رمان طلوع پارت ۴۳ - رمان دونی

رمان طلوع پارت ۴۳

 

چه بدبخت زندگی کردی ساره……چه بدبخت هم مردی….

 

نفسمو آه مانند بیرون میدم و زل میزنم به تشک پتویی که تا دیشب روشون بود و امشب دیگه نیست و حالا تو قبر تاریک خوابیده……..

عجب اقبال کجی داشتی….دخترتم انگاری دست کمی از خودت نداره…..منم شانس و اقبالم همیشه ی خدا خوابه….

صدای باز شدن در باعث میشه اشکامو پاک کنم و بچرخم….

مهتاج خانمه…نمیدونم پاش چی شده که لنگون لنگون راه میره و سمتم میاد و کنارم میشینه….

 

نفس عمیقی میکشه و با مکث میگه : خدا رحمتت کنه ساره…. حقت این طور مردن نبود…..

 

 

آره نبود….حقش اینطور مردن نبود…مادری نکرد برام…. ولی نمیدونم چرا اینقدر دلم براش میسوزه……شاید برا اینکه می‌دونم هیچوقت رنگ خوش زندگی رو ندید…..

 

چشام دوباره پر میشه و صورتمو خیس میکنه….

 

دستش رو پام میشینه و میگه: اون اوایل که اومده بود اینجا حال خیلی بدی داشت… هر چی هم بهش میگفتیم چته جواب نمیداد… من سرگرم کار های خودم بودم ولی میدیدم که روز به روز حالش بدتر میشه…. کاری از دستم بر نمیومد چون خودش میخواست….. گوشه نشین این اتاق شد… تا جاییکه ماه به ماه هم تو حیاط نمیومد….

 

سرشو با ناراحتی تکون میده و ادامه میده- خیلی عجیب بود خیلی…. نمیدونم تو گذشتش چه اتفاقی براش افتاده بود… فقط می دونم هیچ وقت زندگی عادی نداشت….. دیشب شاید بعد از چند ماه از اتاقش زد بیرون و اومد پیشم، اولش تعجب کردم که دیدمش… آخه اصلا سابقه نداشت بیاد اتاق من…. حالش اصلا خوب نبود…. اومد و کنارم نشست.. بهش گفتم چی شده ساره……  گفت محتاج اومدم برا خداحافظی…. تعجب کردم از حرفاش ولی بعد پیش خودم فکر کردم لابد چیزی زده و حرفاش دست خودش نیست…. نمیدونستم…. نمیدونستم….

 

دستشو چند بار میزنه رو پاشو میگه: چی بگم والا…لابد قسمتش همین بود دیگه….

 

 

 

قسمت…. قسمت رو ما آدما خودمون میسازیم…. چرا فکر میکنیم وقتی به دنیا اومدیم داریم یه فیلم بازی می کنیم… با فیلمنامه ای که از قبل نوشته شده…. ساره خودش نخواست که خوب زندگی کنه….  نمیدونم چطوری تونست اینجوری بره یعنی ترسی از اون دنیا نداشت…

 

-الانم بلند شو….بلند شو و جای اشک ریختن برا مادرت دعا کن…..

با این حرفش میچرخم و بهش نگاه می کنم….

نگاه گیجمو که میبینه لبخند تلخی میزنه و میگه- چیه برا چی اینجوری نگاه می کنی نکنه فکر کردی ما اصلاً دعا هم نمی کنیم….

 

خجالت زده سرمو پایین میندازم و آروم میگم- نه این چه حرفیه…ببخشید اگه اینطوری برداشت کردین…..

 

نگاه شو با مکث از صورتم میگیره و دست میکنه تو جیبش و یه کاغذی رو در میاره….

 

کنجکاو بهش نگاه می کنم….

برگه رو تو دستش میگیره و رو بهم میگه: در مورد تو هم یه چیزایی بهم گفت… گفت که بهت بگم…

تکیه میگیرم از دیوار و بهش نزدیکتر میشم….

– بهم گفت مهتاج اگه یه روزی طلوع رو دیدی بهش بگو اگه منم زندگی معمولی داشتم دلم میخواست دختری مثل تو داشته باشم….

