رمان عشق با چاشنی خطر پارت 121

1
(1)

 

اما با همین جمله ای که قلبم گفت باعث شد ساکت بشم و گریه کردن رو تموم کنم. اشک هام رو پاک کردم و به قلبم اجازه ی حرف زدن دادم چون راست میگفت اشکی بی معرفت نبود. هیچوقت نبود. من بهش اعتماد دارم. اون یه آدم لجن و کثافت نیست که بخاطر یه بی همه چیز همه رو نابود کنه‌. درسته از ما دخترا متنفره اما هیچ وقت تا این اندازه پیش نمیره چون مطمئنم هممون رو با یه چشم نمی بینه که اگه میدید به هیچ وجه نمیذاشت وارد زندگیش بشم. بهش اعتماد دارم و میدونم اون قدر غیرت داره که با ناموس مردم بازی نکنه. اون بخاطر تنفرش تنها کاری که میکنه اینه که به هیچ دختری محل نمیده وحتی نگاه هم نمیکنه نه این که همچین کثافت کاریو انجام بده.

بعد اونی که میگفت با منم بازی کرده. اگه واقعا این کارو کرده، پس چرا تمام حالت هام رو بلده؟ پس چرا اینقدر راحت حرف هام رو از چشمام میخونه؟ پس چرا اون تعهدی که بهم داده بود رو آتیش زد که هیچ کس نتونه مانع راهمون بشه؟ پس این کار هاش چی بود؟ یعنی اینها هم جزء فیلم بازی کردنش بود؟ امکان نداره هر بازیگریم باشه و هر چقدر هم تو کارش مهارت داشته باشه و با استعداد باشه اما هیچ وقت نمیتونه قلب کسی رو درک کنه که هیچ حسی بهش نداره. هیچ وقت نمیتونه حرف کسی رو از تو چشماش بخونه که عاشقش نیست.

اینقدر قلبم جلوی مغزم دلیل اوردکه مغزم کم کم داشت عقب نشینی میکرد که

پس چرا اینجوری کرد؟ دلیل این دروغ هاش چی بود؟

نمیدونم. حتی قلبم هم ساکت شد که با فکری که به سرم زد

نکنه جونش تو خطر باشه؟ نکنه…نکنه

(وجی:نکنه چی؟)

یادته تو عروسی آراد ممد باهاش حرف زد که خیلی حالش بد شد و وقتی ازش پرسیدم چی شده بهم نگفت و عوضش گفت اگه جونت در خطر باشه چی؟

(وجی:اره)

اگه جون من تو خطر باشه چی؟

(وجی:امکان نداره چجوری جون تو، تو خطر باشه؟)

نمیدونم…نمیدونم اما همونجوری که به خودشم گفتم من هیچوقت بهش شک نمیکنم. اشکی من همچین آدمی نیست

پس حتما یه اتفاقی افتاده

(وجی:فقط میخوای خودت رو بزنی به خریت و با چند تا حرف مسخره تمام اون حرف هاش رو فراموش کنی که به گفته ی خودش حقیقت بود و اینجوری داری دنبال یه دروغ میگردی که با این حرف ها این قلب بیچاره رو آروم کنی همین و بس)

زر نزن من هر جوری که باشه حقیقت رو میفهمم و اگه به این زودی حرف هاش رو فراموش کردم بخاطر اینه که از اولشم باور نکردم و تا لحظه آخر بهش امید داشتم و الان خیلی خوش حالم که تا آخر بهش امید داشتم و بعد سریع از جام بلند شدم و با گلویی که بدجوری درد میکرد و با صدایی که بدجوری خش دار شده بود گفتم

_آره همینه من باید پیداش کنم. قبل از اینکه اتفاقی بیوفته باید پیداش کنم و کمکش کنم.

سریع دوییدم توی اتاق و همینجوری که حاضر میشدم شماره اش رو گرفتم که خاموش بود. امیدم رو از دست ندادم و سری شماره ی ممد رو گرفتم که اونم خاموش بود.

