اینو دیگه از کجاش درآورده…..
اتاق بارمان با فاصله از اتاقای دیگه قرار داره…منم هر وقت باهاش حرف میزدم در بسته بود..بعید میدونم صدایی ازمون بیرون میومد…مگه…مگه اینکه کسی میخواست فالگوش وایسه…
نگاه گیجمو که میبینه خودشو جلوتر میکشه و زل میزنه به صورتم…..
همه ی صورتمو از نظر میگذرونه….حالم از نگاه کردنش بهم میخوره…..مرتیکه هیز….
چشم میگیرم و به میز نگاه میکنم…..
_ نه…نسبتی نداریم….
میخنده و با خنده ی مسخرش جفت پا میره رو اعصابم…..
_ حالا دیگه مطمعن شدم خوشگل خانم….
سرمو بالا میارم و تیز نگاش میکنم…
میخنده و میگه: اوووف…چشاشو…..
نگاه عصیبمو به چشماش میدوزم و فورا بلند میشم….
مرتیکه بز لیاقت فحش دادنم نداره….
میخوام از کنارش بگذرم که دستمو میگیره و سمت خودش میکشه…..
چون کارش یهویی هست پرت میشم تو بغلش و رو پاش میفتم…..
حس میکنم حرارت بدنم رو هزاره اینقدی که حرصی و عصبیم….
فورا دستاشو کنار میزنم و بلند میشم…..
_ چیکار میکنی عوضی….
برعکس من که کم مونده دود از سرم بلند شه اون اما بلند میخنده….
انگشت اشارمو جلوش تکون میدم و تهدیدوار میگم: عوضی بی شرف….فردا که حکم اخراجتو گذاشتن کف دستت حالیت میشه هر گوهی رو نباید بخوری….
کاش زورم میرسید تا بیفتم به جونشو و مثل سگ بزنمش….
بدون حرفی خونسرد بهم خیره شده….
میچرخم و میخوام بزنم بیرون که میگه: دختر خیابونی رو چه به ناز کردن…..خودت میای زیرم….
زبونم رو که برا حرف زدن باز میشه با شنیدن صدای کفشایی که به اشپزخونه نزدیک میشه میبندم…
با دندونای کلید شده میچرخم و با بارمان رو به رو میشم….
نگاه مشکوکش بین من و سرحدی میچرخه….
همینو کم داشتم….
کاری نکردم ولی همه ی بدنم میره رو ویبره….
از کنارم با اخم عبور میکنه و سمت سرحدی میره…
صدای جدیش میپیچه و میگه: قرار بود بری که….
سرخوشانه میخنده و در جواب بارمان میگه: قرارم عوض شد….
پشت میز میشینه….همون جایی که تا چند دقیقه ی پیش من بدبخت نشسته بودم….
_چطور اونوقت……
_ دیگه دیگه….
کشیده میگه: عجب….
نگاهش که میچرخه و رو من قرار میگیره فورا رو میگیرم و سمت طبقه پایین میرم…..
از نمایشگاه میزنم بیرون…..باد سرد بهم میخوره و لرز میگیرم…
شروع میکنم به قدم زدن و به این فکر میکنم چطور هر کی از راه میرسه به خودش اجازه میده بهم توهین کنه…
چی ازم میبینن که اینجور بهم نزدیک میشن و میخوان ازم سواستفاده کنن….منکه حتی سرمو هم بلند نمیکنم تا نگاشون کنم….چی ازم میخوان آخه…..
راه میرم و نمیفهمم صورتم کی از اشک خیس میشه….
با صدای ماشینی از جا میپرم….
صورتمو پاک میکنم و میچرخم و با دیدن آقای اسماعیلی جلو میرم….
شیشه ی سمت شاگرد رو پایین میاره و میگه: خانم مشعوف بفرمایین برسونمتون…..
حالم خوب نیست و مسیر طولانی رو تا ایستگاه باید برم…..
به نظرمم خیلی زشته که بخوام برا چندمین بار پیشنهادش رو رد کنم….
_ مزاحم نباشم آقای اسماعیلی…….
_ اختیار دارین چه مزاحمتی…..
دوست ندارم جلو بشینم….
هم قیافم با گریه کردنم بهم خورده و هم دوست ندارم فکر دیگه ای بکنه…..شدم حکایت همون مارگزیده ای که از ریسمون سیاه و سفید هم میترسه…..
سمت صندلی های عقب که میرم میگه: شرمنده خانم مشعوف….اونجا وسیله گذاشتم…اگه اذیت نمیشین جلو بشینین….اگه هم راحت نیستین تا من وسیله ها رو بذارم جلو….
