رمان عشق با چاشنی خطر پارت 108 - رمان دونی

 

اشکی:قول بده…..خیلوخب برمیگردیم..فعلا

اشکی تلفن رو قطع کرد که دستم رو گذاشتم روی دستش و سریع گفتم

_الان چیکار کنیم هان؟ اگه مجبورمون کنه طلاق بگیریم چی؟

اشکی:قول داد که دیگه در این مورد حرفی نزنه

_اگه زد زیر قولش چی؟

اشکی:نمیزنه ولی اگه زد زیر قولش برمیگردیم همین جا خوبه؟

نفس راحتی کشیدم و سرم رو تکون دادم که گارسون غذا ها رو اورد.

شام خوردیم و اشکی رفت حساب کنه که گوشیش که روی میز بود زنگ خورد. بهش نگاه کردم که دیدم میتراست. گوشی رو برداشتم و تماس رو وصل کردم

میترا:الو داداش؟

_منم

میترا:کجایی تو چرا گوشیت رو جواب نمیدی؟

_زنگ نخورد که

میترا:صدبار بهت زنگ زدم بعد میگی زنگ نخورد؟

_نفهمیدم حالا چیکارم داشتی؟

میترا:ببین کادو رو برات فرستادم ولی یارو میگه نیستید و هر چی هم به تو زنگ میزنم جواب نمیدی

_وایی ببخشید سریع برمی گردیم

میترا:ببین اشکی از هیچ کس کادو قبول نمیکنه اگه از تو هم نگرفت ناراحت نشو باشه؟

_باشه

تماس رو قطع کردم و فقط با زبون گفتم که باشه ولی اگه اشکی قبول نکنه واقعا ناراحت میشم چون به گفته ی خودش من با بقیه فرق دارم پس باید قبول کنه هر چند که چیز قابل توجه ای نیست

گوشیه اشکی رو گذاشتم سر جاش که برگشت

اشکی:کی بود؟

_میترا

اشکی:چی گفت؟

_بیا بریم خونه بعد میگم

از جام بلند شدم و راه افتادم سمت بیرون که اشکی هم باهام هم قدم شد و

اشکی:خب الان بگو چیکارت داشت

_میگم حالا

رسیدیم به ماشین که

_من بشینم؟

اشکی سوییچ رو انداخت سمتم

اشکی:بشین

نشستم پشت ماشین و راه افتادم که گوشیه اشکی زنگ خورد که رد تماس داد

_کی بود؟

اشکی:دایی

_پس چرا جواب ندادی؟

اشکی:حتما می خواد بپرسه کجاییم

تا رسیدن به خونه هیچ کدوممون حرفی نزدیم.

ماشین رو پارک کردم وپیاده شدیم که یه مرد پرید جلوم

مرد:خانم فروزنده؟

از اینکه با فامیل اشکی صدام کرد لبخندی زدم و

_بله بفرمایید

کادو رو گرفت جلوم که ازش گرفتم و اونم رفت

اشکی با اخم های در هم اومد سمتم

اشکی:اینو کی داده؟

_مال منه

اشکی:بده ببینم

_هر وقت وقتش شد بهت میدم

و بعد رفتم تو خونه که اشکی هم پشت سرم اومد که برگشتم سمتش که با اخم های در هم زل زده بود به کادو

اشکی رو هدایتش کردم و گفتم که روی مبل بشینه. میفهمیدم که از دستم عصبانیه اما توجه نکردم و کادو رو گذاشتم روی میز و جلوی چشمش

_اشکی این اینجا باشه بهش دست نمیزنی تا بیام باشه؟

اشکی:قول نمیدم

_اشکاااان

با حرص نگام کرد و سرش رو تکون داد که سریع برگشتم تو اتاق خوابمون. خودمونی ما به غلط کردن افتادم که چرا براش جشن نگرفتم. الان من چجوری اینو بهش بدم؟ یعنی همین جوری خشک و خالی بهش بگم تولدت مبارک؟ نمیشه که

یهو یاد اون لباس قرمزه افتادم که برای اینکه حرصش رو در بیارم گفتم بخرم ولی حرصش نگرفت که هیچ اتفاقا خودش رفت خرید. همون رو برداشتم و پوشیدم و آرایش ملایمی هم کردم و رژ قرمزم رو روی لب هام کشیدم و موهام رو دورم ریختم.

