رمان طلوع پارت ۴۲

4.3
(3)

 

 

_ خاله سوگل دیدی چه بدبخت شدم….دیدی چقد خار شدم….خوش به حالت که رفتی…رفتی….کاش خدا راحتم میکرد و میومدم پیشت….خیلی تنهام….

 

دستمو رو سنگ قبر میکشم و از ته دلم گریه میکنم…

هر چی از دیشب گریه میکنم اشکم بند نمیاد….بیشتر از اون عوضیا از خودم دلگیرم…..چرا….واقعا چرا دست به همچین کار احمقانه ای زدم…..

 

 

 

_ بفرمایین خانم…..

 

با صدای خانمی سرمو بلند میکنم….صورت خیسمو با دستمال پاک میکنم.‌‌‌…

_ بفرمایین…

دیس خرما رو جلوم میگیره…..دلم از گشنگی ضعف میره و من از دیشب تا الان هیچی نخوردم….

 

یه دونه برمیدارم و فاتحه ش رو میخونم…..ازم دور میشه و من یاد پری خانم میفتم….تو همین قبرستون بود که با خودش و امیرعلی اشنا شدم…..

 

انگار زندگیه چند ماهم با امیرعلی یه خواب بود….اگه غصه خوردن رو میشد وزن کرد حالا دیگه نمیشد من یه سانت هم تکون بخورم…..هنوزم باورم نمیشد اینجوری ولم کرد و رفت…..با همه ی نامردی که در حقم کرد ولی دلم براش بی نهایت تنگ شده….

 

نفسمو آه مانند بیرون میدم…دستم به موبایلم میخوره و چشمم به صفحه ی گوشیم میفته..‌..‌باورم نمیشه ساعت دو نیم ظهر باشه….

 

 

یعنی اینقد تو خودم بودم که گذشت زمانو اینجور از یاد ببرم….

 

بلند میشم…پشت مانتوم رو میتکونم و به راه میفتم…

 

صدای زنگ موبایلم باعث میشه دست ببرم و از جیبم درش بیارم….

 

شماره ی ناشناس……

 

جواب میدم و میچسبونم به گوشم…..

 

_الو…..

 

بعد از چند ثانیه صدای مردی میپیچه و من با همون الو گفتن اولش میشناسمو قطع میکنم….

حیوون عوضی…..

 

خیال کرده با شماره دیگه تماس بگیره جواب میدم…

 

چند بار دیگه هم زنگ میزنه که قطع میکنم….

 

اینبار صدای پیامک م بلند میشه….میخوام اینم نخونم ولی حس کنجکاوی اجازه نمیده و باز میکنم پیامشو….

 

_ طلوع جواب بده…راجع به ساره ست…..

 

ساره….پشت بند پیامش دوباره زنگ میزنه و اینبار جواب میدم….

_ چیه….از رو نمیری …چه جونوری هستی تو…

 

 

_ تسلیت میگم بهت طلوع…مادرت رفت….

 

 

 

گیج شده از حرف یهوییش دستمو به درخت کنارم میگیرم……

 

طول میکشه تا حرفش رو هضم کنم…..

 

مادرم…..

 

یعنی ساره…..

 

به خودم میام و با لبای لرزون میگم: یعنی چی….چی میگی تو….هااا…فیلم جدیدته؟…آره….

 

انگار که با کس دیگه ای حرف میزنه و بعد از چند دقیقه که منتظر حرف زدنش میمونم صدای زنی که میدونم مهتاجه رو میشنوم که میگه: درست میگه طلوع…ساره فوت کرده….امروز صبح رفتم بهش سر بزنم ولی هر چی صداش زدم بلند نشد….دستشو گرفتم دیدم نبض نداره….بعدشم زنگ زدیم آمبولانس اومد اونا هم گفتن مرده….

 

 

واااااای….

 

واااای خدااا…..

 

پاهام تحمل وزنم رو ندارن و سقوط میکنم رو زمین…..

 

ساره….ساره….

 

اشک هام بدون اینکه بخوام رو صورتم میریزن….الان چه حسی باید داشته باشم….یعنی واقعا ساره رفت….مرد…..

مادرم مرد…..

 

 

 

*

 

از ماشین پیاده میشم و وارد حیاط میشم….

 

حیاط پر شده از ادمهایی که تو این خونه و تو این کوچه زندگی میکنن‌…

 

با دیدنم پچ پچ ها تموم میشه و سر همشون طرفم میچرخه…‌

 

سمت اتاق ساره میرم و میبینم که مهتاج خانم دنبالم راه افتاده…

 

 

 

اتاقش مثل همیشه شلخته و نامرتب….

ولی….‌

ولی اینبار دیگه خودش نیست…..

 

سمت تشک پتوش میرم و کنارشون میشینم…

 

ساره…..

 

مامان….

مامانم…..

 

آخ خدا….

