5 دیدگاه

رمان عروسک پارت 36

5
(1)

 

-رفتی اونور ادب و احترامت هم رفت؟

اهورا به سمت شهریار برگشت و تک سرفه ای کرد.

-داداش…

-داداش و زهرمار.

طرف زن داداشته ناموسته.

چه طرز حرف زدنه؟!

-شوخی بود به خدا.

-شوخی هاتو عوض کن.

اهورا نیم نگاهی بهم کرد  و بعد به سمت اشپزخونه نشست 

و رو به سپنتا گفت :

-معذرت می‌خوام.

سپنتا ابرویی بالا داد و بعد لبخند کوچیکی زد.

-بیخیال پسر. چی میخوری؟

اهورا بلند شد و وارد اشپزخونه شد.

من هم روی مبل تک نفره نشستم که شهریار هم به سمت اشپزخونه رفت.

نگاهم به در اتاق سپنتا و میترا بود که میترا بیرون اومد و نگاهی بهم کرد.

-چه طوری عزیزدلم؟

لبخندی زدم که صدای اهورا بلند شد :

-اوههههه بابا کی میره این همه راهو!

عزیزدلم!

میترا اخمی کرد و جلوتر اومد.

نگاهی به اشپزخونه کرد و با دیدن اهورا،‌مات به شهریار نگاه کرد.

شهریار نیشخندی زد و گفت :

-اهورا شاهرودی!

برادرم!

میترا اما با چشم های گشاد شده به قد و بالای اهورا نگاه می‌کرد.

جوری که من هم تعجب کردم و بهش نگاه کردم.

دنبال دلیل این نگاه میترا بهش بودم.

سپنتا تک سرفه ای کرد و به اهورا گفت :

-همسرم میترا در واقع…

خندید و گفت :

-قبل همسرم بودن،‌رفیقمه!

اهورا لبخندی زد و بله ای گفت.

متوجه شدم که به خاطر تذکر شهریار اونطوری صحبت کرده.

پس لبخندی زدم و گفتم :

-بشین میترا سر پا نایست.

 

اهورا با دست به مبلها اشاره داد و گفت :

-اره میترا جانش بشین عزیزم.

میترا برعکس من که خنده بلندی کردم

ساکت به اهورا نگاه کرد و بعد بلند و خیره به شهریار گفت :

-میخوام باهات صحبت کنم !

با تعجب نگاهش کردم

که شهریار ابرویی بالا داد و خندید و گفت :

-خب.

و از اشپزخونه بیرون اومد و به سمت میترا قدم برداشت

میترا هم به سمت اتاقش برگشت

و شهریار هم دنبالش رفت و در رو پشت سرش بست.

-بیا این‌جا رهایش.

بلند شدم و به سمت سپنتا رفتم.

به اپن تکیه دادم و نگاهی به جفتشون کردم 

که اهورا گفت :

-چه طوریایی؟

می‌شه باهات دوکلوم حرف زد؟

یا نه زرتی میری می‌ذاری کف دست شوهرت؟

سپنتا ضربه ای به بازوی اهورا زد و گفت :

-هوی! درست باهاش حرف بزن!

اهورا مات نگاهی کرد و گفت :

-د بیا هیچی نشده شروع شد که!

خندیدم و گفتم :

-نه راحت باش.

نمی‌دونستم چرا این قدر حس خوبی بهش داشتم.

با وجود این‌که نه خوب صحبت میکرد

و نه خوب شناخته بودمش!

اما چیزی توی قلبم باعث می‌شد

نسبت بهش مرحمت داشته باشم.

اهورا خندید و رو به سپنتا گفت :

-به خدا خودش اوکی تره تا شماها.

زن ندیده های بدبخت!

سپنتا ضربه ای به پس گردنش زد و گفت :

-کمکم میکنی سالاد درست کنم عزیزم؟

خواستم جواب بدم که اهورا گفت :

-حاجی چه دل و قلوه ای میدینا.

و بعد رو به من گفت :

-مشخصه خودتو خوب جا کردی.

عزیزدلم و عزیزمو!

 

-به تو ربطی نداره.

این رو سپنتا بهش گفت که اهورا گفت :

-زکی شانس ما رو ببین.

-رفتی خارج تحصیل کنی این بشی؟

هی زکی و دکی و دوکلوم!

امیر بشنوه خفت می‌کنه!

اهورا خندید و گفت :

-من تحت تاثیر محیط قرار نمی‌گیرم.

در واقع محیط تحت تاثیر من قرار می‌گیره!

سپنتا هم نگاهی به سر تا پاش کرد و گفت :

-مشخصه کاملاً. چه ظاهری چه باطنی!