لباس هام رو عوض کنم و خواستم از خونه برم بیرون که چشمم خورد به پنچره که هوا در حال تاریک شدن بود. یعنی من از صبح دارم گریه میکنم و فکر میکنم که داره شب میشه؟

دوباره بغض بود که تو گلوم نشست. اینجوری که نمتونم پیداش کنم.

سریع از خونه رفتم بیرون و خواستم بشینم تو ماشین که نگهبان جلوم وایساد

نگهبان:ببخشید خانم

_چیه؟

نگهبان:احتمالا دعواتون شده؟

اعصابم خورد بود. اینم اومده که فقط رو مخ باشه. عصبی بهش زل زدم و خواستم بپرم بهش که زودتر از من گفت

نگهبان:برای این میگم که همین الان آقا رو دیدم که خیلی عصبی اومد و رفت. تا حالا اینجوری ندیده بودمش و خیلی عصبی بود جوری که جرعت نداشتم بهش نزدیک بشم

از چیز هایی که شنیدم اصلا مطمئن نبودم که

_اشکان کی رفت؟

نگهبان:همین الان عصبی اومد و نشست روی موتورش و رفت

برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم که هیچ اثری از موتورش نبود. ناخداگاه لبخندی روی لبم نشست و الان اگه یه ذره هم شک داشتم مطمئن شدم که تمام حرف های امروزش دروغ بود ولی تا الان کجا بوده؟ با لبخندی که لحظه به لحظه بزرگ تر میشد سریع نشستم توی ماشین و خواستم راه بیوفتم که چشمم خورد به دوربین های ساختمون. سریع پیاده شدم و راه افتادم سمت اتاقک نگهبان.

جلوی نگهبان وایسادم و

_میخوام فیلم های دوربین ها رو چک کنم

نگهبان:برای چی خانم؟

_ایناش به تو نیومده. زود باش

نگهبان:نمیتونم اجازه شو بدم خانم

عصبی دستم رو بلند کردم و محکم زدم روی میزش که از جاش پرید

_برام میاری یا زنگ بزنم به آقاااات هان؟

نگهبان:چشم…چشم چرا عصبی میشید؟

سریع نشست پشت سیستم که تا رمزش رو زد گفتم

_بلند شو خودم بقیش رو میتونم

نگهبان:اما

_میگم بلند شو

نگهبان بلند شد که سر جاش نشستم و برگشتم سمتش.

_یه فلش خالی داری بدی به من؟

نگهبان:بله

_بیار برام

نگهبان فلش رو داد دستم که بهش گفتم بره بیرون.

 

قلبمو غرورم بدجوری شکسته بود ولی بازم مطمئن بودم که اشکی همچین آدمی نیست که گفت و حتما یه اتفاقی افتاده.

همین جوری که گفتم قلبم شکسته. اما میدونم اگه اشکی نباشه میمیرم. حتی حالا که داغون شدم ولی بازم نمیتونم بدون اون زندگی کنم.من دنیای بدون اون رو نمیخوام. حتی اگه اسیرش هم بشم بازم میخوامش.

با قلبی که توی حلقم میزد فیلم رو اوردم و زل زدم به صفحه.

با باز شدن در خونه ضربان قلبم تند تر شد که قامت اشکی نمایان شد. در رو بست که همونجا پشت در سر خورد و سرش رو به در تکیه داد که تا حدودی حالم بهتر شد و واقعا مطمئنِ مطمئن شدم که هیچ کدوم از حرف هاش حقیقت نیست و یه اتفاقی افتاده که اینجوری کرد. دوباره نم اشک توی چشمام نشست. یعنی چه اتفاقی براش افتاده؟ نکنه آسیبی ببینه؟

با چیزی که من داشتم میدیدم اشکی از من داغون تر بود که یه دستش رو فرو کرد بین موهاش و کشید که دلم خون شد و اشک هام ریخت که اون یکی دستش رو مشت کرد و زد روی زمین. اینقدر این کار رو کرد که رد خون رو روی دستش میدیدم. با هر ضربه ای که میزد روی زمین دل منم ریش میشد. خدایا خودت کمکش کن. نزار آسیبی ببینه.

