اشکی رفت کنار پسر بچه تا بیدارش کنه.
_من تا کی باید اینجا باشم؟
اشکی:تا شب نگهت میدارن که ببینند مشکلی داری یا نه اگه مشکلی نبود مرخصی
_تا شب خیلی مونده من حوص….
اشکی:میمونیم تا زمانی که صلاح ببینند و مرخصت کنند
اینقدر جدی گفت که جای هیچ حرفی رو باقی نزاشت.
پسر بچه اخمالو چشماش رو باز کرد که با دیدن چشمای عسلیش ته دلم قنچ رفت.
اشکی بغلش کرد و بردش بیرون و من به این فکر کردم که چقدر بابا شدن بهش میاد
اقا جون:بابای خوبی میشه ولی نمیدونم چرا اینقدر از بچه دار شدن فراریه؟
فراری بود. الان داره منو دق میده
اشکی و پسر بچه دوباره برگشتن که ظاهر بچه مرتب تر شده بود. مامان به بچه هم صبحونه داد اما خیلی غریبی میکرد و با بغض نگامون میکرد ولی معلوم بود که با اشکی کنار اومده
_اسمش چیه؟
اشکی:آرتام
پسر بچه ای که ۴ تا ۵ سال بیشتر بهش نمی خورد. یعنی چجوری گم شده؟ الان خانوادش چه وضعیتی دارن؟
تا شب کلی حوصلم سر رفت، تا بالاخره مرخصم کردن.تو راه برگشت به خونه بودیم و آرتام عقب نشسته بود
_چرا حرف نمیزنه؟
اشکی:با من که خیلی حرف میزنه. با تو هم که بیشتر آشنا بشه، زبونش باز میشه.
سرم رو تکون دادم که رسیدیم خونه. از ماشین پیاده شدم که یهویی نگهبان جلوم ظاهر شد
نگهبان:خدا بد نده خانم
_خدا که بد نمیده
اشکی بی حوصله از کنار نگهبان گذشت و پسر بچه رو بغل کرد که
نگهبان:این بچه؟؟؟؟؟
و با تعجب زل زد به اشکی
اشکی:از آقاجونم بپرس برات توضیح میده
انگاری هنوزم از اینکه آدم آقاجونشه ازش خوشش نمیاد. جلوی چشم های متعجب نگهبان، با همدیگه راه افتادیم سمت آسانسور و رفتیم داخل
وارد خونه شدیم که اشکی بچه رو گذاشت روی زمین و
اشکی:من میرم بیرون کار دارم برمیگردم
_کجا میری؟
اشکی:میام سریع
و سریع رفت بیرون که آرتام هم خواست باهاش بره بیرون که در بسته شد و شروع کرد به گریه کردن.
نمیدونستم چجوری آرومش کنم که یهو مثل اسکل ها خودم رو پرت کردم روی مبل و با صدای بلند اسمش رو صدا زدم و دور و برم رو نگاه کردم
_آرتاااام….آرتااااام کجاییی؟….بیا بیرون که الان اشکان میاد منو دعوا میکنه…آرتام
هی دور و اطرافم رو نگاه میکردم و بعضی مواقع هم به آرتام نگاه میکردم و بعد بی توجه نگاهم رو ازش میگرفتم که آروم شده بود و مثل اینکه داره به یه آدم دیوونه نگاه میکنه نگام میکرد که دستم رو گذاشتم روی صورتم و ادای گریه در اوردم که دست کوچولوش نشست روی دستم و بعد صدای بچه گونش گوشام رو نوازش کرد
آرتام:من اینجام منو ببین
دستم رو از روی صورتم برداشتم و بهش نگاه کردم که مژه هاش نمدار بودن. نگاهم رو ازش گرفتم و به دورو برم نگاه کرد و من واقعا نمیدونستم چیکار کنم تا آرومش کنم اما انگاری این اسکل بودنمون حواب داد. همینجوری که دورو برم رو نگاه میکردم
_کجایی؟ صدات میادا اما خودت رو نمی بینم
اینو که گفتم اون دستای کوچولوش نشست روی صورتم و سرم رو برگردوندم سمت خودش که بهش نگاه کردم و اومد جلو تر و با اخم کوچیکی که روی صورتش بود