و بعد با سر بهم اشاره زد :

-بیا کمکم. وگرنه باید سحری بخوریم.

به سمت یخچال رفتم و سبدی که توش مخلفات سالاد بود رو بیرون اوردم و روی سنگ گذاشتم.

دستامو شستم و بعد از برداشتن‌چاقو،‌شروع کردم به ریز کردن و درست کردن سالاد.

-چه جوری اشنا شدین؟

اول فکر کردم از سپنتا پرسیده اما بعدش وقتی یه برگه کاهو جلوی چشمام تکون خورد

و سر بالا بردم و صاحبش رو دیدم.

متوجه شدم که با من بوده و از من پرسیده.

-گفت که بهت.

-نه گفتن اون اصلا قبول نیست.

خندیدم و گفتم :

-من بگم قبوله؟

برگه کاهو رو خورد و  گفت :

-از داداشم بیشتر قبولت ندارم.

اما اون هنوز سن منو مناسب خیلی چیزا نمیدونه.

نبین پسرم از یه دختر پاستوریزه ترم.

سری تکون دادم و با شیطنت گفتم :

-اره معلومه.

-جون رها!

-نگو رها.

-چرا؟

-بدم میاد.

-حله پس رها!

با چشمای پر از حرص نگاهش کردم 

که بلند خندید و گفت :

-چیه رها جون!

خواستم بگم مرگ اما دلم نیومد

پس فقط چشم غره ای بهش رفتم.

 

-خیله خب حالا.

صدای کشیده شدن پایه صندلی اومد

و بعد روبروم نشست.

-اعصاب نداریا توام

هم نشینی با امیره به خدا!

نیم نگاهی بهش کردم و گفتم :

-چند سالته؟

-تو چندسالته؟

-حول حوش ۲۶ ۲۷.

-منم تو همین حدودا.

با ابروهای بالا رفته نگاهش کردم که سر تکون داد :

-هوم؟!

چرا این حرفش با تفکراتم جور درنمیومد…

هم سن و سال من میشه وقتی که همه فهمیدن میترا کیه!

اونوقتام سیمین زن شاهین بود…

چرا هیچوقت نپرسیده بودم؟!

چرا دقت نکرده بودم؟

که امیر حتی از شهریار واقعی سنش بیشتره؟!

پس چه طور اهورا میشد هم سن و سال من!

گیج بهش نگاه کردم

که اونم سر خم کرد و نگاهم کرد :

-هوم چیه؟!

-سنتو دروغ نگو.

-دروغ نگفتم من ۲۷ام.

نفس بلندی کشیدم و به سمت سپنتا برگشتم…

نگاهش به ما بود اما بالای سر گاز ایستاده بود

نگاه منو که متوجه خودش دید نفسی کشید

و رو برگردوند.

نمیشد…یه جای این داستان غلط بود

یه جاش نمیخوند و من دربدر دنبالش بودم.

باید میفهمیدم چه طوری اهورا هم سن من بود.

که چه طور اصلا یه شاهرودی بود..

باید متوجه میشدم پشت سیاست های کثیف این خانواده چی بود

نباید اینقدر ساده ازش رد میشدم

من دومین وارث اصلانی ها بودم

و نباید از کنار…

 

-ایلیا جان میای چند لحظه؟

به میترا نگاه کردم

که بدون نگاه به اهورا، خیره به سپنتا بود

جوری نگاهشو میدزدید که میترسیدم

از این دست پاچگیش میترسیدم

از اینکه خودشو گم میکرد میترسیدم

این یعنی کاسه ای زیر نیم کاسه بود!

یعنی داستانی بود که من ازش خبر نداشتم!

و من حافظ منافع روهام هم بودم…

نوه اصلانی ها‌‌‌…

پسر شهریار اصلانی!

وقتی میگفتم شهریار، نمیتونستم کسی به جز امیر رو تصور کنم

اسم امیر برام غریبه بود

شاید اون پسرعموم نبود

اما اون اسم، اون ابهت همش لایق خودش بود.

-خب داداش خانومت که اب از دستش نمیچکه

تو بگو!

و ضربه ای به پشت شهریار زد.

که شهریار تک خنده ای کرد و گفت :

-از اقاشون یاد گرفته.

-عه! نه بابا نچایی داداشم!

و برو بابایی گفت و نگاهم کرد

سر کج کرد و گفت :

-اون ادم نیست!

تو ادم باش خدا وکیلی.

خندیدم از لحن پر از تضرعی که به کار برده بود

نگاهم با لبخند بهش بود

که شهریار با کف دست ضربه ای به پشت گردن اهورا زد و گفت :

-تو کی میخوای ادم بشی.

اهورا با دست پشت گردنش رو گرفت

چشمامو بست و پلک هاش رو به هم فشرد و سر کج کرد.