 

ناباور بهش نگاه می کنم…. یعنی واقعا ساره چنین حرفی زده……..

 

چشم میگیرمو خیره میشم به عکس سه در چهاری که تو دستمو و از تو وسایلش به سختی پیدا کردم…. آخه چه اتفاقی برات افتاده بود…. چرا هیچ وقت هیچ حرفی به کسی نزدی در مورد گذشتت…چرا نموندی برام مادری کنی….. مگه چیکارت کرده بودم …. آخه کی از من بیگناه تر بود تو زندگیت….

 

 

چشام میچرخه و تو برگه ی تو دستش مکث میکنه….

 

رد نگاه مو دنبال میکنه و به برگه تو دستش میرسه…

 

دستمو میگیره و مشتمو باز می کنه…… برگه رو کف دستم میزاره و میگه: اینو بهم داد که بدم بهت….

 

به سرعت دستمو بالا میارمو بازش می کنم و بهش نگاه می کنم….

 

-موحد رستایی…..

 

یه اسم با یه آدرس…..

 

یا خدااا…..

 

حتما…حتما بابامه….آره آدرس بابامه…

 

به مهتاج نگاه می کنم و برگه رو تند تند تکون میدم…

 

-این… این چیه مهتاج خانم….

 

متعجب از این واکنش یهویی و عجولانه م گیج میگه: اینو…. اینو خودش داد بهم که بهت بدم…. حرف دیگه ای در موردش نزد…

 

موحد…..موحد رستایی….

 

برگه رو رو صورتم میگیرمو بلند میزنم زیر گریه….. خدایاا…. یعنی کی میتونه باشه… اگه….اگه بابام باشه یعنی میتونم ببینمش….

 

 

نمیدونم چقدر با خودم حرف زدم و فکر کردم…. اصلا نمیدونم مهتاج کی بلند شد و از اتاق زد بیرون …. همین فردا صبح میرم دنبال اسم و آدرس…..موحد رستایی….

دراز میکشم رو فرش و چشامو می‌بندم…..

 

چه خاطره های تو این اتاق داشتم….چهره ی ساره نقش می‌بنده جلو چشام…..چقده التماسش کردمو جوابی بهم نداد….

 

 

 

 

دمدمای صبحه که بلاخره خواب چشمامو میگیره و تو عالم بی خبری فرو میرم…..

 

 

 

 

*

 

ساعت شش بود که از خونه زدم بیرون….

شاید فقط یه ساعت از دیشب رو خوابیدم……..ذوق پیدا کردن موحد رستایی باعث شد بیشتر از این نخوابم و به دنبال خانوادم تو بیداری بگردم….

 

 

سر خیابون یه دربست میگیرم…. آدرس رو بهش میدم و تا رسیدن به مقصد چند باری ازش می خوام تندتر برونه….

 

 

آدرس نوشته شده تو برگه یکی از محله های خوب تهرانه و شوق رسیدن منو چند برابر می کنه….

 

یعنی امکان داره زندگی منم یه تکونی بخوره….یعنی امکان داره منم خانواده داشته باشم…..

 

 

فکر میکردم آدرسی که داده بود آدرس خونه است ولی ماشین جلوی یک فروشگاه خیلی بزرگ وایمیسه…

 

فورا حساب می کنم و پیاده میشم…. همه کارام از روی عجله است و هیچکدوم دست خودم نیست….

 

 

وارد فروشگاه میشم….یه فروشگاه بزرگ مواد غذایی….

 

چشم میچرخونم تا صاحبشو پیدا کنم…..با دیدن پسر جوونی پشت میز پا تند میکنم و سمتش میرم….

حس میکنم ضربان قلبم یکی در میان میزنه اینقدی که هیجان دارم….

 

 

‌_آقا….

بدون بالا آوردن سرش میگه: بله….بفرمایین….

_ ببخشین…شما صاحب فروشگاهین؟…

سرش بالا میاد و رو بهم میگه: بفرمایین….

_ من…..من با آقای رستایی کار دارم…هستن؟…

_ با کی؟…

_ آقای رستایی….

_ رستایی نداریم ما…..