باندی که توی کمد بود رو برداشتم و فلشم رو از تو کیفم بیرون اوردم و زدم و صدای آهنگ رو زیاد کردم و با رقص از اتاق بیرون رفتم که نگاه اشکی بهم افتاد. رقصم خوب بود و من، تنها وقتی که میتونستم خوب دلبری کنم موقع رقص بود که الان موقعیتش جور بود.

جلوش با ریتم آهنگ میرقصدم و بدنم رو تکون میدادم که نگاهش روی من قفل شده بود و لبخند کوچیکی صورتش رو نقاشی کرده بود. چشمام رو دوخته بودم بهش و تمام حرکاتش رو زیر نظر داشتم که میدیدم خیلی خوشش اومده.

با تمام شدن آهنگ، آهنگ دیگه ای شروع شد که اشکی هم بلند شد و شروع به همراهیم کرد و جلوم مردونه میرقصید. اینقدر قشنگ میرقصید که محوش شده بودم.

با آهنگ بعدی اشکی با فاصله ی چند میلی ازم وایساد و یدونه از دستام رو گرفت و اون یکی دستش رو گذاشت روی کمرم که منم دست آزادم رو گذاشت روی سینش

اشکی:به یاد شب عروسیمون

_که هیچ حسی بهم نداشتیم

اشکی لبخندش پر رنگ تر شد و

اشکی:داشتیم ولی خبر نداشتیم هوم؟

_اوه درسته تو اولین باری که جلوی من خندیدی و چاله گونه هات رو به رخم کشیدی قبل ازدواج بود. اما تو اونشب بهم چی گفتی؟

اشکی خندید

اشکی:نقشت رو خوب بازی کن

_اگه میدونستی عاشقمی چی می گفتی؟

اشکی:دیوونه ی اون چشماتم، ماه قلبم

لبام رو گذاشتم روی لبهاش و بوسیدمش که اونم همراهیم کرد. نفس کم اوردم بخاطر همین ازش جدا شدم و همونجوری که میرقصیدیم گفتم

_نفسم تولدت مبارک

برق توی چشمای اشکی رو دیدم که برگشت و به کادوی روی میز نگاه کرد و

اشکی:فکر نمیکردم بدونی، ولی دیشب بهترین هدیه رو با قبول کردن من بهم دادی

و بعد خواست بره سمت کادوش که جلوش رو گرفتم که بهم نگاه کرد

 

_میترا میگفت تو از هیچ کسی کادو قبول نمیکنی

اشکی:ولی تو فرق داری

با شنیدن جوابش تو دلم قند میسابیدن که

_ولی نه زیاد گرون قیمته و نه…

دستش رو گذاشت روی لبم و مجبورم کرد که ساکت باشم

اشکی:هر چی که باشه من دوستش دارم چون از طرف توئه

اشکی نشست روی مبل که منم کنارش نشستم. کادو رو برداشت و بازش کرد. کادو براش یه تابلوی سه بعدی گرفته بودم که از روبه رو که نگاهش میکردی عکس آسمون شب بود که اشکی عاشقش بود و سمت چپ عکس من و سمت راست که نگاه میکردی عکس اشکی بود.

برگشت سمت و

اشکی:ای کاش بجای آسمون عکس تو بود

_از سمت چپ که نگاه کنی عکس منه

اشکی انگشتش رو زد روی بینیم و

اشکی:ولی من عاشق تو ام و اسمون شب دومه

_خب اون موقع بهم نگفته بودی دوستم داری

اشکی:ولی بازم دوستش دارم چون عکس تو هم هست

و بعد کمی فکر کرد و سریع بلند شد

_کجا میری؟

اشکی:الان میام

سریع رفت و برگشت که یه نگاه به چیز هایی که توی دستاش بود کردم و گفتم

_می خوای چیکار کنی؟

اشکی:این رو میزنم اینجا روی دیوار و هر وقت از بیرون میام تو این خونه اولین چیزی که نگاهم بهش میوفته اینه و یاد تو میوفتم

تابلو رو که زد به دیوار. جعبه رو برداشتم و گرفتم جلوش

_این یکی رو باز نکردی

اشکی کنارم نشست که دستم رو بردم عقب و گفتم

_ولی ما زیاد نمیاییم اینجا پس زیاد یادم نمی افتی

اشکی:اینجوری نیست اگه تو دوست داشته باشی من یه روزی همه چیز رو ول میکنم و دوتایی میاییم اینجا

از فکرش خوش حال شدم و سریع گفتم

_من که عاشق اینجا شدم

اشکی با شنیدم جوابم جعبه رو از دستم قاپید و درش رو باز کرد که یه گردنبد مردونه بود که درش باز میشد و یه طرفش عکس من بود و اون یکی عکس اشکی.

