونم….درسته پول کمی برا پیش دادم…ولی جایی هم که برا اجاره بهم داده بیشتر از این نمی ارزه…ضمن اینکه همه ی کارای ریز و درشتش رو هم خودم انجام میدادم….

 

 

راه میرم و جمله ای که بعضی وقتها خاله سوگل از سر ناراحتی به زبون میاورد رو زمزمه میکنم….

 

_ ای خدا شکرت، ولی این زندگی است….

 

آخه اینم شد زندگی که من دارم…هر سوراخش رو بگیرم..صد سوراخ دیگه از اون ورش در میاد…

 

آخ…بیچاره خودت طلوع مشعوف….

 

طلوع مشعوف!!!!!

 

دمیدن شادی…

 

 

چه اسمی هم برام گذاشتن…..

 

 

پوزخند عمیقی رو لبهام میشینه…..خدا بیامرزتت خاله سوگل…آخه اینم شد اسم….منو باید غروب غمگین میذاشتین….

 

میخوام از خیابون بگذرم و برم جایی که تاکسی ها وایسادن…شنیدن اسمم از زبون کسی که باعث و بانی حال بد الانم هست باعث میشه قدم بعدی رو برندارم و بچرخم طرفش…

 

شبیه جن میمونه….چون جایی که اصن فکرشو نمیکنی سبز میشه و باهات رو به رو میشه…..

 

اگه اون شب لعنتی میدونستم که تاوان یه سیلی زدن رو قراره به این شکل پس بدم دستمو از هفت جا قلم میکردم و تو گوشش نمیزدم….

 

 

اینقده ازش متنفرم که نمیدونم با دیدنش چه واکنشی نشون بدم….ثابت کرده تهدیداش رو به سرعت عملی میکنه و من از همین میترسم…

 

سمتم میاد و با خونسردی تمام سلام میکنه…..

 

بدون جواب دادن فقط نگاش میکنم که جلوتر میاد و میگه: کجا میری طلوعین؟…..

 

داغ دلم تازه میشه با طلوعینی که به زبون میاره..‌‌‌‌..آخ…..امیرعلی….اونم همیشه میگفت طلوعین‌‌..کجایی قربونت برم…من زدم بیرون که بیای دنبالم بی معرفت….برا چی سراغی ازم نمیگیری….

 

با یاد امیرعلی و بی معرفتی که در حقم کرده حلقه ی اشک جمع میشه تو چشام….

 

_ چته؟…کجا میری میگم؟….

 

 

از فکر بیرون میام و بهش نگاه میکنم….

اخم کرده و خیرست بهم….هیچوقت آدم این شکلی رو اطرافم ندیده بودم….یه لات به تمام معنا….با ظاهر و هیبت ترسناک….

 

کاش دستم میشکست و نمیزدم تو گوشش که حالا بخواد اینجوری تلافی کنه و هر جا زندگیم یکم بخواد جون بگیره اینجور آوار بشه رو سرم….

 

_ زبونتو موش خورده کوچولو…

 

به مسخره میگه و بعدم بلند میخنده….

 

از قدیم گفتن جواب ابلهان خاموشی ست….

 

چشم میگیرم و میچرخم و به راهم ادامه میدم….

 

_ کجا سرتو میندازی پایین میری….

 

حرف زدن باهاش چه فایده ای داشت برام تا الان..

 

چقده التماسش کردم عکسارو نفرسته برا امیرعلی….ولی آخرش فرستاد و زندگیمو بهم ریخت و ککشم نگزید….الانم که معلوم نیست به سمیه خانم چی گفته که میخواد بندازتم بیرون…..

 

 

ادرسو به راننده میدم و سوار تاکسی میشم….

 

میخواد حرکت کنه که در جلو باز میشه و میاد میشینه….

 

 

 

انبار باروت بودم و با این کارش شعله ور میشم….

 

_ چی میخوای از جونم عوضی….

 

نفس نفس میزنم و گلوم به سوزش میفته از این دادی که زدم…

 

راننده ی بیچاره هاج واج نگام میکنه….حتما با خودش فکر میکنه یه دیوونه رو سوار کرده….

 

با ولوم پایین تری رو بهش که بهم خیرست میگم: چرا ولم نمیکنی….هااا؟….برا چی دست از سرم برنمیداری لعنتی….

 

_ کجا میخوای بری؟…

با دندونهای کلید شده میگم: به تو هیچ ربطی نداره….

 

گوشه ی پیشونیش رو میخارونه و میگه: پلیس….آره..میخوای بری اونجا…

 

سکوتم میشه جوابش و بالاخره راننده به زبون میاد و میگه: خانم بفرما پایین…آقا شما هم بفرما پایین…انگاری دنبال دردسرین شماها….برید پایین من خودم هزار تا بدبختی دارم…برید پایین ببینم…

 

دستگیره رو میکشم و فورا پیاده میشم…

 

 

قدمامو تندتر برمیدارم ولی طولی نمیکشه که بهم میرسه و باهام هم قدم میشه….

 

_ من چیزی به صابخونت نگفتم…..فقط گفتم پسرخالشم همین….

 

مثل سگ داره دروغ میگه….

دندونامو رو هم فشار میدم و میگم: گوه نخور عوضی…‌.

 

بازوم کشیده میشه و تا به خودم بیام پرت دیوار میشم…..

 

نمیدونم کمرم به چی میخوره و آخمو در میاره…

 

رو لبه ی مغازه ای میشینم و حس میکنم نفسم از درد بالا نمیاد….

 

 

اشکام رو گونه هام میچکه و اون جلو پام رو زانوهاش میشینه و با حرص میگه: حقته همینجا بزنم گردنتو خرد کنم….چی خیال کردی بیشعور… ر به ر مزخرف میگی بالاخره یه جا دندوناتو خرد میکنم…..وقتی میگم من چیزی نگفتم یعنی نگفتم…..خودت ببین چیکار کردی که میخواد بندازتت بیرون…..

 

 

باور نمیکنم حرفاشو…..زورم بهش نمیرسه و تنها راهی که جلو پامه شکایت کردن ازش بخاطر مزاحمت هاشه‌…

 

 

بدون حتی یه نیم نگاه بهش دستمو به دیوار میگیرم و بلند میشم…..بی توجه به رهگذرایی که بهم نگاه میکنن شروع میکنم به راه رفتن….

 

 

_ من از خانواده ی مادرت خبر دارم…از خانواده ی ساره…..

 

 

قدمی که میخوام بردارم رو هوا خشک میشه و نفس تو سینم بند میاد……

 

 

با مکث میچرخم طرفشو و ناباور بهش نگاه میکنم….

 

 

خانواده ی ساره…..یعنی…یعنی خانواده ی خودم….پدربزرگ و مادربزرگم….وااای خدا باورم نمیشه….

 

با شنیدن این حرف انگار نه انگار که ازش کینه به دل داشتم و میخواستم شکایت کنم….

 

جلو میرم و با لبهای لرزون میگم: چه…چه خبری؟…کجان؟….آدرسشونو داری…..

 

نیشخند میزنه…. و الان اصن نیشخندش مهم نیست برام….

 

تنها چیزی که الان برا من مهمه خانواده ایه که ازش حرف زده…..

 

_ حرف بزن دیگه….چه خبری ازشون داری؟..

 

سرش رو کج میکنه و لبخند پیروزمندی میشونه رو لبهاش و میگه: گفتم که بهت….خودت بیای تو اون خونه همچی رو میفهمی….فقط کافیه بهم اعتماد کنی..

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 4 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x