دیگه طاقت دیدن زجرش رو نداشتم و فیلم رو قطع کردم و فقط اون قسمت رو ریختم روی فلش و بعد اون رو پاک کردم. چون مطمئن بودم بعد از من، حتما نگهبان میاد نگاه میکنه.

از اتاقک اومدم بیرون و نشستم توی ماشین. هر جوری که شده باید پیداش کنم و نزارم اتفاقی براش بیوفته. راه افتادم و از ساختمون خارج شدم که مامان اشکی جلوم وایساده بود که سریع زدم روی ترمز و وایسادم.

پیاده شدم که مامانش اومد و کنارم وایساد

_سلام خوبین؟

افسانه خانم با اخم نگام کرد

افسانه خانم:سلام. گریه کردی؟

سرم رو انداختم پایین که ناراحت دستم رو گرفت

افسانه خانم:غصه نخور عروس قشنگم مطمئن باش زودی برمیگرده باشه؟

سریع سرم رو اوردم بالا و بهش نگاه کردم. یعنی رفت؟ کجا رفت؟ الان دقیقا کجاست؟

نمیخواستم با مامانش حرف بزنم چون میخواستم برم دنبالش بگردم و پیداش کنم و بیارمش نزدیک خودم

افسانه خانم:بریم خونه؟

به ناچار سری تکون دادم و نشستم توی ماشین و ماشین روبرگدوندم تو پارکینگ که

افسانه خانم:زیاد نگران نباش به زودی برمیگرده منم اینجام تا احساس تنهایی نکنی. تو که نمیدونم پسرم برای اولین بار ازم یه چیزی خواسته و نمیتونم کم کاری کنم

منظورش رو درست نفهمیدم که اخم کردم و

_یعنی چی؟

افسانه خانم:اشکان خیلی ناراحت بود و صداش گرفته بود و برای اولین بار ازم یه چیز خواست اونم این که تو این مدتی که نیست مواظب تو باشم و نزارم آب تو دلت تکون بخوره. اشکان خیلی نگرانت بود جوری که تا حالا هیچ وقت اینجوری ندیده بودمش.

اشکی با تمام زخم هایی که به من زده بود، همراهم زجر کشیده بود و حالا هم که اینجوری داره ازم مواظبت میکنه، اگه واقعا بهش شک میکردم هیچ وقت خودم رو نمیبخشیدم.

وارد آسانسور شدیم. از آسانسور اومدیم بیرون که حالا تازه نگاهم افتاد به خونی که پشت در روی زمین ریخته بود و این خون اشکی بود که دوباره به خاطر من به خودش آسیب زده بود.

قبل از اینکه نگاه افسانه خانم بیوفته بهش در رو باز کردم و راهنماییش کردم داخل. پشت سرش رفتم داخل و در رو بستم.

افسانه خانم دستش رو دور شونه هام انداخت و کشوندم سمت مبل ها که کنار هم نشستیم. حالم اصلا خوب نبود از یه طرف حرف های اشکی که اصلا حقیقت نداشت ولی روی دلم سنگینی میکرد و از یه طرف نبودنش

افسانه خانم:آرام حالت خوبه؟

نگاه تو خالیم رو دوختم بهش که با ترس نگام گرد

افسانه خانم:این کارو با خودت نکن دختر. مطمئن باش زودی برمیگرده. ببین الان خانواده ات هم میان تو که نمیخوای تواین وضعیت ببینند؟

برام مهم نبود من اشکانم رو میخواستم همینو بست ولی با وجود شما ها نمیتونستم برم و دنبالش بگردم.

