اشکی بدجوری دستاش رو مشت کرده بود و این عصبانیتش اعصاب منم خراب میکرد که
ناصر خان:اشکان..
یهو افسانه خانم پرید وسط حرف ناصر خان و
افسانه خانم:اشکان و عروسم ماه عسل نرفته بودن که رفتن. البته با تاخیر حالا بگید ببینم خوش گذشت؟
معلومه که خوش گذشت چون اونجا بود که اشکی بهم اعتراف کرد و بهترین روز های عمرم رو رقم زد
لبخند دندون نمایی زدم و
_آره خیلی خوش گذشت جای شما خالی
دریا:آرام حرف میزنیا من که میدونم اصلا یاد ما نیوفتادی
والا یادتون نیوفتادم که
افسانه خانم:این که یاد ما بودن یا نه مهم نیست مهم اینه که بهشون خوش گذشته باشه
آقا جون و ناصر خان دیگه چیزی نمیگفتن که
دایی اشکی:آرام جان میشه من کنار اشکان بشینم
_بله چرا که نه
سریع از جام بلند شدم که بابا هم بلند شد و جای دایی نشست که منم کنار مامان نشستم که بقیه هم شروع کردن به حرف زدن که
آراد:آرام؟
برگشتم سمتش
_هوم؟
آراد:نمیخوای بپرسی دیشب چی شد؟
دیشب چه خبر بوده که بخوام ازش بپرسم؟؟؟هییی دیشب رفتن خونه مهشید اینا که قول و قرار ها رو بزارن که
_چی شد؟
آراد:مهریه و اینا رو که مشخص کردیم و عقد و عروسیمونم با هم میگریم. امروز که گذشت، ۵ روز دیگه عروسیمونه
با تعجب نگاش کردم و
_چرا اینقدر زود؟
مامان:از بس هوله، دیشب پاشو کرد تو یه کفش که زمانش باشه شیش روز دیگه
به مامان نگاه کردم که هنوزم تو چشماش دلخوری بود که
_مامان آشتی دیگه؟
مامان:نه خیر خانم
و بعد با چشم غره ای که برام رفت. ازم رو برگردوند
آراد:حقته
_ساکت باش بینم تو چرا اینقدر هولی؟
آراد:ببین از وقتی که شما قرار هاتون رو گذاشتید یه هفته بعدش که میشه ۷ روز رفتید سر خونه زندگیتون و از اونجایی که من از تو بزرگترم باید زودتر این کارو انجام بدم که میشه ۶ روز
بخاطر این فکر احمقانش خنثی نگاش کردم
_مگه بچه ای تو؟ این دیگه چه فکریه؟
آراد:خب من بزرگترم
_خب باش. چه فرقی داره، بعدم تو مگه الان کار ها رو انجام دادی که..
آراد:هیسسس انجام میدم دیگه فردا هم قراره بریم آزمایش بدیم و بعد هم بریم خرید عروسی و حلقه و اینا
_ولی بدون خیلی بچه ای
برو بابایی نثارم کرد و ازم رو برگردوند. نگاهم رو از آراد گرفتم و به اشکی نگاه کردم که داییش، سمتش خم شده بود و خیلی آروم، باهاش حرف میزد. اشکی بد جوری اخم کرده بود و بهم ریخته بود و چشماش پر از تنفر بود. درست مثل زمانی که داشت اتفاقی که برای میکائیل افتاده بود رو برام تعریف میکرد. همونقدر تنفر داشت یعنی چی داره بهش میگه که اینجوری بهم ریخته؟
از شدت کلافگی اشکی اخمام بهم نزدیک شده بود و نگاهم رو ازش نمیگرفتم که دایی اشکی برگشت و بهم نگاه کرد و بعد خیلی سریع نگاهش رو گرفت و به اشکی یه چیزی گفت که سرش رو بلند کرد و بهم نگاه کرد که از تنفر و عصبانیت توی چشماش به خودم لرزید و عرق سرد روی کمرم نشست. هیچ وقت تا حالا اینجوری نترسیده بودم ولی اون تنفر اشکی که توی چشماش بود بیشتر از هر موقعی بود. اون نگاهش رو اصلا دوست نداشت که راه نفس کشیدنم بسته شد و هیچ اکسیژنی نبود که به ریه هام وارد کنم اما کم کم نگاهش نرم شد و اون تنفر و عصبانیت تو چشماش کم و کمتر شد که باعث شد راه نفس کشیدنم باز بشه. یه نفس عمیق کشیدم و اکسیژن رو به ریه هام فرستادم. بدجوری دهنم خشک شده بود که از جام بلند شدم و رفتم توی آشپزخونه، یه لیوان آب ریختم و یه نفس خوردم و نفس راحتی کشیدم که تا حدودی حالم بهتر شد اما اون چشمای اشکی از جلوی چشمام کنار نمیرفت. چشمام رو بستم که دیگه نبینمشون که دست کسی نشست روی شونم. هینی کشیدم و سریع چشمام رو باز کردم که اشکی جلوم وایساده بود. به چشماش نگاه کردم که از اون تنفر و عصبانیت خبری نبود و جاش رو نگرانی گرفته بود.