اشکی درش رو باز کرد و به عکس ها نگاه کرد که گفتم

_یه جای مخفی هم داره که میتونی هر عکسی که دوست داری بزاری

اشکی:واقعا؟

_اوهوم

گردنبد رو ازش گرفتم و با هزار زحمت جای مخفیش رو باز کردم چون واقعا باز کردن اون قسمتش کار سختی بود.

اون قسمت رو خالی گذاشته بودم که اشکی هر چی که دوست داره رو بزاره که اشکی عکس من رو برداشت و گذاشت اونجا و بستش که

_چرا عکس من رو گذاشتی اونجا؟

اشکی دستش رو انداخت دور شونم و من رو کشید توی بغلش

اشکی:چون تو مهم ترین آدم برای منی و جات باید امن باشه

از جوابش لبخند بزرگی زدم که با یه دستش گردنبد رو انداخت دور گردنش

اشکی:اینم عضو جدا نشدنی از من

سرم رو بلند کردم و بهش نگاه کردم که بوسه ای روی پیشونیم زد

اشکی:ازت ممنونم آرام.

_من که کاری نکردم

اشکی:شاید از نظر خودت کاری نکرده باشی اما از نظر من مهم ترینن

لبخندم از روی لب هام پاک نمیشد که سرم رو گذاشتم روی سینش و پاهام رو جمع کردم که نگاهم خورد به لباس تنم که گفتم

_اشکی

اشکی:جانم؟

_یه چیزی بپرسم راستش رو میگی؟

اشکی:اوهوم

_تو واقعا از اینکه گفتم این لباس رو بخرم عصبانی نشدی؟

و به لباس توی تنم اشاره کردم که

اشکی:نه چون من این رو خریدم که فقط جلوی خودم بپوشیش نه جلوی بقیه

سرم رو بلند کردم و با اخم کم رنگی بهش نگاه کردم

_چه از خود راضی من میخوام جلوی بقیه هم بپوشم

اشکی:دوباره تکرار کن که همین جا تو بدنت جررررش بدم

با چشمای درشت شده بهش نگاه کردم که قهقه زد و بعد بهم نگاه کرد

اشکی:عاشق این حالتت هستم

_الان جدی بودی؟

اشکی:آره این دو وجب هم نیست که میخوای جلوی بقیه بپوشی

_حتی جلو مامانم؟

اشکی:حتی جلو مامانت

_ایششششششش

گوشی اشکی زنگ خورد که از تو جیبش بیرون اورد و تماس رو وصل کرد و به گوشش نزدیک کرد

اشکی:سلام گلی خانم…….باشه…..چشم……..خدافظ

تماس رو قطع کرد که سریع گفتم

_چی گفت؟

اشکی:گفت که فردا برگردیم

_نه هنوز زوده من میخوام اینجا باشم

اشکی:دوباره بر میگردیم

_ولی اگه برگردیم بعدشم میریم تهران اونوقت من باید برم دانشگاه و تو هم میری سر کار اونوقت من نمیتونم تو رو ببینم

اشکی:گفتی دانشگاه، تازه یادم افتاد پس باید سریع برگردیم

_اِ اشکاااان

اشکی:راست میگم دیگه این همه غیبت داشتی

_اماااا….

اشکی:هیسسسس

و بعد بغلم کرد و راه افتاد سمت اتاق خواب که اخم هام رفت تو هم.

گذاشتم روی تخت که بدون اینکه بهش نگاه کنم بلند شدم و حولم و خوشگل ترین لباس خوابم رو برداشتم و رفتم توی حموم.

یه دوش سریع گرفتم و بعد از خشک کردن خودم و موهام لباس پوشیدم و اومدم بیرون که اشکی هم لباس عوض کرده بود و خوابیده بود.