ساره…چرا نخواستی که مامانم باشی…..به دنیا آوردیم ولی یه بارم صدام نزدی….رابطه ی مادر دختریمون چه پایانی داشت….‌.

 

دستی رو شونم میشینه….

_ بلند شو دختر جان….بلند شو برو بیمارستان….مادرت تو سردخونه بیمارستانه..‌‌‌.بلند شو برو کارهای کفن و دفنشو انجام بده‌‌‌…..مادرت راحت شد….این دنیاش جهنم بود….برو براش دعا کن اون دنیا بهش سخت نگذره….بلند شو…..

 

 

بازومو میگیره و بلندم میکنه….

 

چه زندگی برا خودت ساخته بودی ساره…..

 

 

 

با همه ی دلخوری که ازت دارم ولی دلمم برات کبابه….

 

دماغمو بالا میکشم و میگم: مهتاج خانم مامانم چه جوری فوت کرد؟…

 

اشک چشماشو با روسریش پاک میکنه و میگه: چی بگم والا….قسمتش همین بود دیگه….فعلا برو به کارت برس بعدا حرف میزنیم……

 

 

 

 

*

 

‌چقد غریب بودی ساره….بدبخت زندگی کردی و بدبختم مردی….

 

دور قبرش خلوت خلوت میشه و حالا جز من و کامران هیشکی دیگه نیست….‌

 

 

از وقتی که خاک ریختن رو قبر همینطور زل زده به رو به روش و حس میکنم پلک هم نمیزنه….

 

 

روزی که پیداش کردم با اینکه فهمیدم معتاد و داغونه ولی میخواستم باهاش زندگی کنم….میگفتم میبرمش کمپ و ترک میکنه….‌سر کار میرم و از اون آشغالدونی میزنیم بیرون و یه زندگی عادی رو شروع میکنیم….ولی نشد…..نخواست که بشه….

 

_ روزی که دیدمش اون بیست و دو سالش بود و من هیجده…..خودم آورده بودمش پیش مهتاج….حالش خیلی بد بود….یه افسرده ی به تمام معنا…چند بار میخواست خودشو بکشه ولی نذاشتم…

نفس عمیقی میکشه و ادامه میده: از همه چیز فراری بود….من با مواد مخدر اشناش کردم….کردم که غصه هاش یادش بره و بلایی سر خودش نیاره….نمیخواستم معتاد شه ولی اون خودش راهشو انتخاب کرده بود…سنم زیاد نبود و فکر میکردم دارم در حقش لطف میکنم ولی اشتباه کردم…بد کردم در حقش….روز به روز مصرفشو زیادتر میکرد….میخواست ذره ذره آب شه….اولش میخواستم رفیقش باشم…چند باری هم با هر کی که بهش چپ نگاه میکرد گلاویز میشدم ولی کم کم متوجه شدم که به هیچ چیز پایبند نیست….منم با خودم گفتم حالا که اون مشکلی نداره من چرا داشته باشم….بعد از چند باری که باهاش رابطه داشتم فهمیدم نه…نه تنها به من نه نگفته بلکه به هر کی که بهش پیشنهاد بده هم نه نمیگه….از اونجا به بعد باهاش لج افتادم…دیگه به عنوان یه دوست بهش نگاه نکردم…..

 

سرشو بلند میکنه و رو بهم میگه: هیچوقت از گذشتش حرفی بهم نزد…‌هیچوقت….

 

_ ولی خودت اون…

_ دروغ گفتم…..

 

بلند میشه و ادامه میده: مادرت خودش خواست نباشه…..خودش نخواست…دیشب اینقد کشید که سنکوپ کرد و تموم کرد….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 4 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
اشتراک در
اطلاع از
guest

3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
آنا
آنا
1 سال قبل

واقعا نمیفهمم این حجم از پارتای کوتاه رو !!!!!!! ک روز ب روز هم آپدیت نمیشه !
خواهشا رمانی مثل خلسه یا گرگها رو بخونید نویسنده عزیز متوحه میشین حجم پارت گذاری ب چ صورت هست … اصلا وقتی میخونی و پارت تموم میشه میفهمی اوه از کجا رفتی ب کجا ، اینقدر طولانی ….. قلمت مانا اما وقتی رمانی رو شروع میکنین یا پر قدرت ادامه بدین یا شروع نکنین … وگرنه موضوع رمان و اینکه نمیشه حدس زد و چالشی هس هم عالیه ، امیدوارم نقدم رو بپذیری و ب عنوان خواننده دوست دار رمانت قبول کنی
موفق باشی

Ebrahim Talbi
Ebrahim Talbi
1 سال قبل

زود زود پارت بده خواهشنن که به ی جاهایی برسه بدونیم چی به چیه

آیلین
آیلین
1 سال قبل

نویسنده جون لطفازودب زودپارت بده

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x