صدای زنگ اومد که افسانه خانم از کنارم بلند شد و رفت سمت در اما اون نمیتونست در رو باز کنه چون اون در فقط روی چهره ی منو اشکی کار میکرد و باز میشد. از جام بلند شدم و رو به روی دوربین قرار گرفتم که در باز شد و بابا و مامان سریع اومدن تو خونه

بابا اومد نزدیکتر و شونه هام رو گرفت

بابا:حالت خوبه دخترم

خوب؟اگه این حالم رو میشه اسمش رو گذاشت خوب آره خوبم. اما میخوام بدونم شما چجوری به این زودی فهمیدین اشکی رفته که اومدین اینجا و نمیزارین من برم؟

سرم رو برای بابا تکون دادم که عصبی برگشت سمت افسانه خانم

بابا:کدوم گوری رفته این پسره؟

حوصله هیچ کدوم رو نداشتم و راه افتادم سمت اتاقمون که مامان باهام هم قدم شد

مامان:کجا میری دخترم؟

_میخوام تنها باشم

این رو گفتم و جلوی چشمای اون سه نفر وارد اتاق شدم و در رو بستم و قفلش کردم.

دوباره برگشتم و به اتاق نگاه کردم که توی تاریکی شب فرو رفته بود. برق رو روشن کردم که هر لحظه صحنه های با هم بودنمون مثل فیلم از جلوی چشمام رد میشد.

 

و بغض توی گلوم رو بزرگ تر میکرد. اما یه قطره اشک هم نبود که از چشمام بریزه.

با قدم های لرزون راه افتادم سمت لب تاپ و برش داشتم

روی تخت نشستم و فلش رو بیرون اورد.

فیلم رو دوباره پخش کردم که اشکی پشت در نشسته بود. با هر حرکتش بغض من پر رنگ تر میشد و هیچ جوره نمیتونستم نفس بکشم و تمام صبح تا غروبی که من گریه کرده بودم اونم داغون تر از من پشت در نشسته بود و به خودش صدمه میزد.

نمیدونم چش شد که یهویی به در نگاه کردو سریع از جاش بلند شد و از پله ها رفت پایین. یعنی چی شد یهو؟ که یادم اومد وقتی که به حرف های قلبم گوش کردم بلند حرف زدم که باید برم دنبالش. شاید حرفم رو شنیده و بخاطر این بلند شده رفته.

اما من الان چیکار کنم؟ هنوز نرفتی ولی دل من برات تنگ شده.

چیکار کنم که برگردی پیشم؟ اینقدر خود خودری کردم که لحظه به لحظه سیب تو گلوم بزرگ تر شد ولی هیچ جوره قصد شکسته شدن رو نداشت.

به ضربه های محکمی که به در میخورد و مدام اسمم رو صدا میزد توجهی نشون ندادم و بی توجه چرخی زدم و به عکسش نگاه کردم و برای هزارمین بار از دیشب تا حالا روی عکسش بوسه ای زدم.

صدای در زدن بدجوری رو مخم بود که بلند شدم و در رو باز کردم که کشیده شدم تو بغل یکی. ولی اون اشکی نبود چون بوی اشکی رو نمیداد.

بعد یه مدت ازم فاصله گرفت که به چهره اش نگاه کردم و بابا رو دیدم که نگران زل زد بهم

بابا:خانم وسایلش رو جمع کن میبریمش خونه

با این حرفش شدید واکنش نشون دادم و لب زدم

_نه نه من نمیام. میخوام همین جا بمونم

بابا:نه میریم خونه اونجا بهتره

بغضی که از دیشب توی گلوم گیر کرده بود بالاخره شکست و اشکام ریخت. من نمیخواستم از اینجا برم. اینجا با اشکی خاطره داشتم اما توی اون خونه اثری از اشکی نبود.

_من نمیام…نمیام…نمیخوام.. اصلا دست از سرم بردارین

و شدت گریه ام بیشتر شد که بابا دوباره بغلم کرد اما من آروم نمیشدم. چون اون نامرد من رو بدجوری به بغلش معتاد کرد ولی الان نبود. دیگه طاقت دوریش رو نداشتم و نمیتونستم تحمل کن. اینکه از اینجا هم برم که دیگه فاجعه بود.