-حاجی دیگه اگه هم میخواستم بشما

عمرم دیگه کفافشو نمیده.

اینجوری که تو زدی نصف عمرم پرید.

شهریار چشم غره ای رفت و کنارش نشست.

من هم نگاهی به جفتشون کردم.

شباهت زیادی بهم داشتن.

اونقدر که نمیشد به برادر بودنشون شک کرد.

 

اما این چند وقت اینقدر چیزای عجیب دیده بودم

اینقدر تصوراتم خراب شده بود که به همه چیز شک داشتم

شهریار نگاهی بهم کرد

که صاف نشستم و نگاهمو ازشون گرفتم.

-به خانومم حرفی که نزدی؟!

اهورا اوهوعی گفت و نگاهشو گرفت‌

-مردک زن ندیده همچین خانومم خانومم میکنه

که ادم مجبور میشه بره زن بگیره بیاد ببردش اتاق خواب و…

با دهن باز به اهورا نگاه کردم

که شهریار غرید :

-بعدش منم میام تو اتاق خواب و…

مات نگاهش کردم که بی توجه به من و چشمای درشت شده اهورا ادامه داد :

-اول یه دست تو رو مفصل میزنم

بعد اونو میکوبونم و میفرستم خونه اش.

گرفتی داداشم؟!

لبمو گاز گرفتم و با ابروهای بالا رفته به اهورا نگاه کردم

-زنمو بزنی کلاهمون میره تو هم.

-تو زن بگیر روی چشمام میذارمش.

نمیفهمیدم چرا با گفتن اون‌جمله اش انگار قلبم رو از جا کنده بود…

یه حس بدی بهم دست داده بود…

چیزی مثل حسودی…

انگار از اینکه اون‌به دختر دیگه ای توجه کنه حالم بد میشد

طاقت نداشتم بهش فکر کنم

و حتی نمیخواستم تصورش کنم

سنگینی نگاه شهریار رو حس میکردم

اما اخمی کردم و درگیر درست کردن سالاد شدم

تا اخر کارم دیگه توجهی بهش نکردم.

وقتی سالاد درست شد و کارم تموم شد

ایستادم و باز هم توجهی به شهریار نکردم

که میترا رو دیدم که جلوی اپن ایستاده و با دقت نگاهمون میکنه

با تعجب نگاهش کردم و ظرف سالاد رو برداشتم

اونو روی اپن قرار دادم و سرمو جلو بردم

و اروم پرسیدم :

-خوبی؟

نگاه ماتی بهم کرد و گفت :

-اره.

-اما اینطور فکر نمیکنم مامان.

یه جوری انگار سردرگمی!

لبخندی مصنوعی زد و گفت :

-خوبم. بیا بشین.

و به سمت کاناپه رفت.

من هم نیم نگاهی به شهریار و اهورا کردم

و بعد از اشپزخونه بیرون رفتم.

به سمتش رفتم و روی کاناپه نشستم

نگاهش هنوز پی ادمای تو اشپزخونه بود

نه فقط اون لحظه ها!

بلکه تمام دقایقی که در حال خوردن غذا بودیم هم نگاهش پی اهورا بود…

این خودش به شک من دامن میزد

اخرشب که میترا حال بدش رو بهونه کرد و رفت خوابید

اهورا به شهریار گفت :

-یه سر میای پیش تیمسار؟

فکر کنم خوشحال بشه.

شهریار نگاهی به من کرد و بعد خطاب به اهورا گفت :

-میام.

و به سمتم برگشت :

-میخوای بمونی بیام…

-چرا اونو نمیاری؟

شهریار با ابروی بالا رفته به سمت اهورا برگشت.

-متوجه منظورت نشدم.

اهورا کجخندی زد و گفت :

-میگم‌چرا تنها؟

تیمسار ، زنتو میخوره؟!

دلم میخواست بگم اره تیمسار زنشو میخوره!

اما چیزی نگفتم

در عوض شهریار جواب داد :

-اگه بخوره تو جوابمو میدی؟

اهورا یکه خورده نگاهش کرد

که شهریار لبخند گنده ای زد و سری تکون داد و گفت :

-هوم؟!

 

اهورا نیم نگاهی به جمع کرد و بعد روی مبل جابجا شد

تک سرفه ای کرد و در کمال تعجب همه گفت :

-اره! اگه خورد جوابتو میدم. حله؟

این بار من بودم که یکه خورده نگاهش کردم.

واقعا با شهریار مو نمیزد!

جفتشون خودخواه و مغرور و بی کله بودن!

شهریار ابرویی بالا داد و دستشو تو جیب شلوارش گذاشت و تکیه اش رو به مبل داد و گفت :

-اوکیه.