 

 

وااای نه….یعنی چی…

 

ناامید لب میزنم: موحد….موحد رستایی رو میگم آقا…

بی‌تفاوت میگه: گفتم که نداریم….

ناخواسته صدام بالا میاره….

_ یعنی چی که ندارین….

اخم های درهمش رو که میبینم از کارم پشیمون میشم و آروم میگم: ببخشید….ولی آخه…آخه به من همین آدرس و دادن… بهم گفتن اینجا میتونم آقای رستایی رو پیدا کنم….

 

تند میگه: اشتباه بهت آدرس دادن خانم….

 

میگه و ازم دور میشه……

 

وااااای…آخه یعنی چی…..پس چی نوشته بود تو برگه…..

 

 

با فکر به اینکه ساره سالها بود که مواد مصرف می‌کرد و امکان داره تو حالت عادی این برگه رو ننوشته باشه ناامید تر و ناراحت تر از همیشه سمت در خروجی میرم…..

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان زمستان ابدی به صورت pdf کامل از کوثر شاهینی فر

    خلاصه رمان:     با دندوناش لبمو فشار میده … لب پایینیم رو .. اونو می ِکشه و من کشیده شدنش رو ، هم می بینم ، هم حس می کنم … دردم میاد … اما می خندم… با مشت به کتفش می کوبم .. وقتی دندوناش رو شل میکنه ، لبام به حالت عادی برمی گردن و

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سودا
دانلود رمان سودا به صورت pdf کامل از ملیسا حبیبی

  ♥️خلاصه رمان: دختری به اسم سودا که عاشق رادمان هم دانشگاهیش میشه اما وقتی با خواهرش آشناش میکنه عاشق هم میشن و رادمان با خواهر سودا ازدواج میکنه سودا برای فراموش کردم رادمان به خارج از کشور میره تا ادامه تحصیل بده و بعد چهارسال برمیگرده اما میبینه هنوزم به رادمان بی حس نیست برای همین تصیمیم میگیره ازدواج

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طلایه pdf از نگاه عدل پرور

  خلاصه رمان :       طلایه دخترساده و پاک از یه خانواده مذهبی هست که یک شب به مهمونی دوستش دعوت میشه وتوراه برگشت در دام یک پسر میفته ومورد تجاوز قرار می گیره دراین بین چند روزبعد برایش خواستگار قراره بیاید و.. پایان خوش به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کافه آگات pdf از زهرا بهرامی

  خلاصه رمان : زندگی کیارش کامیاب به دنبال حرکت انتقام جویانه ی هومن، سرایدار ویلای پدرش با زندگی هانیه، خواهر هومن گره می خوره   «برای خوندن این رمان به کانال رمان من بپیوندید»   romanman_ir@ به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بی مرزی pdf از مهسا زهیری

  خلاصه رمان:       بی مرزی درباره دختری به اسم شکوفه هستش که پس از ۵ سال تبعید توسط پدر ثروتمندش حالا به تهران بازگشته و عامل اصلی این‌تبعید را پسرخوانده پدر و خود پدر میدونه او در این‌بازگشت می‌خواهد انتقام دوران تبعیدش و عشق ممنوعه اش را بگیرد و مبارزه اش را از همون ابتدای ورود به

جهت دانلود کلیک کنید
رمان رویای قاصدک

  دانلود رمان رویای قاصدک خلاصه : عشق آتشین و نابی که منجر به جدایی شد و حالا سرنوشت بعد از دوازده سال دوباره مقابل هم قرارشون میده در حالی که احساسات گذشته هنوز فراموش نشده‌!!!تقابل جذاب و دیدنی دو عشق قدیمی…ایلدا دکترای معماری و استاد دانشگاه موفق و زیبایی که قسم خورده هرگز دیگه به عشق شانس دوباره ای

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ناشناس
ناشناس
1 سال قبل

نویسنده جان اگه میشه پارت گذاری را منظم کنید لطفا مثلا هر روز یا یک روز در میون و تایم مخصوص

همتا شاهانی
همتا شاهانی
پاسخ به  ناشناس
1 سال قبل

باشه عزیزم..یک روز در میان میذارم ساعتش هم برا یازده شب..

مرسی که دنبال می‌کنین،،❣️❣️

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x