^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^

 

(اشکان)

فلش بک

از چیز هایی که دیده بودم و شنیده بودم تمام وجودم پر از وحشت بود. سر هیچ پرونده ای ترسی نداشتم اما این یکی فرق داشت و آرام تو زندگیم بود و بخاطر آرام بود که میترسیدم.

این پرونده ای که همین چند روز پیش گرفته بودم خیلی خطرناک بود و تنها چیزی که درموردش میدونستم این بود که ۳۰ ساله پا برجاشت و هیچ کس نتونسته نابودش کنه و هر دفعه یه جوری، خودشون رو نشون میدن و هدف اصلی این باند دختران. هر کدوم از همکارام، این پرونده رو قبول کردن، با بدترین روش ها به قتل رسیدن و خانواده شون از خودشون بدتر. آخرین نفری که این پرونده رو قبول کرده بود سرگرد اعتبار بود که خیلی تو کارش وارد بود اما چند روز قبل با روش وحشیانه ای کشته شد و زنشم ناپدید شد که هر جایی رو گشتیم نتونستیم پیداش کنیم، تا این که دیشب جنازش جلوی در خونه شون آویزون شده بود و خیلی از اندام های حیاتیش رو از بدنش بیرون اورده بودن و پزشک قانونی ت*ج*ا*و*ز رو نشون میداد.

خیلی از اندام هاش تو بدنش نبود و هیچ جای سالمی روی بدنش نبود، مثلا جای قلبش خالی بود.

و حالا من این پرونده رو قبول کرده بودم و میترسیدم که لو برم که اگه همچین اتفاقی می افتاد و آرام کوچیک ترین آسیبی میدید من میمردم. یا اگه کشته میشدم چی؟آرام چیکار میکرد؟

با تنی خسته وارد ساختمون شدم و وارد آسانسور شدم. با باز شدن در رفتم بیرون که نگاهم با نگاه ناراحت و نگران آرام برخورد کرد که دوییدو پرید توی بغلم. قلب من که همیشه آروم بود و جوری میزد که انگار اصلا وجود نداره، با دیدن آرام میشد پر سر و صدا ترین قلب دنیا.

سریع دستام رو گذاشتم روی کمرش و قبل از اینکه کسی ببینتش رفتم داخل و در رو بستم.

با وجود آرام به یکباره تمام خستگیم در رفت و جاش رو نگرانی گرفت. اینکه آرام رو از دست بدم یا سرنوشتش بشه زن سرگرد اعتبار دیوونم میکرد. باید ازش دور بشم. جوری ازش دور بشم که هیچ آسیبی نبینه، جوری که اگه مُردم هم هیچ آسیبی نبینه و اصلا ناراحت نشه و بعد من هم بتونه خوشحال به زندگیش ادامه بده. من نمیتونم بزارم آرام آسیبی ببینه

آرام کم کم ازم جدا شد و من به این فکر کردم که چرا اینقدر زود داره ازم جدا میشه؟ و خواستم مانع جدا شدنش بشم که با هجوم افکارم به مغزم که قراره چه کاری بکنم. جلوی دل سرکشم وایسادم.

ازم جدا شد و زل زد بهم، چشماش رو توی صورتم چرخوند که قلبم از دوری آرام، که قرار بود خودم مسببش بشم آتیش گرفت.

آرام:چیزی شده؟ آره عشقم؟ تا الان کجا بودی؟

نمیتونستم از الان بد بشم چون میدونستم به خاطر من هیچی نخورده و حتما خیلی نگرانم بوده. بخاطر اینکه اول یه چیزی بخوره لب زدم