ای بابا…..
عجب گرفتاری شدم……
لبخند مزخرفی رو لبهام میشونم و میگم: نه…خواهش میکنم….
در و باز میکنم و جلو میشینم….
خدا رو شکر هوا تاریکه و خیلی جزییات مشخص نیست وگرنه اخرین چیزی که الان حتی نمیخوامش هم دیدن صورتم از این فاصله ی نزدیک توسط کسیه…..
میخواد راه بیفته که ماشینی بغل ماشینش نگه میداره…..
اول توجه نمیکنم ولی با شنیدن صدای بارمان که باهاش حرف میزنه میچرخم و متعجب نگاش میکنم…
خدایا اگه امشب سکته نکنم دیگه هیچوقت سکته نمیکنم….
سرش رو کج میکنه و میگه: کار واجب باهاتون دارم….میشه بیاین پایین…..
اولش فکر میکنم با من نیست ولی وقتی اسممو صدا میکنه دلم میخواد از شدت بدشانسی سرمو محکم بکوبم به داشبورد……
_ خانم مشعوف با شمام…
ناچار پیاده میشم…..
ماشین و دور میزنم و سمتش میرم……
با صدای ارومی میگه: بشین کارت دارم…..
_ چیکارم داری…
_ بشین….خودت میفهمی…..اینم رد کن بره….
با سرش به اسماعیلی اشاره میکنه….
لعنت کنان به بختم طرف اسماعیلی که سرش تو موبایلشه میرم….
_ ببخشید آقای اسماعیلی…..
سرش بالا میاد و منتظر بهم نگاه میکنه….
_ ببخشید مزاحمتون شدم….اقای رستایی کاری باهام دارن باید برگردم نمایشگاه…
برگردم نمایشگاه رو از خودم میگم…..ولی خب چاره ای نیست..
_ خواهش میکنم…پس با اجازه….
طولی نمیکشه که راه میفته و ماشینش بین ماشینای دیگه گم میشه….
_ سوار شو….
با صداش میچرخم و نگاش میکنم….
_ معطل چی هستی…کارت دارم دیگه….
دوست ندارم سوار شم….چون صد در صد میدونم حرفای خوبی رو قرار نیست بشنوم……
بر خلاف میلم در و باز میکنم و میشینم…
_ بفرمایین…..
از سر تا پاهام رو از نظر میگذرونه…..
از این نگاه کردنش به اندازه ای متنفرم که اندازه نداره…..
نگاهی که انگار به یه چیز بی ارزش میکنه…….
_ میخوام ببرمت تا با چیزای جدیدی از زندگیت آشنا شی….یا بهتره بگم آدمای جدیدی…..
متعجب نگاش میکنم……تعجبم کم کم از بین میره و جاش رو به ذوق میده……
خدای من…..
_ واقعا…
_ اهوم…واقعا….
تند تند میگم: با کیا؟……چه نسبتی باهام دارن…..کجا بریم….میریم خونشون…..حاج رستایی میدونه……
بی توجه به سوالای رگباریم ماشین و روشن میکنه و همزمان میگه: خودت میفهمی…..
ماشین راه میفته و من از شوق ذوق تو پوست خودوم نمیگنجم….
باورم نمیشه….بالاخره به ارزوم رسیدم….همینو میخواستم……اینکه خودشون بخوان…نه اینکه به زور میونشون جا باز کنم…..
_ خبردارن من کیم؟؟…اصن بهشون گفتین؟…..میدونن منی هم وجود دارم…آره؟…..
_ آره….میدونن…..
خوشحال تو صندلی جا میگیرم….
خونه ی حاج رستایی رو بلدم چون چند باری رفتم ولی راهی که الان میریم هیچ ربطی به اون مسیر نداره…..
_ کجا میریم؟….
میچرخه و میگه: جایی که بتونی بقیه رو ببینی….
_ خونه حاج اقا نمیری….
میچرخه تو خیابونی و اخمو میپرسه: مگه آدرسی از خونش داری؟…
حرصی از سوتی که دادم میگم: خب….نه….همینجوری گفتم….یعنی سوال پرسیدم…..
جلو یه برج نگه میداره و میگه: نه اونجا نمیریم….هر کی که قراره ببینی و تو جریانه خونه ی منه…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
😐😐😐😐😐😐
تجاوز
منم همین حسو دارم میخواد ببردش خونه خالی و…..کثافت😑
اصلا حس خوبی به اینجایی که طلوع میخواد بره ندارم مطمئنم بارمان میخواد مسخرش کنه
اره منم احساس خوبی ندارم اصلا