من دیوونه اینقدر عاشق پیتزام که با دیدن پیتزا ها به طور کل یادم رفت می خواستم راجب امیر از عسل بپرسم
سریع یدونه از پیتزا ها رو گذاشتم جلومو و شروع کردم
اشکی هم استیک بیف و گذاشت جلوشو مشغول شد ولی این ممد و عسل آروم آروم شروع کردن به صحبت کردن و شماره رد و بدل کردن و خیلی آروم میخوردن ولی من با همه شون جنگ داشتم. درسته که من دو تا بیشتر پیتزا سفارش ندادم اما خب من هر چی پیتزا بزارن جلوم میخورم و اصلا هم احساس سیر بودن نمیکنم
یدونه پیتزا ها رو خوردم میخواستم برم سمت دومی که اشکی هم یدونه از پیتزا ها رو برداشت و گذاشت جلوش برزخی نگاش کردم اما ندید. یه نیشگون محکم از عسل گرفتم که اون به دادم برسه که
عسل:چته وحشی؟
_پیتزاهام و داره میخوره🥺
عسل که تا اون موقع مشغول صحبت با ممد بود با نگاه کردن به پیتزاها چشاس برق زدو برگشت سمت غذاشو سریع و تند تند خوردن حالا خوبه هیچ کدومشون اول پیتزا سفارش ندادنا ولی با دیدن پیتزاها تو چشماشون پروژکتور روشن میشه.
دیگه به دورو اطراف توجه ای نکردم و تندتند میخوردم و وقتی کامل خوردم دستمو بلند کردم که پیتزای سومی رو بردارم که یکی هم اون ورشو گرفت سرمو بلند کردم دیدم اشکیه اون میکشید منم میکشیدم اینقد این حرکت ادامه پیدا کرد که اشکی یهو ولش کرد و پیتزا برگشت خورد تو صورتم پسره از خود راضی مغرور
عسل و ممد با دیدن این صحنه همچین زدن زیر خنده که همه برگشتن سمتمون و اونا هم شروع کردن به خندیدن
خونم به جوش اومد مخصوصاً با دیدن اون نیشخندی که روی لباش بود
_معلومه چته عوضی؟؟؟؟؟؟؟
اشکی:هیچی فقط دیدم خیلی خاطر خواهشی ولش کردم
_میتونستی آروم ولش کنی نه مثل وحشیا
با اوردن اسم وحشی چشماش رنگ عوض کرد و ترسناک شد به قدری که دیگه جرئت نگاه کردن بهشو نداشتم اما خب نمیتونستم از الان کم بیارم جلوش بالاخره قرار بود یه سال باهاش زندگی کنم اخممو بیشتر کردم و با ته مونده ی شجاعتم زل زدم تو چشماش
اشکی:آره من وحشیم باهاش مشکلی داری
ممد انگار هول شد از این تغییر سریع اشکان که دستشو گذاشت رو دستش و خیلی آروم گفت:آروم باش داداش آروم
با این که آروم گفت اما بازم شنیدم. نیشخندی رو لبام نشوندم و گفتم
_علاوه بر وحشی بودنت دیوونه هم هستی یه آدم روانی به تمام معنا میدونستی؟
و بدون این که منتظرش باشم بلند شدم رفتم سمت دسشویی ها تا به سر و وضعم که گند زد توش برسم
وقتی خودمو جلو آیینه دیدم خودمم وحشت کردم صورتم سسی شده بود وحشتناک بعد منو بگو سه ساعته دارم با این صورتم با اون روانی بهث میکنم اما خداروشکر لباسامو و موهام سسی نشده بود سریع صورتمو شستم و اومدم بیرون که دیدم اون روانی رفت تا حساب کنه و ممد و عسلم دارن میرن بیرون منم رفتم بیرون اما به این راحتی ها عسل و نمی بخشیدم نباید جلوی اون کوه غرور به من میخندید نبایدددد
سریع قبل از اینکه متوجه ام بشن رفتم سره خیابون یه تاکسی گرفتم و قبل از اینکه سوارشم عسل صدام کرد اما بهش توجه ای نکردم و سوار شدم و آدرسو دادم و راننده هم که یه آقای مسن بود رسوندم.
رفتم تو خونه که همه جلوی تی وی نشسته بودن و داشتن سریال مورد علاقمو میدیدن اما اونقدر عصبی و دلخور بودم که حوصله سریال دیدنم نداشتم و با یه سلام سرسری رفتم تو اتاقم و لباسامو برداشتم برم تو حموم که
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 7
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
یا خدا 😡
فکنم یا گوشی زنگ میخوره یا پیام میاد یا یکی میاد در میزنه
سلام به نویسنده عزیز
چند روزیه که دارم رمانت رو دنبال میکنم و به نظرم داستان و طنز خوبی داره ولی ضعف هایی توش حس میشه اگر بتونی رمان رو قوی ترش کنی مطمعنا خیلی خوب میشه
منتظر ادامه رمان هستم
اره توش ضعف هایی داره
و اگه رفع کنه رمانش بهتر میشه
فکر کنم اشکی از تیمارستان فرار کرده🤣🤣🤣
ن بابا اشکی همون اژدهاست واسه همین دیونست ولی خدایی نویسنده بیشترش کن یکم یا حداقل پارت ها رو زودتر بزار تو خماری نمونیم خو گناه دالیم 🥺🥺😂