حوله رو باز کردم
اشکی هم سشوارو زد به برقو مشغول خشک کردن موهام شد
از تو آیینه بهش نگاه کردم این بشر واقعا خوشتیپه مخصولا با این اخلاق خوبش که امشب دارم باهاش روبه رو میشم
اشکی: میدونی بعضی شب ها خیلی تاریک اند و حتی ممکنه اون شب بارونی هم بشه یه بارون سنگین با وجود رعد و برق و این برای کسی که از تاریکی و رعدو برق میترسه میتونه فاجعه باشه اما خب اگه اون فرد صبر داشته باشه و همه این ها رو تحمل کنه بعد از چند ساعت که بارون دیگه بند اومده و هوا هم یکمی روشن شد میتونه شاهد یه طلوع خورشید قشنگ با رنگین کمان باشه که همه اون تلخی های دیشب رو از بین میبره. الان اینی هم که گفتم مثل توهه مهم نیست چه اتفاق تلخی برات افتاده هر چی که باشه بالاخره تموم میشه و همیشه یادت باشه که خدا وسط غمات…… یه گل میکاره مطمئن باش
_چرا اینقدر نگرانمی و میخوای حالمو خوب کنی؟
اشکی:معمولا آدما تو اینجور مواقع دست به کارای احمقانه زیاد میزنند اگه خودکشی کنی همه فکر میکنند من اذیتت کردم و خونت میوفته گردن من
ایش منو بگو گفتم داره آدم میشه
بعد از خشک کردن موهام خواست بره بیرون که سوالم رو ازش پرسیدم
_اشکی؟
جوابمو نداد
_اشکان؟
برگشت سمتم
اشکی:هوم
فقط چون اشکی صداش کردم جوابمو نداد بیشعور
_من دیشب چیکار کردم؟
اشکی:نگو که یادت نمیاد دیشب چیکار کردی
_واقعا یادم نمیاد
اشکی:نمیدونم
_چراااا؟؟؟؟؟
اشکی:این حافظه من بعضی وقتا مشکل پیدا میکنه و خیلی خوب چیزا یادم نمیاد و امشب هم از اون موقع هاست حالا فکر میکنم اگه یادم اومد بهت میگم
بعدم رفت بیرون
آخه آدم چقدر میتونه بیشعور باشه چقدر؟؟؟؟؟؟؟
بعدم صدای در اومد که این اشکی رفت از خونه بیرون. حتما دوباره رفت پیش دوست دختر تو ساختمونش هه
^^^^^^^^^^^^^^^
(((دنیای خیال)
برای چند ثانیه منتظر شد تا تماس وصل شد
اژدهای دیوونه:سلام دایی
دایی:سلام
اژدها:چه خبر دایی؟
دایی:اگه دوباره به من زنگ زدی که بهت پرونده جدید بدم. بگم که نمیدم
اژدها:چرااااا؟
دایی:هنوز تو پرونده قبلی هیچ پیشرفتی نداشتی پیشرفت که کردی بهت یه ماموریت جدید میدم
اژدها:پرونده قبلیت خیلی مزخرفه دایی اگه شما جرئت انجامشو نداشتی من داشتم ولی اونقدری که شما میگفتی جالب نبود. پس یه ماموریت جدید بهم بده
دایی:فعلا نمیشه
اژدها:پس خودم میرم پیش تیمسار
دایی:نکنه میخوای هویتت لو بره؟
اژدها:اگه میخوای نرم بهم ماموریت جدید بده
دایی:خیلوخب فعلا صبر کن
اژدها:این یکی واقعا سخت باشه ها
دایی:خیلوخب خدافظ
اژدها:خدافظ))
^^^^^^^^^^^^^
اشکی:آرام بلند شو آراااااااام
به زور لای چشمامو باز کردم که یه سوسک خیلی بزرگ روی تخت بود جیغ کشیدم و سریع بلند شدم و گوشه ی تخت وایساده
_اشکان کمکم کن رو بالشت یه سوسک بزرگه😱
اشکی:عزیزم یکی هم روی موهاته😜
سریع موهامو تکون دادم
_دارم دیوونه میشم بر دارش زود
اشکی:باشه الان میگیرمش
_ببرش بیرون زود
اشکی:چرا بندازمش بیرون این که خیلی بامزست ببین😁
برگشتم سمتش که سوسکه رو گرفته بود دستش و داشت ماچش میکرد
_واقعی نبود!!
اشکی:فکر نکنم😁
برزخی نگاش کردم و رفتم سمتش حالا که رو تخت وایساده بودم یه ذره ازش بلند تر بودم و این دفعه من از بالا بهش نگاه میکردم
_خیلی بیشعوری میدونستی؟
اشکی:میدونم ولی خودمونیم روزمو شاد کردی با این واکنشت😄
_ایششششششش حالا نوبت منم میرسه
اشکی:منتظرم حالام آماده شو برو دانشگاه
با این حرفش یاد امیر افتادم من اگه اونو میدیم خودمو لو میدادم پس بهتر بود که نرم
_فعلا حوصله ندارم
اشکی که متوجه تغییر حالتم شد گفت:
اشکی:پس آماده شو ببرمت جایی
_میخوام تنها باشم
اشکی:بیا با هم بریم تنها باشیم
_منظورت چیه؟
جوابمو نداد و رفت سمت کمد خودش لباس هاشو برداشت
اشکی:فقط سری آرام
واقعا کنجکاو شده بودم که کجا میخواد منو ببره به خواطر همین رفتم سمت کمدم و مانتو و شلوار و کفش طوسی مو برداشتم و بعدش هم شال و کیف صورتیمو. سری لباس هامو عوض کردم و رفتم بیرون که منتظر وایساده بود. از خونه که بیرون اومدیم رفت تو آسانسور که من رفتم سمت پله ها و ازشون پایین رفتم که بعد از چند ثانیه متوجه شدم اونم از پله ها میاد.