و بعد رو به من چشمک زد :

-برو اماده شو.

مات نگاهش کردم که نگاهشو گرفت.

به اهورا نگاه کردم که لبخند زده بود و به شهریار خیره بود .

با حس سنگینی نگاهم به سمتم برگشت و نگاهم کرد

که اینبار من نگاهمو گرفتم و راست ایستادم

و به سمت اتاق خواب رفتم.

لباس هام رو عوض کردم و از اتاق بیرون رفتم.

در حقیقت شاید ظاهرم چیزی رو نشون نمیداد.

اما از درون پر از استرس و اضطراب بودم.

دیدار با تیمسار…

کسی که مادرم باعث مرگ دخترش شده بود…

حرفهایی که شاید میزد

و اهورایی که متوجه همه چیز میشد!

میترسیدم…شاید چیزی بیشتر از ترس..

من تازه از نفرت سپنتا و شهریار از خودم رها شده بودم

تازه خلاصی پیدا کرده بودم.

نمی‌خواستم اهورا هم بخواد انتقام گذشته رو ازم بگیره.

اهی کشیدم و گفتم :

-بریم.

 و اروم نیم نگاهی به در بسته اتاق انداختم.

تمام مدتی که لباس عوض میکردم میترا بیدار بود.

اما ساکت و صامت فقط به حرکاتم چشم دوخته بود

اهورا و شهریار به من نگاه کردن و از جاشون بلند شدن.

سپنتا هم به سمتم برگشت و لبخندی زد.

-برمیگردین اینجا؟

-نه امشب کار داریم.

شاید اون جمله معنی بدی نمیداد

اما برای منی که شهریار رو لو داده بودم

و میخواستم با پلیس همکاری کنم

و بهش خیانت کنم اونم در صورتی که اون شوهرم بود

برام جمله خطرناکی بود!

اون میخواست انتقام کاری که کرده بودم رو بگیره.

لبخندی مصنوعی زدم و به سمت در حرکت کردم.

توی راه، فقط چندبار اهورا و شهریار هم صحبت شدن.

با رسیدنمون به یه عمارت بزرگ، شهریار بوق زد

که چند دقیقه بعد  در باز شد و دیدم مردی لنگه بعدی در رو هم باز کرد

و برای ما دستی تکون داد.

شهریار هم چراغ زد و وارد شدیم.

دوطرف جاده چراغ بود و ساختمون اصلی یه ساختمون دوبلکس بود که نمای طلایی رنگ داشت.

اینجا خونه ای بود که شهریار بزرگ شده بود

نه اون عمارت منحوس با ادمای توش!

اهورا همونطور که درو باز میکرد گفت :

-چندکیلو باشه؟

گیج نگاهش کردم که گفت :

-اخه پیاده نمیشید.

برم گوسفند بیارم قربونی کنم براتون.

چشم غره ای بهش رفتم که ندید

و از ماشین پیاده شد.

من هم در رو باز کردم و پیاده شدم و اهورا در رو همزمان با من بست.

شهریار هم پیاده شد و به سمتمون اومد که صدای قدمهای با عجله مرد رو شنیدیم.

به سمتش برگشتیم که اون هم بهمون رسید

یه مرد میانسال بود با قد متوسط.

-سلام آقا. رسیدن بخیر

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

5 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.9 (8)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…
IMG 20240402 203051 577

دانلود رمان اتانازی به صورت pdf کامل از هانی زند 4.8 (12)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   تو چند سالته دخترجون؟ خیلی کم سن و سال میزنی. نگاهم به تسبیحی ک روی میز پرت میکند خیره مانده است و زبانم را پیدا نمیکنم. کتش را آرام از تنش بیرون میکشد. _ لالی بچه؟ با توام… تند و کوتاه جواب میدهم: _ نه! نه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Sahar
Sahar
3 سال قبل

نویسنده جان جووون هرکییییی دوس داری این یه رمانو رقیب عشقی بازیش نکن
بزار یه بار یه رمان درست حسابی جون دار بخونیم

GT
GT
پاسخ به  Sahar
3 سال قبل

ناموسن حالم از هرچی مثلث عشقیه بهم میخوره وَ وَی 😑😑😑

Sahar
Sahar
پاسخ به  GT
3 سال قبل

دقیقا🤢🤮🤢

Sina
Sina
3 سال قبل

بسهههههه دیگه منم طاقت این همه پیچیدگی رو ندارم
باید یه برگه بردارم شجره نامه اینارو بنویسم تا یادم نره
اما دمت گرم خیلییییییی خلاقی

nika new
nika new
3 سال قبل

ممنونم نویسنده و خسته نباشی

دسته‌ها

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x