که با اخم های در هم رفتم و کنارش دراز کشیدم اما مگه اینجوری و بدون بغلش خوابم میبره؟

که اشکی همونجوری که چشم هاش بسته بود کشیدم توی بغلش که سرم رو گذاشتم روی بازوش و با تمام وجودم عطر تنش رو بو کشیدم و بعد چشمام رو بستم که خوابم برد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان حبس ابد pdf از دل آرا دشت بهشت و مهسا رمضانی

  خلاصه رمان:     یادگار دختر پونزده ساله و عزیزدردونه‌ی بابا ناخواسته پاش به عمارت عطاخان باز شد اما نه به عنوان عروس. به عنوان خون‌بس… اما سرنوشت جوری به دلش راه اومد که شد عزیز اون خونه. یادگار برای همه دوست شد و دوست بود به جز توحید… همسر شرعی و قانونیش که حالا بعد از ده سال

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان یلدای بی پایان pdf از زکیه اکبری

  خلاصه رمان :       یلدا درست در شب عروسی اش متوجه خیلی چیزها می شود و با حادثه ای رو به رو می شود که خنجر می شود در قلبش. در این میان شاید عشق معجزه کند و او باز شخصیت گمشده اش را بیابد … پایان غیرقابل تصور !..   به این رمان امتیاز بدهید روی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دریچه pdf از هانیه وطن خواه

خلاصه رمان :       داستان درباره زندگی محياست دختری كه در گذشته همراه با ماهور پسرداييش مرتكب خطايی جبران ناپذير ميشن كه در اين بين ماهور مجازات ميشه با از دست دادن عشقش. حالا بعد از سال ها اين دو ميخوان جدای از نگاه سنگينی كه هميشه گريبان گيرشون بوده زندگيشون رو بسازن..     به این رمان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تقاص یک رؤیا

    خلاصه رمان:   ابریشم دختر سرهنگ راد توسط گرگ بزرگترین خلافکار جنوب کشور دزدیده میشه و به عمارتش برده میشه درهان (گرگ) دلبسته ابریشمی میشه که دختر بزرگترین دشمنه و مجبورش میکنه باهاش ازدواج کنه باورود ابریشم به عمارت گرگ رازهایی فاش میشه که… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مارتینگل

    خلاصه رمان:         من از کجا باید می‌دونستم که وقتی تو خونه‌ی شوهرم واسه اولین بار لباس از تنم بیرون میارم، وقتی لخت و عور سعی داشتم حرف بزرگترهارو گوش کنم تا شوهرم رو تو تخت رام خودم کنم؛ یه نفر… یه مرد غریبه تمام مدت داشت منو از دوربین‌های تعبیه شده تو خونه، دید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان لیلی به صورت pdf کامل از آذر _ ع

    خلاصه رمان:   من لیلی‌ام… دختر 16 ساله‌ای که تنها هنرم جیب بریه، بخاطر عمل قلب مادربزرگم  مجبور شدم برای مردی که نمیشناختم با لقاح مصنوعی بچه بیارم ولی اون حتی اجازه نداد بچم رو ببینم. همه این خفت هارو تحمل کردم غافل از اینکه سرنوشت چیزی دیگه برام رقم زده بود     به این رمان امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
12 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نا شناس
نا شناس
1 سال قبل

شاید ادمین نیست وگرنه چرا همه رمان ها با هم پارت ندارن؟

رضا
رضا
1 سال قبل

نویسنده مرده الفااااااااااااااتحههههههههههه

TORKI
TORKI
1 سال قبل

لعنتی چرا پارت نمیزاری

هیراد
هیراد
1 سال قبل

منتظر پارت بعدی باشیم یا نه؟؟

رضا
رضا
1 سال قبل

واقعا شورشو دراوردی،وقتی میبینی مخاطب داری نباید بهش بی احترامی کنی،مطمئنا مخاطبت هم بخاطر اینکه منظم بودی مونده بااین بی احترامی ها فقط مخاطبت و کم میکنی

بهار
بهار
1 سال قبل

بابا چرا انقدر دیر به دیر پارت میزارین اونم دو خط میزارین که تا می خوای شروع کنی تموم میشه

راحله
راحله
پاسخ به  بهار
1 سال قبل

اره خیلی دیر به دیر پارت میزارن قبلا بهتر بودن بانظم بودن ولی الان نه متاسفانه نظم ندارن 😐😐😐

هیراد
هیراد
1 سال قبل

از پارت بعد خبری نیست؟؟؟

رضا
رضا
1 سال قبل

کجااااااااااااااااااااااااااااااااییییییییییییی

TORKI
TORKI
1 سال قبل

کوتاه شدن پارتات

M.h
M.h
1 سال قبل

ولی ای کاش پارت ها رو تند تند بزاری

M.h
M.h
1 سال قبل

عالی❤❤❤❤

دسته‌ها
12
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x