واقعا باورم نمیشد اشکی اینقدر اخلاقش خوب باشه و برای حال و غدا خوردنم نگران باشه
(وجی:زیاد دلتو خوش نکن اون که گفت این کار هارو میکنه که تو خودکشی نکنی خونش بیفته گردنش) اوه راست میگی وجی وگرنه این بی وجدان تر از این حرف هاست
رسیدم به پارکینگ خواستم برم سمت ماشین اشکی که چشمم خورد به یه موتور که عین همون موتور اون پسر موتوریه بود فقط مال اون قرمز بود و این سیاه. اخ که من چقد موتور سواری رو دوست دارمو عاشقشم. داشتم درسته موتور رو قورت میدادم که
اشکی:ازش خوشت میاد
_اوهوم
اشکی:صبر کن برم سوییچ رو بیارم
_مگه مال توووووووووعه
اشکی:اوهوم
و خیلی سریع وارد آسانسور شد
که همون موقع نگهبان بهم نزدیک شد
نگهبان:سلام خانم فروزنده
از این که منو با فامیلی اشکی صدام کرد یه جوری شدم ولی خب توجه نکردم
_سلام
نگهبان میخواست سر صحبت رو باز کنه اما چیزی نمیگفت اما بالاخره زبون باز کردن
نگهبان:چند روز پیش این موتورش نبود همین چند روز پیش عوضش کرد و من اصلا نفهمیدم چرا چون این دوتا موتور هیچ فرقی باهم نداشتن به جز رنگشون
_مگه چه رنگی بود؟
نگهبان:قرمز
ذهنم شروع به کار کرد موتور اون پسره هم قرمز بود حالا این نگهبان هم میگه موتور اشکی هم قرمز بود و همین چند روزی عوضش کرده پهلوی اشکی هم زخمی بود حالا دیگه مطمئن بودم اون پسر موتوریه خود اشکیه به خواطر همینم اون شب کلاه رو از سرش بر نداشت چون میدونست اینجوری میشناسمش ولی اشکی اون موقع شب چرا اونجا بود و این خیلی برام سوال بود و مطمئن بودم که اگه ازش بپرسم زیرش نمیره و دوباره میگه من سر ساختمون زخمی شدم پس بهتره خودم بفهمم
تو همین فکرها بودم که اشکی برگشت و یه نگاه خیلی بد به نگهبان انداخت که اونم سریع جیم شد
اشکی:چی میگفت؟
_هیچی
اشکی:برای هیچی اومده بود کنارت وایساده بود
میخواستم بگم چی گفته و واکنشش رو ببینم اما به تلافی حرف دیشبش گفتم
_حافظم کمی مشکل پیدا کرده حالا فکر میکنم اگه یادم اومد بهت میگم
اشکی:تلافی میکنی؟
_یه چیزی تو همین مایه ها
اشکی سرشو تکون داد
اشکی:تصمیم بگیر با موتور یا ماشین
_معلومه موتور
اشکی:من جای تو بودم با ماشین میرفتم
سوالی نگاش کردم که
اشکی:اون عشقت…..
سریع پریدم وسط حرفش و عصبی گفتم
_من عاشق کسی نیستم
دیگه نمیخواستم به امیر فکر کنم
اشکی:اون دوست پسرت……
دوباره و عصبی تر از دفعه قبل پرید وسط حرفش
_من دوست پسری هم ندارم
اشکی:خیلوخب همون عوضی بیشعور امیر از اون شبی که تو حالت خراب بود پیش در وایساده و نمیره و میخواد تو رو ببینه و از اونجایی هم که گوشیت خاموشه نمیتونسته به خودت زنگ بزنه منم نزاشتم بیاد تو
تو صداش یه حرص خیلی خاصی بود و از اون مهم تر برام این عجیب بود که امیر چرا منتظرم مونده و منی که الان اصلا دوست نداشتم ببینمش اما بازم بیخیال لب زدم
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
عه چه پیله اییه این امیررررر 😅
عه پس کی میخواین پارت بزارین دیگه
وااا یعنی چی؟ پارت بعدی چی شد؟ شورشو درآورید هی هیچی نمییگیم؟
اولا پارت ها منظم بود الان چی شده؟؟؟؟؟؟؟؟؟
قرار نیس پارت بعدیش بیاد؟؟
یه پارت دیگه
یعنی آرام اون شب جیکار کرده؟؟؟
من دارم از فوصولی میمیرم
حتما لب های اشکی رو….