رمان عشق با چاشنی خطر پارت 65

5
(2)

 

_این جای تشکرته؟ درضمن خودم بهش گفتم هوامو داشته باشه

عسل:اما امید مثل سگ از موش میترسه

_نه که خودت مثل سگ از موش نمیترسی؟

عسل:آره منم میترسم همه ی بچه های تو کلاس از موش میترسیم ولی نمیدونم تو چرا از این موجود ترسناک نمیترسی درضمن اون امید اگه موش ببینه نمیتونه از جاش تکون بخوره

خندم گرفته بود وحشتناک چون رنگ همه مثل گچ شده بود تازه این حرف های عسل هم درمورد امید که دیگه نگم

لبخندی زدم

_نگو که امید هنوز تو کلاسه

عسل:فکر کنم هنوز اون تو باشه

دست عسلو گرفتم و دوییدم سمت کلاس که صدای عسل بلند شد

_هی بیشعور من میترسم….. ولللللم کن…. هوییییی با تو هستما من نمیخوام بیام

به حرف های عسل توجه ای نکردم و سریع وارد کلاس شدم که دیدم این امید روی صندلی وایساده و جیغ میکشه. آخه مردو چه به جیغ کشیدن؟ بابا مرد باید داد بکشه که چهار ستون خونه بلرزه نه مثل این امید که از صد تا دختر بهتر بلده جیغ بکشه

یه نگاه به امید انداختم و یه نگاه هم به دوروبر کلاس که موش رو یافتم موشه تو گوشه کلاس وایساده بود و به دورو برش نگاه میکرد. بدبخت به خواطر جیغ های این امید داشت سکته میکرد

_ببند بابا موشه رفت بیرون

امید دست از جیغ کشیدن برداشت

امید:هان؟ واقعا؟

یه نگاه به دورو برش انداخت و وقتی موشه رو دید گفت:نه اون هنوز اینجاست من نمیام بعدم تو خیلی نامردی میدونستی؟

_آره چون من یه زنم

امید:برو بابا

_سریع بیا پایین بریم بیرون تا بیان موشه رو بگیرن

امید:من بیام پایین اون میاد سمتم

_حتما بعد هم میخورتت

امید:آخه تو که چیزی نمیدونی چرا حرف میزنی؟

_خب بگو تا بدونم

امید صورتش سرخ شد و سرشو برگردوند که همون موقع عسل که تا اون موقع ساکت بود و پشت من قایم شده بود گفت:حتما اون قبلنا موش رفته تو شلوارش به خواطر همین میترسه بیاد پایین

برگشتم سمت امید که گردنش صد و هشتاد درجه چرخید و عصبی گفت

امید:کی به تو گفته هان؟

عسل:همینجوری گفتم

_داداش بیا پایین که دیگه خودتو لو دادی بدو

امید یه نگاه به من انداخت و بعد به موشه نگاه کرد و هی یه ذره پاشو تکون میداد ولی باز پاشو برمیگردوند سر جاش و نمیوند پایین. حوصلم سر رفته بود به خواطر همین گفتم

امید:امید تو واقعا همون پسری هستی که بچگی دوست داشتی پلیس بشی؟ واقعا؟ اگه اژدهای دیوونه بفهمه تو اینجا و اینجوری با دیدن یه موش جیغ جیغ میکنی میره استعفا میده چون آبروی پلیسا رو بردی با این کارات

گفتم اژدها یاد اون کاری که تو رستوران کرد افتادم یعنی زندست؟چرا من از اون روز تا حالا بهش فکر نکرده بودم

عسل:این که پلیس نیست پس چجوری آبروشون رو ببره

آروم در گوش عسل گفتم:اصل موضوع مهمه که این امید دیگه اسگل بازی در نیاره

عسل:آهان

برگشتم سمت امید که از روی صندلیش اومده بود پایین و اخماشو کشیده بود تو هم و رفت سمته موشه. داشتم با دهن باز نگاش میکردم که افتاد دنبال موشه و با دستاش گرفتش و بعد از پنچره انداختش بیرون‌. ایشش چندشششش

امید:هیچ وقت منو با اژدها تهدید نکن. اژدها تنها الگوی من تو اداره پلیسه

امید برگشت سمتم و نیشخند زد

امید:حالام اون دهنتو ببند تا مگس نرفته توش

دهنمو بستم و رفتم سمتش

_تو مگه از موش نمیترسیدی؟

امید:حرف اژدها اومد وسط نمیشه که من همونجوری وایسم

_اوهو

دوباره یاد اژدها افتادم و گفتم:یادته اژدها تو رستوران بابات چیکار کرد؟

امید:آره

_زنده هست؟

چشمای امید ناراحت شد

امید:نمیدونم از اون روز تا حالا پیداش نیست و ماموریتی هم قبول نکرده

_خب شاید ماموریت سختی نداشتن که بهش بدن

امید:نه نه تو که دیدی لحظه آخر داییش گفت براش یه ماموریت داره که حتی خودشم جرئت نداشته اونو قبول کنه و انجام بده پس یعنی ماموریت سخت هست ولی اژدها پیداش نیست

عسل:شاید چون اون ماموریت زیادی سخته و کسی نباید ازش بویی ببره داره کارشو مخفیانه انجام میده

امید:اومیدوارم همینجوری باشه

از کلاس اومدیم بیرون و من دوباره ذهنم رفت به اون شب که اون اژدها چطور بدون هیچ تردیدی اسلحه رو گذاشت روی قلبش و شلیک کرد یعنی من ارزش اینکه یکی به خواطرم جون بده رو دارم؟ یعنی همیشه اینقدر راحت جونش رو به خطر میندازه؟ به نظر من که فقط آدمایی اینقدر راحت جونشون رو به خطر میندازن که هیچ چیزی برای از دست دادن ندارن