_صبحونه خوردی؟

سریع سرش رو تکون داد و

آرام:نه

_پس صبحونه رو آماده کن که بدجوری گشنمه

آرام:باشه

باشه رو گفت و سریع رفت توی آشپزخونه که به زور قدم برداشتم و وارد اتاق شدم که با ورودم به اتاق تمام صحنه های با هم بودنمون جلوی چشمام بود و چشمای شاد ارام، که باعث شد بخاطر کاری که میخوام بکنم مطمئن تر بشم و حداقل سعیم رو بکنم که برای همیشه شاد زندگی کنه.لبخند تلخی روی لبم نشست و یه نگاه دیگه به اتاق انداختم. شاید دیگه هیچوقت نتونم توی این اتاق پا بزارم. شاید دیگه نتونم کنار آرامم، نفسم که جونم به جونش بسته اس باشم و تمام عمرم رو تو حسرتش بمونم چون قراره که ارام ازم متنفر بشه و اینجوری اگه برگردم هم از دستش میدم. لبخند روی لبم عمیق تر شد؛ درسته که تلخ تر از زهره اما شاید آخرین لبخند عمرم باشه که میزنم هر چند که تلخه.

راه افتادم سمت حموم که با گرفتن یه دوش سرد به افکارم نظم بدم.

از حموم بیرون اومدن و هودی و شلوار مشکیمو پوشیدم و کلاه ایمنی نقاب دار مشکی، با سوییچ موتورم رو برداشتم.

تمام لباس های کمدم رو زدم کنار و گوشه ی پایین کمد رو به آرومی لمس کردم که درش باز شد. اگه شدید و یه ذره محکم لمس میشد، درش باز نمیشد و فقط باید به آرومی این کار انجام میشد.

با دیدن شماره ها رمزش رو زدم که جای مخفی کمد که کف کمد بود باز شد. به انواع سلاح ها نگاه کردم و خواستم که اسلحه شاه کش رو که شبیه به یه خودکار بود رو بردارم، اما از اونجایی که توی ماموریت قبلیم ازش استفاده کرده بودم، ممکن بود لو برم و من نمتونستم هیچ ریسکی رو قبول‌ کنم. فقط کلت کمری با انگشتر اژدها رو برداشتم که چشمم خورد به گردنبد اژدها که سوراخ شده بود و قابل استفاده نبود.

دوباره رمز رو زدم و درش بسته شد و درپوشِ جای رمز رو هم بستم. لباس ها رو به حالت اول برگردوندم و در کمد رو بستم. کلت رو گذاشت پشت کمرم و انگشتر هم گذاشتم توی جیبم. از اتاق رفتم بیرون و وارد آشپزخونه شدم. کلاه رو گذاشتم روی اپن و روی صندلی، کنار آرام نشستم.

 

درسته که قراره چند لحظه ی دیگه بی رحم بشم و پا روی قلب و تمام احساسم بزارم، اما نمیتونم بزارم گرسنه باشه و مشغول لقمه گرفتن شدم که

آرام:اشکی..

قبل از این که حرفش رو کامل بزنه لقمه رو به لب هاش نزدیک کردم و پریدم وسط حرفش

_بخور

به لقمه ی تو دستم نگاه کرد و خواست ازم بگیره که دستش رو پس زدم و لقمه رو به لب هاش نزدیک تر کردم که خوردش. دلم میخواست این لحظه تا آخر عمرم کش بیاد و هیچ وقت کاری که میخوام بکنم رو شروع نکنم.

آرام:کجا بودی؟

بدون اینکه جوابی بدم. لیوان چایی رو به لبم نزدیک کردم و خوردم و دوباره مشغول لقمه گرفتن شدم

_اشکااان

لقمه رو گرفتم جلوی دهنش که

_میگم کجا بودی اشکاااااان؟

سعی کردم آروم باشم که اونم آروم بشه و فعلا بخوره. آروم نگاهم رو بالا کشیدم و بهش نگاه کردم. با آروم ترین لحنم گفتم

_فعلا بخوریم بعد حرف میزنیم. من گشنمه

آروم شد و به لقمه ی تو دستم نگاه کردم و مهربون گفت

آرام:اگه گشنته پس چرا برای من لقمه میگیری؟خودت بخور

من لیاقت این مهربونیت رو ندارم پس خرج من نکن که نمیتونم از پس این یکی بر بیام.

