رمان عشق با چاشنی خطر پارت 33

5
(1)

 
دقیقا حرف امیرو زد
_امکان نداره من عاشق اون کوه غرور بشم اینو مطمئن باش
ماهکان:باوشه
لباسو برداشت و بهش نگاه کرد
ماهکان:وایییییی آرام خیلی خوشگله بلند شو بپوشش میخوام تو تنت ببینم توروخدا
_نمیشه پس فردا میبینیم
ماهکان:خیلی لوسی
_همینه که هست حالام بلند شو برو خونتون.
خودمم بلند شدم رفتم بیرون و بعدش رفتم تو آشپزخونه
_مامان این شام آماده نشد؟
مامان:چرا کمکم کن میزو بچینم
ماهکان:زن عمو من دیگه میرم خدافظ
مامان:کجا عزیزم شام بخور بعد
ماهکان:نه ممنون فعلا
بعدم رفت هیچ وقت با ماهکان راحت نبودم چون همیشه بعد از اینکه از پیش من میره، میره خونه عمه و همه ی حرف هامو میزاره کف دست عمه و مهناز.
میزو با کمک مامان چیندم و بعد صدامو انداخت رو سرم
_غذا آماده ست
پشت میز نشستم. غذا فسنجون داشتیم. بشقاب و برداشتم که برای خودم برنج بکشم که
مامان:صبر کن اول آقاجونت بیاد بعد
_مامان گشنمه
مامان:میگم صبر کن
آقاجون و بابا و آراد وارد آشپزخونه شدن
آقاجون:اشکال نداره بزار بخوره
این اولین باری بود که آقاجون اجازه میداد کسی قبل خودش بخوره بخواطر همین منم این فرصتو غنیمت شمردم و سریع برای خودم برنج ریختم و خورشتم برداشتم و مشغول خوردن شدن. چون آقاجون هم باهامون غذا میخوره کسی حق حرف زدن نداره مگر اینکه آقاجون ازش سوال بپرسه و اونم جواب بده همین. در سکوت کامل غذامو خوردم.
_ممنون
بعدم بلند شدم دستامو شستم و رفتم سمت اتاقم. رفتم دستشویی خودمو تخلیه کردم. لباسامو با لباس خواب خرگوشیم عوض کردم.نشستم روی صندلی میز آرایشم و کش موهامو باز کردم. موهامو شونه زدم و بعد بافتمشون. خودمو پرت کردم روی تخت و چشمام و بستم. اینقدر خسته بودم که سریع چشمام گرم خواب شد
****
مامان:هی بلند شو
و هی تکونم میداد
مامان:آررررررررراااااااااااام بلند شوووووووووو…..آرامممممممم
_هوممممم
مامان:بلند شو
و هی تکونم میداد. همون جوری که چشمام بسته بود گفتم
_بزار بخوابم اَه
مامان:بلند شو میخوایم بریم جهیزیه تو بچینیم
_خودتون برین به من چه
مامان:من که میدونم سلیقه منو تو دکور خونت نمی پسندی پس بلند شو باهام بیا
_مامان من قبولت دارم تو بجای من برو
مامان:نمیشه بلند شو. تو اگه الان با من نیای چند روز دیگه اون اشکان بدبختو مجبور میکنی همه ی اون وسایلو دوباره جا به جا کنه پس بلند شو
_چنین کاری نمیکنم
مامان:مطمئن باشم؟
_اوهوم
با شنیدن در فکر کنم مامان آخرش رفت. آخیش چقدر همه جا سکوت شد. اون سکوت خواب آور بودو من دوباره خوابم برد
***
یه روزی یه جایی یجوری عاشق میشی که یادت نمیره🎵
با ذوغ عشق با شوق عشق یه جوری بیدار میمونی که یادت نمیره🎵

