_ طلوع این مسخره بازی ها چیه؟..مگه بچه ای؟..
_ برو اونور امیرعلی….دیگه نمیخوام برا یه لحظه هم اینجا بمونم….
چند قدم عقب میره….آرومتر میشه ولی برام ذره ای اهمیت نداره….بعد از چند ماه برگشته و هنوز به یه روز نکشیده که زد تو صورتم…..میخوام صد سال کسی اینطوری دوسم نداشته باشه……
_ خیلی خب…باشه…. ببخشید عزیزم…عصبانی شدم نفهمیدم یه لحظه چیشد…..
_ برام مهم نیست…..
سمت در میرم که باز سد راهم قرار میگیره…..
_ بخدا نری کنار جوری جیغ میکشم که هر چی آدم تو هتل هست بریزن سرت…..
ناامید و دلخور بهم نگاه میکنه….
پشیمونی از صورتش میباره ولی اصلا مهم نیست واسم…. چشم از صورتش میگیرم و در و باز میکنم و میزنم بیرون….
حقیقتا اگه الان خدا جونمو بگیره راضی راضیم…..
خسته از زندگی مزخرف درهم برهمم تو پیاده رو راه میرم…
نه جایی هست برا شب موندن و نه پولی...
عجب فامیل بی غیرتی دارم…..خیر سرم پدربزرگمو بعد از اینهمه مدت پیدا کردم ولی شرایط زندگیم هیچ تغییری نکرده لااقل یه خبری هم نمیگیره ببینه مردم یا زندم….
موبایل تو کیفم زنگ میخوره.….میدونم که امیرعلیه....اونم اون روی خودشو نشون داد...چه احمق بودم که یه زمانی دوسش داشتم….
ساعت از دوازده و نیم گذشته…میدونم که خریت محضه بخوای این موقع شب به کسی زنگ بزنی ولی چاره ی دیگه ای نیست برام…..
میرم تو مخاطبین و رو اسم حاج رستایی کلیک میکنم…..
با دودلی شماره ش رو میگیرم و با صدای کسی که میگه دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می باشد وا میرم……
چشمامو با درد رو هم فشار میدم……
عجب گرفتاری شدم خدا..….
با صدای پیام دوباره گوشی رو بالا میارم….
_ کجا رفتی طلوع….برا چی اینقده کله شقی تو.…عصبی شدم یه کاری کردم….تو هم که جبران کردی…اگه هنوز نرفتی خونه برگرد هتل...قول میدم تا صبح طرف اتاقت نیام..
پوزخندی از کلمه ی خونه میشینه رو لبهام….خونه….چقد برام عجیب شده…حس میکنم تمام عمر آواره بودم اینقدی که این مدت اذیت شدم….
موبایل و پرت میکنم تو کیف و از رو نیمکت بلند میشم….
چشم میچرخونم و با دیدن دو درخت چسبیده بهم سمتشون میرم….
یه سمتش دیواره و سمت دیگه ش هم شاخ و برگ های زیادی داره که باعث میشه اگه خیلی به دیوار نزدیک بشی از بیرون کسی بهت دید نداشته باشه……
جایی که میخوام میشینم…..کیفمو میزارم زمین….خیلی باید احمق باشم که رو چمن های شبنم زده بخوام دراز بکشم….ولی واقعا هیچ راهی نیست….نمیتونم دیگه به امیرعلی اعتماد کنم…..
خسته از روز پرتنشی که داشتم دراز میکشم و سرمو رو کیف میزارم….
نمیدونم چه مدت خوابیدم که با شنیدن سر و صدایی چشمامو باز میکنم….
با دیدن صورت یه مرد اونم یه وجبی صورتم از ته دلم جیغ میکشم…..
دستی رو دهنم قرار میگیره و صدام تو گلو خفه میشه….
_ هیششش…..چته عزیزم…کاریت ندارم….محسن ببین چه نازه…بیا که امشب شانس بهمون رو کرده….
از ترس رو به موتم و اشک تو چشام جمع میشه…..
