تمام التماسمو ریختم تو چشمام که یه جوری خودمونو از این مخمصه نجات بده اما
اشکی:مجبوریم
_تروخدا
دوباره با همون نگام نگاش کردم که منی که رو دستش خم بودمو صاف نگهم داشت دستاشو گذاشت کنار صورتم
ببخشم امیر ببخش
همونجوری که دستاش کنار صورتم بود صورتشو آورد و نگاهشو که قفل چشمام بود داد به لبهام. همینجوری داشتم بهش نگاه میکردم. همونجور که جلو میومد دستاشو هم جلو تر اورد و یه میلی لب هام وایساد چشماشو بست منم چشمامو بستم فکر کنم بقیه فکر کردن که ما واقعا داریم همدیگه رو میبوسیم که صدای جیغ و دستشون بلند شد
اشکی بعد از یه مدت خیلی کم ازم فاصله گرفت که منم چشمامو باز کردم.
درسته که مغرور بود اما از این کارش خیلی خوشم اومد که ازم سواستفاده ای نکرد .
نگاه قدر شناسانه ای بهش انداختم.
از وسط جمعیت اومدیم بیرون و نشستیم توجایگاه مون
_ممنونم ازت
اشکی:برای چی؟
_از اینکه وقتی میتونستی و فرصتشو داشتی ازم سو استفاده نکردی
اشکی:بعد از اینم تو خونه فرصت زیاد دارم
چیزی بهش نگفتم چون میدونستم ادمی که حتی تو این موقعیت که ممکنه تمام نقشه هامون بر باد بره کاری نکرد بعد از اینم نمیکنه. ممد و عسل سریع اومدن پیشمون
ممد:مگه نگفتی همه چیز الکیه پس این چه کاری بود نمیتونستی فقط پیشونی شو ببوسی
ممد عصبی بود ولی عسل داشت با شیطنت بهم نگاه میکرد. اشکی هم که دوباره رفته بود تو همون جلد مغرورو بی تفاوتش
_اشکی کاری نکرد فقط اداشو در اورد. تو اصلا لب های مارو دیدی که روی هم قرار بگیره؟
با این حرفم ممد کمی آروم شدو رفت تو فکر و باد عسلم خوابید
ممد: نه
بعد از یه مدتی رفتیم که شام بخوریم و این فیلبردارم مگه ولمون میکرد هه میگفت این کارو کن اون کارو کن. آخرم کوفتم کرد نزاشت هیچی بخورم با شکم گشنه بلند شدم و با تموم شدن مراسم رفتیم نشستیم تو ماشین که اشکیم راه افتاد و بقیه ماشین هاهم پشت سرمون میومدنو بوق میزدن منم صدای ضبطو تا آخر بردم بالا و باهاش همخونی میکردم و هی تو جام وول میخوردم ولی اگه از این جاده زیر پامون صدا در میومد از این اشکی هم میومد من اینقدر سروصدا کردم ولی این عینهو شیر برنج زل زره بود به جلو آخرشم من نفهمیدم این چطور میتونه اینقدر ساکت باشه.
رسیدیم دم خونه اشکی یا بهتر از این به بعد فقط بگم خونه و منتظر بقیه شدیم که بیان خدافظی کنند برن چون من دارم میمیرم از بیخوابی
اول آقاجون اشکی اومد جلو:هوای همدیگه رو داشته باشید و هیچ وقت پشت همو خالی نکنید خوش بخت بشین
و رفت همین و حتی نزاشت ما حرفی بزنین
آقاجونم:انشاالله که خوشبخت بشید اگه فکر کردید که مشکلی دارید یا چیزی داره اذیتتون میکنه به هم بگید چون اینجوری نه اعتمادتون به همدیگه از بین میره و هم اینکه دوتایی راحت تر میتونید از پس مشکلات بر بیاین
_چشم
اشکی:باشه
آقاجون:مواظب نوه ی من باش
اشکی:باشه
آقاجون:خدانگهدار
من و اشکی:خدافظ
پدر:بالاخره منم پدرمو آرزوی خوشبختی پسرمو دارم ولی، ولی اگه بفهمم دختر مردمو اذیت کردی بیچارت میکنم میفهمی که پسر گلم
و بعد یه لبخند زد انگار تنها فردی که از اخلاق گند این اشکی خبر داشت باباش بود
اشکی:اوهوم
پدر رفت عقب که ایندفعه بابا اومد جلو
بابا:دختر دست گلمو دارم میدم بهت اشکان. من اول آرامو سپردم دست خدا بعدم به تو از جون خودت مهم تره میفهمی که؟
اشکی:بله
بابا:الان من بهت چی گفتم؟
اشکی اخمی کردو با همون صدای سردش گفت
اشکی:آرام از جون خودم مهم تره
بابا:خوبه خوشبخت بشید و به پای همدیگه پیر.