اشکی:چیزی شده آرام؟ چرا رنگ و روت پریده؟
_هی..هیچی
اشکی:آرااام
نفس عمیقی کشیدم و
_داییت بهت چی گفت که اینقدر عصبانی بود؟هااان؟
اشکی:چیز مهمی نبود
_چیز مهمی نبود؟پس اون تنفری که توی چشمات بود چی؟ نگو چیزی نبود که اصلا باور نمیکنم
اشکی نفس عمیقی کشید
اشکی:یکی از همکارام کشته شده انگار که یکی ماشینش رو دست کاری کرده که ترمز ماشینش میبره و تصادف میکنه. دایی داشت وضعیتش رو میگفت که یاد میکائیل افتادم و بیشتر از همه از آدهایی که این کارو کردن بدم اومد.
دوباره عصبانی شده بود که سریع لیوان توی دستم رو پر از آب کردم و دادم دستش که یه نفس خوردش
_عشقم؟
اشکی:جانم؟
_دیگه هیچ وقت اونجوری نگام نکن. مطمئن باش اگه یکبار دیگه اینجوری نگام کنی میکشیم
اشکی خیلی آرام اومد جلو و دستام رو گرفت و مهربون گفت
اشکی:شرمنده بدجوری عصبی بودم نفهمیدم چیکار میکنم. مطمئن باش دیگه همچین اتفاقی نمی افته
سرم رو تکون دادم که همون موقع مهناز اومد توی آشپزخونه که از این همه پروییش لجم گرفت. آخه بیشعور تو چرا اینقدر فوضولی؟
میرغضب به مهناز نگاه میکردم که برگشت سمتم و سرش رو به معنیه چیه؟ برام تکون داد که بیشتر لجم گرفت، که همون موقع اشکی دستش رو بلند کرد و موهایی که از شالم اومده بود بیرون رو لمس کرد و تمام حواس من رو مختص به خودش کرد که زل زدم بهش. موهام رو پشت گوشم داد و دستش رو گذاشت پشت کمرم و چسبوندم به خودش که
مهناز:ایششششششش
نگامو دادم به مهناز که با غیظ رفت بیرون. از واکنش اشکی واقعا خوشم اومد و لبام کش اومد که دست اشکی نشست رو چونم و سرم رو برگردوند سمت خودش که با عشق نگام میکرد. یعنی این رفتارش به خاطر حضور مهناز نبود؟ فکر نکنم چون این چشمایی که من دارم بهشون نگاه میکنم اصلا تو این دنیا نیستن. اشکی سرش رو اورد جلو تر که چشمام رو بستم که بوسه ای روی هر دو چشمم زد و بعد روی چشم چپم مکث کرد و لباش روی چشمم بود. بعد از یه مدت که برای من شیرین بود ازم فاصله گرفت که چشمام رو باز کردم و بهش نگاه کردم که لب زد
اشکی:این چشما دوباره نجاتم دادن
_چجوری؟
اشکی:بخاطر این اتفاق، دوباره داشتم میشدم همون آدم قبلی که تا شش ماه ناپدید شد و انتقام مرگ میکائیل رو گرفت اما الان نجاتم دادن.
_پس از خدا ممنونم بابت این چشما چون باعث شدن ازم دور نشی
اشکی سرش رو تکون داد و ازم فاصله گرفت و باهم دیگه برگشتیم توی جمع و اونشب با خوبی تمام شد و برگشتیم خونه.
^^^^^^^^^^^^^^^^^^^
از شبی که توی خونه ی باغ بودیم و خیلی هم خوش گذشت ۵ روز میگذره و توی این پنچ روز خیلی بهمون خوش گذشت و همونجوری که اشکی بهم قول داده بود شب ها زود تر میومد خونه و همیشه وقتش رو برام آزاد میکرد و بیشتر باهم وقت میگذروندیم و تو یکی از این شب ها اشکی رو مجبور کردم ببرتم شهر بازی و دوتایی تمام وسیله های ترسناکش رو سوار شدیم و حال کردیم. دروغ نمیگم یکمی هم میترسیدم که سوار بشم اما خب من عاشق چیز های ترسناک و هیجانم، مخصوصا ارتفاع و اشکی از من هم بدتر بود و از من پایه تر و اونشب هم خیلی خاطره ی خوبی برامون شد.