به زور لای چشمامو باز کردم و گوشیمو از روی میز عسلی برداشتم. کوه غرور بود. تماسو وصل کردم.
_هانننن
مامان:این چه لحنیه؟ تو همیشه با اشکان اینجوری حرف میزنی ورپریده؟
_تو کی؟
مامان:نکنه تو هنوز خوابی
_اَه این دیگه کدوم خریه
مامان:من مادرتم احمق
با شنیدن این حرفش سریع روی تخت نشستم دوباره به شماره نگاه کردم اِ این که اشکانه
_اِ مامان تویی؟ چرا با گوشیه اشکی زنگیدی
مامان: میخواستم بهت زنگ بزنم برای شام یه چیز درست کنی که دیدم گوشیم نیست به خواطر همین گوشی اشکان و گرفتم که بهت زنگ بزنم. ولی تو چرا تا الان خواب بودی؟ اصلا میدونی ساعت چنده؟
اوه اوه مامان عصبانی میشود
همینجوری که داشتم برمیگشم سمت ساعت که ببینم ساعت چنده گفتم:حالا مگ……..
که با دیدن ساعت چشمام چهار تا شد ساعت چهار و بیست دقیقه بود یعنی من از دیشت تا حالا خواب بودم؟(وجی:نه پس)
مامان:چیشد؟ خودتم با دیدن ساعت خشکت زد نه؟
_نه مامان جونم
(وجی: آره جون عمت)
مامان:خیلوخب بلند شو یه چیز درست کن ببینم
_چی درست کنم؟
مامان:نمیدونم
بعدم قطع کرد
ایشششش حالا من چی بپزم. بلند شدم رفتم دستشویی تخلیه و بیرون اومدم نشستم روی صندلی میز آرایشم و موهامو که بافته بودم بازشون کردم و شونه شون کردم. موهامو دم اسبی بستم و لباسامو با یه تیشرت آبی و شلوارش عوض کردم. گوشیمو برداشتم و از اتاقم اومدم بیرون. روی نرده هانشستم و سرخوردم
_یوهوووووو
رفتم تو اشپزخونه و گوشیمو گذاشتم روی اپن. رفتم سمت یخچال و یه تیکه از کیکی که مامان پخته بودو برداشتمو خوردم

سیب زمینی برداشتم که ماکارونی درست کنم. نشستم روی صندلی و داشتم سیب زمینی ها رو پوست میکردم که دوباره این گوشیم زنگ خورد. حتما مامانه زنگ زده ببینه خوابم یا بیدار. بلند شدم دستامو شستم و رفتم سمت گوشیم. که دیدم عسله. گوشیو برداشتم و دوباره برگشتم و روی صندلی نشستم و تماس و وصل کردم و گذاشتم روی بلندگو و گوشی گذاشتم روی میز
_چته دیوونه دوباره زنگیدی؟
و دوباره مشغول سیب زمینی پوست کندنم شدم
عسل:جای سلام کردنته
_سلام چته چیکار داری؟
عسل: جون به جونت کنن بیشعوری مامانت با یه خط جدید بهم زنگید که بهت زنگ بزنم دوباره نخوابی
_اون خط واس اشکیه
عسل:اوهو ولی تو تا الان خواب بودی؟
_آره برای خودمم تعجب آوره کا تا الان خوابیده بودم
عسل:الحق که خرگوشی ولی مامانت با اشکی کجا رفتن؟
_جایی نرفتن مامان رفته خونه اشکی که جهیزیه رو بچینند
عسل:اونوقت تو چرا نرفتی؟
_من خواب بودم دیه
عسل:خیلی رو مخی من که میدونم بعد از این که رفتی تو اون خونه دوباره اشکیو مجبور میکنی که دکورو عوض کنه
_اینش دیگه به خودم مربوطه
عسل:باشه باشه نخوری منو. ولی تو چرا دیروز من بهت زنگ نزدم تو هم زنگ نزدی بی معرفت
تمان جریان و براش تعریف کردم. سیب زمین هارو پوست کندم بعدشم شروع کردم به نگینی خورد کردنشون
عسل: یعنی واقعا کیانی که همه فکر میکردن جای داداش بزرگ تو و آراد هست عاشقته؟؟
_اوهوم
عسل:یعنی…..
پریدم وسط حرفشو گفتم
_بسه نمیخوام این بحثو هی کشش بدی
عسل:باشه. خب الان داری چیکار میکنی؟
_دارم سیب زمینی نگینی میکنم که ماکارونی درست کنم
عسل:من موندم چرا شما با این همه سرمایه هیچ کدومتون خدمتکار استخدام نمیکنید
_این یه رازه
عسل:بگو دیه مگه بین منو تو رازیم هست
_این یکی آره چون آقاجون گفته نباد درموردش به هیچ کس بگیم
عسل:چرا آخه
_خودمم نمیدونم
عسل:حالا بگو جون امیر
_خیلی بیشعور شدیا چرا جون امیرو میندازی وسط
عسل:خب بگو دیه
میدونستم که عسل آدم راز نگه داریه بخواطر همین بهش گفتم
_اولا اینجوری نبود که تو هر خونه ای چند تا خدمتکار بودو عمه هام و زنمو هامو مامانم هیچ کدوم دست به سیاه و سفید نمیزدن ولی امان از یه روزی که یه خدمتکار جدید استخدام کردن و اون از طرف خانواده محمدی اومده بودو تمام نقشه هایی که برای یه پروژه خیلی مهم بوده رو میدزده و میده به خانواده محمدی و دقیقا همین کارو با اشکی اینا هم میکنند و از اون روز تمام خدمتکارا اخراج شدن و دیگه کسی خدمتکاری استخدام نکرد یعنی جرئت شو نداشت
عسل:اونوقت این خانواده چیکارن؟
_اونام مثل ما مهندسن ولی زیاد معروف نیستن و این کارم کردن که سود کنند ولی بیشتر رفتن تو ضرر و من نمیدونم چرا؟
عسل: دقت کردی فامیل امیر هم محمدیه
_آره ازش پرسیدم و اونم گفت تشابه فامیلیه
عسل:واقعا که به خواطر عشقش کور شدی اگه واقعا پسر این خانواده باشه چی؟
_بس کن دیگ همیشه داری از امیر بد میگی بعدم من الان کاردارم
تماسو قطع کردم. بیشتر از همه چیز از این متنفر بودم که کسی بخواد از امیر بد بگه. سیب زمینی ها رو که نگینی خرد کردم یه پیازم برداشتم و اونم خردش کردم و…………… ماکارونی و دم کردم. برگشتم تو اتاقم و چون به خواطر آشپزی لباسام بو گرفته بودن از تو کمدم لباس برداشتم و رفتم سمت حموم یه دوش سریع و سه گرفتم و حولمو پوشیدم و اومدم بیرون روی صندلی میز آرایشم نشستم. سشوار و برداشتم. موهامو خشک کردم. سشوار و برگردوندم سر چاش. شونه رو برداشتم موهامو شونه کردم و بعدم بافتمشون. از پشت میز آرایشم بلند شدم و گوشیمو برداشتم که برم یکمی تو اینستا بگردم که صدای زنگ خونه به صدا در اومد. سریع از اتاقم بیرون رفتم و درو باز کردم که مامان و اشکی بودن
اِ این دوباره اینجا چیکار میکنه؟
درو کامل باز کردم و خودم کنار وایسادم
_سلام
اشکی و مامان:سلام