_میخورم

دستم رو به دهنش نزدیک تر کردم که خورد.هیچ کدوم حرفی نزدیم و صبحونه رو خوردیم. میدونستم که میخواد دوباره شروع کنه بخاطر همین از جام بلند شدم و کلاهم رو برداشتم که سریع دستم رو گرفت و

آرام:حرف بزنیم؟

دستام مشت شد و تمام زورم رو زدم که تو نگاهم حسی نباشه و بعد زل زدم بهش که خشکش زد

_چی بگیم؟

آرام:کجا بودی؟چیکار میکنی؟ چرا دیروز شرکت نبودی؟

حرف زدن برام سخت بود. اینکه برنجونمش خیلی سخت بود

_باید بهت جواب پس بدم؟

ارام:چی؟

_فکر میکنی کی هستی که از من سوال میپرسی؟ هان؟

جواب نده چون تو تمام وجود منی

ناراحت زل زد بهم اما بعد سریع لبخند زد و

_از چیزی ناراحتی نه؟راحت باش عشقم حرف بزن تا راحت بشی

دستم محکم تر مشت شد که پوزخندی زدم و دستم رو از زیر دستش بیرون کشیدم که گیج بهم نگاه کرد

اشکی:آره از یه چیزی ناراحتم میدونی اون چیه؟

_چیه؟

اشکی:توووو……میفهمی؟ وجود تو ناراحتم میکنه. اینکه فکر میکنی خیلی آدم مهمی هستی اعصابم رو خورد میکنه

با هر حرفی که میزدم بعدتر از اون قلب خودم تیر میکشید که

آرام:چی؟؟؟؟

_اِاِاِاِ تو که خنگ نبودی.میگم از وجود تو ناراحتم، میدونی…..یه جوارایی دست و پاهامو بستی

با گفتن این حرفم، نم اشک توی چشماش نشست که خودم رو باختم. میخواستم بغلش کنم و بگم غلط کردم اما با اومدن جنازه زن اعتبار جلوی چشمام دوباره بیرحم شدم

_فکر کنم از بقیه شنیده باشی اونور هم یه شرکت دارم نه؟

تند تند سرش رو تکون داد که ادامه دادم

_خب دروغه البته بقیه نمیدوننا فقط من میدونم و دایی

به زور حرف میزد که

_پس کجا میری؟

با سرخوشی زدم زیر خنده و جوری که دارم به یه چیز عالی فکر میکنم نگاش کردم و با آرامشی که همش دروغ بود و از درون طوفان بود لب زدم

_میرم پیش دخترایی که بهشون قول دادم و خوب،از اونجایی که تعدادشون زیاده باید چند ماهی پیششون بمونم. بخاطر همین طول میکشه تا از همه شون دیدن کنم. از یه طرف دیگه هم نمیتونم ذهنیتی که دیگران در موردم تو ذهنشون دارن رو خراب کنم بخاطر همین بهشون میگم میرم اونور که کار کنم

و بعد بلند از چرندیاتی که گفتم خندیدم که اشک هاش ریخت و قلب زخمیم به خون ریزی افتاد ولی من بی رحم تر از این حرف ها بودم که به ناله هاش گوش بدم و دستم رو محکم تر مشت کردم چون ارام از خود احمقم خیلی مهم تر بود.

صدای حق حقش بلند شد که نفس کم اوردم. اخم هام تو هم گره خوردن و بیشتر از هر موقعی از خودم متنفر شدم. بهش نزدیک شدم و با کنجکاوی زل زدم بهش

اشکی:یعنی باور کنم که واقعا عاشقم شدی؟ و مثل من فیلم بازی نمیکردی؟

درد کشیدنش رو میدیدم اما هر چی اون بیشتر زجر میکشید خودت بدتر داغون میشدم.