الان هم زیر دست آرایشگرم برای عروسی آراد و هر چی هم که با اشکی حرف زده بودم که موهام رو رنگ کنم اجازه نداد چون میگفت رنگ موهای خودم رو بیشتر دوست داره و یه چیز دیگه هم میگفت اینکه برای چشمام خط چشم قرمز بکشم تا همه بفهمن چشمام خط قرمزشه اما خب کیه که حرف گوش کنه؟ من همون خط چشم مشکی رو میکشم و قرار بود لباس هم همونی رو بپوشم که رشت خریده بودم.
آرایشگر ازم فاصله گرفت و با رضایت بهم نگاه کرد که بلند شدم و لباس نیلی رنگم که با کت و شلوار اشکی ست بود رو پوشیدم و به خودم نگاه کردم که خیلی خوشگل شده بودم و از خودم راضی بودم. همون موقع هم عسل اومد و خیلی خوشگل شده بود و تو اون لباس یاسی رنگش خیلی خوبه شده بود که
عسل:ایششش چرا همیشه تو خوشگل تر میشی میمون؟
_چرا چرت میگی تو خوشگل تر شدی
مامان:شما هر دوتون خوشگلیت
برگشتم سمت مامان که بدجوری دلبر شده بود که همون موقع، عسل زد به پهلوم که از درد خم شدم. نزدیک گوشم گفت
عسل:خاله خیلی خوشگل شده فکر نکنم بابات….
متقابلا یدونه محکم زدم تو پهلوش و خواستم جوابش رو بدم که گفتن مهشید آماده است. سریع رفتم سمت اتاقی که مهشید اون تو بود و رفتم داخل که توی اون لباس عروس پف دارش خیلی خوشگل شده بود.
بیچاره داداشم چجوری تا شب طاقت بیاره آخه؟
بعد از کلی قربون صدقه ی مهشید رفتن زنگ زدم به اشکی که بیاد دنبالم که همون موقع داد زدن که داماد اومد.
مهشید شنلش رو پوشید و منتظر آراد شد. آراد اومد داخل و پشت سرشم فیلبردار اومد داخل که به تیپش نگاه کردم.
داداشم خیلی خوشتیپ شده بود. تا نگاهش به مهشید افتاد خشکش زد و با تک سرفه ی مهشید به خودش اومد و دست گل رو داد دست مهشید.
اشکی تک زد که مانتوم رو پوشیدم و شالم رو انداختم روی سرم. دوباره برگشتم سمت مهشید و آراد که یه دسته پول از جیبش بیرون اورد و ریخت روی سر مهشید که مهشید هم چرخید و بعد وایساد. این دوتا خیلی بهم میومدن.
بالاخره، فیلبردار اجازه ی رفتنشون رو داد که منم پشت سرشون رفتم که آراد در رو برای مهشید باز کرد و کمکش کرد بشینه که
مامان:من احمق رو بگو که می خواستم جلوی ازدواج شون رو بگیرم و پسرم رو داغون کنم ولی الان که مهشید رو میبینم خیلی دختر خوبیه، به چشماشون نگاه کن پر از عشقن
دستم رو انداختم دور شونه مامان و
_مامان من باهوش ترینه بخاطر همینه که الان کنار همن نه؟
مامان سرش رو تکون داد و رفت. نشست توی ماشین بابا که با نگاهم دنبال اشکی گشتم که خیلی زود پیداش کردم. بیرون از ماشین و با دستایی که تو جیبش بود. تکیه داده بود به ماشین و زل زده بود بهم و تو اون کت و شلوار نیلیش که خیلی بهش اومده بود. جذاب شده بود ولی یه چیزی کم داشت، اونم کروات بود که باید خودم زحمتش رو میکشیدم که
عسل:من که میدونم یه اتفاقی بین شما دو تا افتاده ولی تو نمیخوای به من بگی
این کی اومد اینجا؟ عسل به رابطه مون شک کرده بود به خاطر همین هر وقت، وقتش آزاد میشد ازم سوال میپرسید و توی دانشگاه هم داد استاد ها رو در اورده، اما دلم میخواد یکمی اذیتش کنم
عسل:خیلوخب نگو من رفتم
_بیا باهم بریم دیگه
عسل:ممد اومده دنبالم
_وایسا ببینم مگه قهر نبودید؟
عسل:بودیم و شما هم قرار بود از اشکان بپرسی که میدونه چرا ممد جواب تماسام رو نمیده یا نه اما نپرسیدی ولی خب آشتی کردیم
_خب یادم رفت(عسل چپ چپ نگام کرد که ادامه دادم) الان از احساسات همدیگه خبر داریم و حالمون خوبه…خیلی خوبه
چشمای عسل برق زد که ازش رو برگردوندم و راه افتادم سمت اشکی. تا همین اندازه کافی بود چون دلم میخواست حرف ها و کارهامون فقط بین خودمون بمونه.