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 1 (1)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 4 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (10)

2 دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
اشتراک در
اطلاع از
guest

10 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
nara
nara
1 سال قبل

بچه ها نتایج کنکور اومدااا😐😂

yegane
yegane
1 سال قبل

ادمین جان میشه مثل امروز پارت های صبح و عصر رو باهم بزاری

yegane
yegane
1 سال قبل

پس بالاخرع دست امیر رو شد

Maaayaaa
Maaayaaa
1 سال قبل

بعلههه پس امیر برای همین به آرام نزدیک شده تا بتونن از طریق آرام به خانواده ش نزدیک شهر هعی پس امیر آرام رو نمیخواد

زهره
زهره
1 سال قبل

اهههههههههه ماجرا جالب شد
فکنم امیر نقشه هایی داره
یو ها ها ها ها ها ها ها ها 😈👹👻

M.h
M.h
پاسخ به  زهره
1 سال قبل

آره ولی این آرام خره نمیفهمه

M.h
M.h
1 سال قبل

ولی این آرام به خرس گفته زکی🤣🤣🤣🤣🤣

اونی که میخواستی معجون درسو کنی برا دخترامون تا دیگه خر نشن بیا یکیم بده به این آرام خره که اینقدر اسکله بازم به این امیر اعتماد داره🙄🙄

زهره
زهره
پاسخ به  M.h
1 سال قبل

😂 😂 😂 من بودم ولی معجون هنو کامل نشده میترسم بدم خر تر بشه

M.h
M.h
پاسخ به  زهره
1 سال قبل

خب پس سریع درستش کن

M.h
M.h
1 سال قبل

اخیش بالاخره پارت گذاشت🙂🙂

دسته‌ها

10
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x