دستمو رو دستش میذارم و فشار میدم که ولم کنه….
اینا دیگه از کدوم گوری پیداشون شده….
دستای یکیشون که سمت شلوارم میره با پام محکم میزنم به شکمشو انگار ضربش خیلی کاری بوده که نقش زمین میشه….
اونی که دهنمو گرفته و من نمیتونم چهرش رو ببینم با دستاش صورتمو میگیره و سرمو محکم میکوبه به زمین…..
حس میکنم برا چند لحظه جلو چشام سیاهی میره…..
نفسم از درد بالا نمیاد…..
وقتی میبینه بی جون شدم سرمو ول میکنه و کامل میاد روم….سعی میکنم از خودم دورش کنم ولی نمیشه….نمیتونم…انگار هیچ جونی برام نمونده که بخوام حتی داد بزنم….چشمام کم کم تار میبینن و آخرین چیزی که میبینم صورت کریه یه مرده که با خنده بهم خیره شده….
با صدای قطره قطره چیزی چشمامو باز میکنم…..
حس میکنم یه تریلی با بارش از روم رد شده…..اینقدی که بدنم درد میکنه….
سقف سفید جلو چشام باعث میشه اخم کمرنگی کنم….
اینجا دیگه کجاست؟…
سرم میچرخه و با دیدن تخت های خالی کنارم و سرمی که بهم آویزونه میفهمم که بیمارستانم….
کم کم همه چی عین یه فیلم از جلو چشام رد میشه….
تو پارک خوابیده بودم….دو نفر مزاحمم شده بودن……میخواستن….میخواستن بهم…..
وااای خدا…..
به سرعت بلند میشم که سرم از دستم کنده میشه و آخمو در میاره…..
خون با فشار بیرون میاد و رو دستم جاری میشه.…..مهمه مگه؟…نه…الان فقط میخوام بدونم دیشب چه خاکی تو سرم شد….
از شدت بدبختی بلند میزنم زیر گریه و از تخت پایین میام…..
سمت در میرم که همون لحظه در باز میشه و امیرعلی همراه با پرستاری وارد میشه….
_ عه..عه….این چه کاریه دختر؟….برا چی سرمو دراوردی…..دستتو داغون کردی که……
پرستار رو به من همچنان توبیخ کنان حرف میزنه ولی من فقط نگاهم به چهره ی درهم و آشفته ی امیرعلیه……اون اینجا چیکار میکنه.….
_ کی گفت بلند شی آخه؟….بیا دراز بکش دوباره برات بزنم…..
چشام بدون اینکه بخوام مدام پر و خالی میشن….ترس از بلایی که ممکنه سرم اومده باشه نفسمو بند اورده و حتی نمیتونم درست و حسابی حرف بزنم…
دستم توسط پرستار کشیده میشه…….
بی جون تر از اونم که بخوام مخالفت کنم…..
_ دراز بکش….
بالاخره لب های لرزونمو تکون میدم و میگم: من…من چم شده….چی شده…..برا چی بیمارستانم؟…..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چرا پارت نمیزاری؟
پارت نمیذاری؟!!
خانم شاهانی با نوشته های ک بنده میبینم میتونم تصور کنم ک یه نویسنده با صحنه سازی های در ذهن ک اونا رو مَثل در قالب یه رمان در آورده زیباست یه دختر خانم قوی بودن
اما در حقیقت هم شاید طلوعین های فقط با اسم رسم متفاوت اما با زندگی شباهت دار با این نوع داستان باش
امید داریم چه دختر خانمای سرزمین خودمون چه هر نقطه از دنیا به اون بخش از قدرت درونی برسن ک برای خوشحال بودن برای بی نیاز بودن از هر نوع تصور ک مخاطب میتونه داشته باش چه مالی عاطفی و.. هرگز سر خم نکنه ونیازمند طرف مقابل نبینه خودشو
لبخند مهمون نه بلکه رفیق لباتون عزیزانم
چرا جای حساس تموم شد آخه🥺🥺🥺