رو به روی اشکی وایسادم که یدونه ابروش رو داد بالا و
اشکی:خط چشم قرمزت کو؟
_بیخیال دیگه اونجوری زیادی جلب توجه میکنم
اخم کرد و بدون اینکه جوابم رو بده ازم رو برگردوند اما حتی زمان هایی هم که ازم دلخور میشد هم حواسش بهم بود و در رو برام باز کرد که با ناز و عشوه ای که میدونستم چون تو خیابون خرجش کردم عصبانی میشه نشستم توی ماشین که محکم در رو بست. ماشین رو دور زد که با نگاهم تعقیبش کردم. با حرص نشست و با سرعت راه افتاد که سرم رو به صندلی تکیه دادم و زل زدم بهش که یهویی یاد کرواتش افتادم و تقریبا داد زدم
_وایساااااااا
همون موقع پاش رو گذاشت روی ترمز که اگه کمربند نبسته بودم با شیشه یکی میشدم.
صدای بوق ماشین هایی که پشت سرمون بودن بلند شد که اشکی چشم غره ای بهم رفت و ماشین رو برد کنار خیابون و وایساد. با اخم برگشت سمت
اشکی:چته تو؟
میدونستم کارم اشتباه بود. بخاطر همین مظلوم نگاش کردم که
اشکی:خیلوخب عصبانی نیستم حالا بگو چی شد؟
آخ قربون شوهر باهوشم برم که همه چیز رو خیلی زود میگیره. لبخند دندون نمایی زدم و
_کروات نبستی
اشکی:فقط بخاطر همین اینجوری داد زدی؟
_خب خیلی مهمه
اشکی:میدونستم همین رو میگی به خاطر همین برش داشتم تو داشبورده
سریع در داشبورد رو باز کردم و برش داشتم. روی صندلی تکون خوردم و خوب بهش نزدیک شدم. کروات رو انداختم دور گردنش و مشغول بستنش شدم که نفسش میخورد به صورتم و حواسم رو پرت میکرد که بالاخره بستمش و بهش نگاه کردم که آروم و مهربون نگام میکرد. نزدیک تر رفتم و بوسه ای روی گونش زدم و خواستم که ازش فاصله بگیرم که سریع دستش رو گذاشت پشت کمرم و نزاشت تکون بخورم
_ولم کن
نچی کرد و
اشکی:تو نمیگی اینهمه خوشگل میکنی و تو خیابون برام عشوه میای قلبم وای میسته؟
با شنیدن حرفش قلبم تیر کشید که
_هیسسسس اگه قلب تو وایسه پس تکلیف قلب من چی میشه؟
اشکی:نمیدونم…شاید مال یکی دیگه شد
اخمم غلیظ تر شد که خندید
اشکی:نگران نباش هیچ وقت نمیزارم این قلب خوشگل از دستم در بره فقطِ فقط مال خودمه
_پس چرا همچین میگی؟
اشکی:خب تو چراا اینجوری میکنی با من؟
_مگه چیکار کردم؟
اشکی:عشوه و ناز میکنی برای من، اونم تو خیابون و جلوی چشم آدم های دیگه
حق به جانب زل زدم بهش
_خب مشکلش چیه؟
بدون حرف لباش رو گذاشت روی لبام و بوسید.
وبعد ازم فاصله گرفت
اشکی:تو برای منی پس عشوه هاتم برای منه
مثل خودش یه ابرومو انداختم بالا و
_اونوقت تو مال کی هستی؟
دستش رو بلند کرد و گذاشت روی قلبم
اشکی:برای تو
بلند و سرخوشانه خندیدم که با لبخند نگام کرد
_تو به من میگی دلبر ولی تو با حرفات و کارات بیشتر از هر کسی دلبری میکنی
اشکی:خب ایناشم مال توئه وگرنه از اخلاقم پیش بقیه که خبر داری؟
_اوه آره حتی داییتم مثل تو نیست ولی من بیشتر از قبل از این اخلاقت که فقط مخصوص منه خوشم اومد
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
بچه ها بعضی وقتا فکر میکنم آدم های بی اعصاب و مغرور بیشتر از هر کسی احساسات دارن نگاه به اشکی کنید چجوری از احساستش خرج آرام میکنه
خط چشم قرمز رو که دیگه نگم❤
دقیقا منم دلم میخواد همچین شوهری داشته باشم در آینده ن این پسرایی ک به همه جانم جانم میگن و میخندن 😂😐
این پارت 114 بود دیگه نه؟ اخه از 113 پریدی 115 من هنگیدم
آره فکر کنم اشتباه نوشته