آرتام:ببین من اینجام
لبخند بلند بالایی زدم و
_آخیشششش بالاخره پیدات کردم. اشکان دیگه منو دعوا نمیکنه
با اوردن اسم اشکان دستاش از روی صورتم افتاد
آرتام:داداش کجا رفت؟
اوه چه باهاش جور شده بود که داداش صداش میزد
_داداش رفت یه جایی کار داشت. سریع میاد باشه؟
سرش رو تکون داد که با دست سالمم بهش اشاره کردم که کنارم بشینه. کنارم که نشستم دستم رو گذاشتم پشتش و مشغول حرف زدن باهاش شدم. با این که سنی نداشت اما خیلی خوش زبون بود. میخواستم به زور مجبورش کنم که، حالا که به اشکان میگی داداش به منم بگو خواهر اما مگه حرف گوش میکرد. همش با اون زبون شیرینش برام زبون میریخت و یه بار هم بهم نگفت خواهر
در خونه باز شد و اشکی وارد خونه شد. دست هاش پر از نایلون های خرید بود که گذاشتشون زمین. همون موقع آرتام بلند شد و دویید سمتش و پرید تو بغل اشکی
آرتام:کجا رفتی؟
اشکی:رفتم خرید و دارو های آرام رو بخرم
آرتام:دارو های آبجی رو؟
نگاش کن من دوساعت روش کار کردم بهم نگفت خواهر بعد الان داره جلوی اشکی زبون میریزه که
اشکی:آره دارو های آبجی رو
اشکی برای آرتام لباس و کفش خریده بود که تا مدتی که اینجاست لباس هم داشته باشه.
اشکی و آرتام داشتن قایم موشک بازی میکردن و منم نگاشون میکردم. اشکی که بیرون همیشه اخم میکرد شده بود بچه و با آرتام بازی میکرد و من به رفتار هاش میخندیدم و هر وقت که اشکی میرفت قایم میشد من لوش میدادم. که آرتام هم با خنده میگفت:آبجی لوت داد
و سریع میرفت اشکی رو پیدا میکرد.
اینقدر بازی کردن و خندیدن که آرتام خسته و خوابالو نشست کنارم و با حرفی که زد دلم رو به درد اورد
آرتام:آبجی، مامان بابام کی میان؟
نمیدونستم چی بگم که اشکی کنارش نشست
اشکی:قرار شد چند روز پیش ما بمونیا
آرتام:اما من مامانمو میخوام
اشکی:تو امشب خونه ی ما بخواب فردا میریم پارک چطوره؟
آرتام:پارک که مامان نمیشه. من مامانمو میخوام
با هزار تا زحمت تو اتاقی که قبلا اشکی میخوابید خوابوندیمش و الان تو اتاق خودمون روی تخت دراز کشیده بودیم که
_خیلی بابا شدن بهت میاد
اشکی:پس بچه دار بشیم
با بهت برگشتم سمتش
_بزار حرفم تموم بشه بعد….اما فکر میکردم از پسر بچه ها خوشت نمیاد
اشکی:اینجوری نیست که ازشون خوشم نیاد فقط دختر ها رو بیشتر دوست دارم. پسر بچه ها خیلی خوبن مثلا میتونند تو نبود باباشون از مادرشون مواظبت کنند. دخترم که چراغ خونه است
_مگه چراغ خونه من نیستم؟
برزخی نگاش کردم که
اشکی:منظورم چراغ دوم بود
_نخیر میدونم همون اولی بود
کشیدم تو بغلش و
اشکی:اگه تو نباشی من هیچ بچه ای نمیخواد پس این فکر های الکی رو نکن
^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^
صبح با صدای زنگ خونه چشمام رو باز کردم و بلند شدم که اشکی کنارم نبود. بلند شدم و همونجوری از اتاق رفتم بیرون که اشکی در رو باز کرده بود و مامان و بابا اومدن داخل.
