که پام به چادرم گیر کردو جلوی عمو خوردم زمین
عمو:اشکال نداره چادره کوره
این عسل بی معرفتم همچین میخندید. داشتم از خجالت آب میشدم
خاله اومد کمک کرد که بلند شم یه نگاه بد به عسل انداختم که اومد دستمو گرفتو کشیدم سمت اتاقش
وارد اتاقش شدیم چادرو از روی سرم برداشتم و گذاشتم روی تخت. یه نگاه به عسل انداختم که داشت با خنده نگام میکرد
_چته؟
عسل:تو بگو چته؟ چته که با این حال خوب و اون چادر روی سرت اومدی خونه ما؟
_بتوچه
عسل:الان یعنی نمیخوای بهم بگی؟
_نه
عسل:زر نزن بابا بیا بشین اینجا تعریف کن ببینم
چون کارم بهش گیر بود شروع کردم از اولش گفتن
_اون روزی که بیتا اومده بود دانشگاه
عسل:خب
_حالم خیلی خراب بود رفتم خونه و همونجوری خوابیدم. بیدار که شدم هوا تاریک شده بود و اشکی اومد تو اتاقم ولی نمیدونم اون شب چه غلطی کردم اصلا یادم نمیاد. صبح هم که بیدار شدم اشکی کنارم رو تخت همونجوری که نشسته بود خواب رفته بود
عسل:دروغ میگی. لباس که تنت بود؟
_خیلی ذهنت مریضه ها معلومه که تنم بود
عسل:خیلوخب ولی تو خیلی خری الان چرا یادت نیست چه غلطی کردی؟
_نمیدونم الانم اومدم اینجا ببینم راهی داری که یادم بیاد اون شب چیکار کردم؟
عسل:فکر کردی من کیم که فکر میکنی من راه کار دارم. اون غرور لعنتی تو بزار کنار بزنگ به اشکی و ازش بپرس اون شب چه غلطی کردی؟
_پرسیدم نگفت
عسل:واقعا؟ خیلوخب بعدشم تعریف کن تا یه فکری به حال این کنیم
_اوکی……
بقیه ماجرارو و همین طور اخلاق خوبه اشکی ورفتن به شاه عبدالعظیم و همشو بهش گفتم
عسل:آرام جون من بچسب به این اشکی ولشم نکن ببین چه بچه خوبیه چطور نگرانت بود. دیگم به اون امیر بیشعور فکر نکن
_درسته که نگران بود ولی با یه تفاوت اونم این که نگران بود من خود کشی کنم خونم بیفته گردنش. من دیگه به امیر فکر نمیکنم خیالت تخت
عسل:چرت نگو بابا تو که میدونی اونم مثل خودت چقدر مغروره حتی بیشتر از خودت اونوقت تو چطور میخوای که همین اول کاری بهت بگه چون نگران خودت بودم دارم این کار هارو میکنم.
راست میگفت که اون مغروره اما بازم فکر نکنم به من حسی داشته باشه.
_ولش کن اشکی رو. یعنی تو راهی بلد نیستی؟
عسل خواست حرف بزنه که خاله اوم تو اتاق
خاله:چقدر شما حرف میزنید بلند شید بیایید ناهار
عسل:باشه مامان جان الان میایم
خاله رفت بیرون که
عسل:فعلا بریم ناهار که روده کوچیکه بزرگه رو خورد
_عسل من برم دیگه شدم مهمون ناخونده دیگه نمیشه ناهارم بمونم
عسل:گمشو ببینم چی چیو مهمون ناخونده مگه ما این چیزا داریم با هم
_خاله اندازه خودتون ناهار درست کرده نمیشه
عسل:امروز کشک و بادمجون داریم منم که عاشقشم، مامانم هر وقت خواسته کشک و بادمجون درست کنه زیاد درست میکنه که من هر وقت گشنم شد دوباره بخورم که امروز قسمت تو شده بلند شو
_باشه
^^^^^^^^^^^^^^^^^
عسل:ببین من هر چقدر فکر کردم چیزی یادم نیومد فقط یه راه داریم که تو اون خواطراتت یادت ییاد حالا یا یادت میاد یا نمیاد
_چه راهی؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
پارتا خیلی کم شده چیز زیادی هم اتفاق نمیوفته لطفا پارتا رو بیشتر کنید
میشه یه پارت دیگه بزاری؟
این خیلی کم بود
نمیشه پارت بعدی رو امروز بزاری ❤