و من برای بار دوم بود که برق اشکو تو چشمای بابام دیدم. اولین بارشم وقتی بود که مامان جونم فوت کرد.
اراد: هر چند میدونم که پسر خوبی هستی اما بازم مواظب خواهرم باش و نزار اب تو دلش تکون بخوره تو خونه هیچکس حتی بهش تو هم نگفته امیدوارم توهم همینجوری باشی باهاش و اینکه مبارکتون باشه.
و رفت میدونستم گریش گرفته بخاطر همین زودی رفت که کسی اشکشو نبینه
مامان و مادر هردو همزمان اومدن جلو مامان منو بغل کرد و مادر اشکیو
مامان: خوب بخورید خوب بپوشید خوب زندگی کنید و خوب به هم محبت کنید چون دنیا دوروزه خلاصه جوری زندگی کنید که بعدا پشیمون نشید عزیزانم
مادر: دخترم همه اومدن سفارش تورا به اشکان کردن حالا من می خوام سفارش اشکان و کنم مواظبش باش نمیگم پسرم خیلی خوبه نه خیلی هم لجبازه و راحت راحت به حرف کسی گوش نمیده و اینکه از قیمه بدش میاد هیچوقت براش قیمه درس نکنی بجاش فسنجون درست کن
_چشم
دایی اشکی:مبارکتون باشه دختر مردم و اذیتت نکنیا
اشکی: چشم
به تنها کسی که گفت چشم داییش بود
دایی اشکی: خوبه
همه خداحافظی کردن و رفتن که بابا دوباره برگشت
بابا: میدونم که همیشه دلت میخواست برات ماشین بخرم اما خوب نخریدم ولی برای کادوی عروسیت خریدم ولی مواظب باش و همین اول کاری نری خودتو داغون کنی
_چشم حالا چی خریدی ؟
بابا سوییچو از جیب کتش بیرون آورد
بابا:همونی که میخواستی
_بنز؟ واقعا؟
بابا:اوهوم
پریدم بغل بابا و محکم بغلش کردم
_عاشقتم بابا
بابا:فعلا باید عاشق شوهرت باشی نه من
وبه اشکی اشاره کرد بیچاره بابام اگه میفهمید که همه اینا نقشه هست داغون میشد
بابا هم خداحافظی کردو رفت همه رفتن ماهم خواستیم بریم تو که
عسل: کجا نا سلامتی نمیگی یه عسلیم بود که الان اینجاها پیداش نیست
برگشتم سمتش که داشت با ممد میومد
این عسلم دلش دل نیست که ژله ست لامَصَب واسه همه میلرزه چند روز باهاشه بعد ولش میکنه
_ندیدمت گفتم رفتی
اومد جلو بغلم کرد و خیلی آروم در گوشم گفت :هنوزم امیرو دوست داری
_میمیرم براش
عسل: خیلوخب پس خیلی مواظب خودت باش و وقتی هم رفتی تو اتاق درو قفل کن
_باشه خیالت تخت
ازم جدا شد که دیدم این ممدم داره تو گوش اشکی پچ پچ میکنه.
بالاخره این دوتا اسکلم رفتن ماهم رفتیم داخل که این نگهبانه پرید جلومون
نگهبان:به به مبارکتون باشه
اشکی: ممنون
و دستمو گرفت و کشید. نزاشت من حرفی بزنم در آسانسور باز بود سریع رفت تو آسانسور و چون دست منم تو دستش بود همراش رفتم تو آسانسور ، تا فضای بسته ی آسانسورو دیدم حالم بد شد که سریع دستمو کشیدم که اشکی برگشت سمتم
اشکی: هیییی آروم باش این نگهبان جزو آدمای اقاجونمه
_من نمیتونم مگه بهت نگفتم از اون اتفاقی که برام افتاد دیگه نمیتونم تو فضا های بسته بمونم
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
نصف داستان خداحافظی بود
چرا نبوسیدیش اشکی هاننننن؟؟الان اگه میبوسیدی مثلا چی میشد؟؟؟؟؟نه چی میشد؟
آخه بنز