جیغ کشید

آرام:اینقدر دروغ نگو

از حال بدش کلافه بودم و با کلافگی سرم رو تکون دادم

_از وقتی وارد زندگیم شدی بهت دروغ گفتم و تو همش رو باور کردی ولی حالا که دارم راست میگم باورم نمیکنی؟؟؟؟ببین… ببین همش تقصیر خودته و گرنه من از همون اول بهت راست میگفتم اما چه کنم که تو با دروغ هام خوش حال تر بودی

نگام کرد و رفت تو فکر و بعد جدی گفت

_پس میکائیل چی؟ هر چی درمورد اونم گفتی دروغ بود؟

آرام باهوش بود و خانواده میکائیل رو دیده بود و اگه میگفتم اینم دروغه بهم شک میکرد

_نه معلومه که نه. تنها حرف راستی که بهت زدم همون بود و بست

با درموندگی به اپن تکیه داد و سرش رو گرفت پایین. چشمام رو محکم بستم و با تمام وجودم خدا رو صدا زدم که از این محلکه نجاتم بده. اینکه آرام دیگه چیزی نگه و همینجوری به لجن بودنم پی ببره که من بیشتر از این تو مجلاب فرو نرم و حداقل یه راهی برای برگشت داشته باشم اما ارام بس نمیکرد

آرام:این که از همه ی دخترا هم متنفری راسته؟

به غیر تو از همه شون متنفرم

اشکی:آره

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 1 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
c87425f0 578c 11ee 906a d94ab818b1a3 scaled

دانلود رمان به سلامتی یک شکوفه زیر تگرگ به صورت pdf کامل از مهدیه افشار 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   سرمه آقاخانی دختری که بعد از ورشکستگی پدرش با تمام توان برای بالا کشیدن دوباره‌ی خانواده‌اش تلاش می‌کنه. با پیشنهاد وسوسه‌انگیزی از طرف یک شرکت، نمی‌تونه مقاومت کنه و بعد متوجه می‌شه تو دردسر بدی افتاده… میراث قجری مرد خوشتیپی که حواس هر زنی رو…
aks darya baraye porofail 30 scaled

دانلود رمان یمنا به صورت pdf از صاحبه پور رمضانعلی 5 (1)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     چشم‌ها دنیای عجیبی دارند، هزاران ورق را سیاه کن و هیچ… خیره شو به چشم‌هایش و تمام… حرف می‌زنند، بی‌صدا، بی‌فریاد، بی‌قلم… ولی خوانا… این خواندن هم قلب های مبتلا به هم می خواهد… من از ابتلا به تو و خواندن چشم‌هایت گذشته‌ام… حافظم تو را……
aks gol v manzare ziba baraye porofail 43

دانلود رمان بانوی رنگی به صورت pdf کامل از شیوا اسفندی 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم…
55e607e0 508d 11ee b989 cd1c8151a3cd scaled

دانلود رمان سس خردل به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:     ناز دختر فقیری که برای اینکه خرجش رو در بیاره توی ساندویچی کوچیکی کار میکنه . روزی از روزا ، این‌ دختر سر به هوا به یه بوکسور معروف ، امیرحافظ زند که هزاران کشته مرده داره ، ساندویچ پر از سس خردل تعارف میکنه…
porofayl 1402 04 2

دانلود رمان آرامش پنهان به صورت pdf کامل از سمیرا امیریان 4 (5)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       دلارا دختری است که خانواده خود را سال ها پیش از دست داده است و به تنهایی زندگی می گذراند. روزی آگهی استخدام نیرو برای یک شرکت مهندسی کامپیوتر را در اینستا مشاهده می کند و برای مصاحبه پا به این شرکت می گذارد…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
رضا
رضا
1 سال قبل

دلم میخواد اینقدر طولانی بشه ک تموم نشه،خیلی خوب پیش میره،دست مریزاد،اول بخاطر زود گذاشتن بعد هم کیفیتش

M.h
M.h
1 سال قبل

بیچاره هر دوتاشون😭

M.h
M.h
1 سال قبل

خوشم میاد اشکان هر کاری میکنه آرام بهش شک نمیکنه

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x