قبل از اینکه چشمشون به من بیوفته سریع برگشتم تو اتاق و رفتم توی دستشویی. واقعا کار کردن با یه دست سخته. به دست و صورتم آب زدم و اومدم بیرون. جلوی آینه وایسادم و به موهای به هم ریخته ام نگاه کردم. حالا چجوری اینا رو شونه کنم و ببندمشون؟؟؟
در اتای باز شد و اشکی اومد تو اتاق و پشت سرم وایساد
اشکی:صبح خانمم بخیر
_صبح تو هم بخیر
اشکی:مامانت اینا اومدن نمیخوای بیای بیرون؟
_موهام رو چیکار کنم؟
اشکی:بشین تا من انجامش بدم
_مگه بلدی؟
اشکی:امتحانش ضرری نداره
_حتما مثل آرایش کردنت هان؟
اشکی خندید که خودمم، از به یاد اوردن اون روز خندم گرفت
نشستم روی صندلی که مشغول شونه کردن موهام شد. موهام رو که شونه کرد
اشکی:بگو چجوری باید بیافم؟
براش توضیح دادم که دقیق گوش میکرد و انجام میداد. کارش که تموم شد ازم فاصله گرفت که به خودم نگاه کردم. نه واقعا کارش خوبه
_مرسی عشقم
اشکی:خواهش میکنم
با هم رفتیم بیرون که مامان و بابا تو آشپزخونه بودن و آرتام هم روی صندلی نشسته بود.خواستم سلام کنم که چشمم به محتویات روی میز افتاد و حالت تهوع گرفتم و دستم رو گرفتم جلوی دهنم. خواستم برم بیرون که بابا سریع جلوم وایساد و با لبخند گفت
بابا:کجا دختر بابا؟
_بابا ولم کن من نمیخورم. من دوست ندارم
بابا:باید بخوری
مجبورم کرد که بشینم و خودش هم کنارم نشست
اشکی هم اون طرفم نشست که به کله پارچه ای که روی میز بود نگاه کردم.
_باباجون من لب نمیزنم گفته باشم
مامان:اومدیم با هم صبحونه بخوریم بدو آرام
_اما من دوست ندارم
بابا یه لقمه گرفت و اورد جلوی دهنم
نگام رو ازش گرفتم و سرم رو چرخوندم سمت اشکی که اونم یه لقمه گرفت و نزدیک صورتم کرد و بهم اشاره کرد که دهنم رو باز کنم
_نمیخورم
و خواستم ازش رو برگردونم که چونم رو گرفت
اشکی:بخور
با اخم دهنم رو باز کردم که گذاشت توی دهنم. با اخم های در هم برهم خوردمش که
بابا:از دست شوهرت میخوری بعد از دست من نه؟
_بیخیال بابا من نمیخوام ولم کنید
بابا:بخور میگم
ناچار دهنم رو باز کردم که بابا هم گذاشت توی دهنم.
اینقدر این بابا و اشکی به زور مجبورم کردن بخورم که دیگه نمیتونستم تکون بخورم.
بابا و اشکی بلند شدن برن سر کار که مامان میز رو جمع کرد. بابا خدافظی کرد و رفت که اشکی هم رفت لباس بپوشه. آرتام کنارم نشست
آرتام:آبجی تو هم مثل من بلد نبودی خودت بخوری؟ به خاطر همین داداش بهت داد نه؟
با بهت برگشتم سمتش
_نه من بلد بودم فقط دوست نداشتم اما داداشت مجبورم کرد بخورم
آرتام:پس باید بزنمش تا دیگه نتونه اذیتت کنه
_دقیقا
اشکی آماده جلوی در آشپزخانه وایساد که مامان رفت بیرون که آرتام بلند شد و رفت جلوی اشکی وایساد و دست به کمر یدونه زد به پای اشکی که فکر کنم خودش بیشتر دردش اومد که اشکی پاش رو اورد بالا و دستش رو گذاشت همونجا
اشکی:آخخخخخ
آرتام اخم بامزه ای کرد که لبخندی روی لبم نشست
ارتام:دیگه آبجی مو اذیت نکنیا
اشکی تند سرش رو تکون داد
اشکی:چشممممم
آرتام سرش رو تکون داد و دوباره کنارم نشست
آرتام:دعواش کردم آبجی
_وای مرسی داداش آرتام چون فقط تویی که میتونی این پسره رو تنبیه کنی
اشکی کنارم وایساد
اشکی:مگه چیکار کردم که باید تنبیه میشدم
محلش ندادم که
آرتام:چیزی که دوست نداشت رو بهش دادی
اشکی:خب باید بخوره تا زودتر خوب بشه
آرتام چیزی نگفت که
اشکی:آرام؟؟؟
محلش ندادم
اشکی:هناسکم؟؟؟
دلم داشت نرم میشد اما بازم بهش توجه نکردم
اشکی:ماه قلبم؟
اینقدر قشنگ صدام زد که پروانه های قلبم به پرواز در اومدن. لبخندی زدم که سرش رو اورد جلوم
اشکی:آشتی؟
سعی کردم لبخندم رو محار کنم و
_نخیر
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
بقول فردوس
ببیییییین،آباریکلا
همینجوری ادامه بده نویسنده😘
Thanks baby