با صدای عسل رشته فکرم پاره شد

عسل:آرام

_هان؟

عسل:بقیه کلاس ها رو بپیچونیم؟

_که چی بشه؟

عسل:خودت میدونی دوتا درس بعدی زیاد مهم نیست بریم برای امتحان فردا یکمی با من کار کن من هیچی بلد نیستم

_باشه فقط اینکه هر روز چه امتحانی داریم رو بهم پی ام بده که بخونم

عسل:اوکی. بریم؟

_بریم

^^^^^^^^^^^^^^^^^

از خونه عسل اینا اومدم بیرون و تاکسی گرفتم رفتم به رستوران مورد علاقم و برای خودم شیشلیک سفارش دادم.

من دیگه هیچ وقت واس اون اشکی خره شام درست نمیکنم. حالام میزارم گشنگی بکشه و خوب از خودم پذیرایی میکنم.

 

بعد از خوردن غذام بلند شدم. پولشو حساب کردم و تاکسی گرفتم. از فردا با ماشین میرم دانشگاه بزار بقیه هر چی میخوان بگن.

توی راه بودم که یه نگاه به ساعتم انداختم ساعت ده و نیم بود هه اشکی الان خونست.

جلوی خونه از ماشین پیاده شدم و وارد ساختمون شدم که دوباره این نگهبان پرید جلوم

نگهبان:اِ خانم کجایین آقا خیلی عصبانیه

_خب باشه

نگهبان:دعواتون شده خانم؟

_تو رو سننه؛ نکنه میخوای بری به ناصر خان بگی

نگهبان خشکش زد و بهت زده گفت:ناصر خان کیه؟ اصلا من همچین آدمی رو نمیشناسم

_هه باشه تو راست میگی

بعدم راه افتادم سمت پله ها و ازشون بالا رفتم.

قبلا که خونه خودمون بودم زیاد از پله ها بالا پایین نمیکردم و همیشه از روی نرده ها سر میخوردم ولی الان این همه پله رو باید هر روز بالا پایین کنم.

درو باز کردم و رفتم داخل که اشکی رو مبل نزدیک به در نشسته بود وسرشو بین دستاش گرفته بود که با شنیدن صدای در سرشو بالا گرفت

درو بستم که بلند شد و اومد جلوم وایساد

اعتراف میکنم قیافش واقعا ترسناک شده بود ولی سعی کردم ترسمو تو چشمام نشون ندم

اشکی:تا الان کجا بودی؟

چرا بر خلاف قیافش صداش اینقدر آرومه؟ یعنی آرامش قبل طوفانه؟

اما بازم سعی کردم ترسمو پشت نقابم مخفی کنم و روبهش گفتم

 

_تو رو سننه مگه قرار نشد هر کدوممون راه خودمون رو بریم و تو کار همدیگه دخالت نکنیم هان؟

اشکی اخماشو غلیظ تر کرد و بعد دستمو گرفت و چسبوندم به دیوار که دردم گرفت اما بازم همونجوری تو چشماش نگاه کردم که گفت:میگم کجا بودی؟

داشتم خودمو خیس میکردما ولی بازم گفتم:به تو چه

دندون قروچه ای کرد و دستمو اینقدر محکم فشار داد که حس کردم شکست

_آخخخخ

تازه انگار متوجه شده بود که داره دستم رو فشار میده که سریع ولش کرد و یه قدم رفت عقب و نگاهش افتاد به دستم که سرخ سرخ شده بود. انقدر درد دستم زیاد شده بود که میخواستم بزنم زیر گریه اما بیشتر از این نمیتونستم خودمو جلوی اشکی خورد کنم

نمیدونم چش شد که سریع برگشت سمت اتاقش و رفت تو اتاقش و درو محکم زد به هم.

منم راه افتادم سمت اتاقم و وارد اتاقم شدم و خواستم درو ببندم که با شنیدن صدای شکستن یه چیزی تو اتاقش خشکم زد و همون موقع یه قطره اشک از چشمم چکید.

در اتاق رو بستم و رفتم تو حموم و همونجوری رفتم زیر دوش و به اشکام اجازه باریدن دادم.

با یه روانی تو خونه گیر افتادم و هیچ کاری هم نمیتونم بکنم حتی اگه بزنه زیر همه چی و طلاقم نده هم نمیتونم کاری بکنم.

اینقدر زیر دوش گریه کردم که بالاخره یه کمی آروم شدم.

پس لباس هامو که بیرون نیورده بودم رو بیرون اوردم و دوباره برگشتم زیر دوش وایسادم اون آبی که روی بدنم میریخت باعث میشد آروم بشم اما با اینکار اشکی بدجوری ناراحت بودم آخه به اون چه که من کجا بودم؟

شیر آبو بستم که یادم اومد من اصلا حوله نیوردم پس سریع از حموم رفتم بیرون و حولمو پوشیدم.

و بعد موهامو خشک کردم. لباس هم پوشیدم و رفتم جلوی پنچره وایسادم و پرده رو کشیدم که امشب از اونشب های ابری بود و هیچ ستاره ای تو آسمون نبود. انگار آسمون هم مثل من دلش گرفته بود و میخواست بباره.

پرده رو کشیدم و بعد برقو خاموش کردم و خودمو پرت کردم روی تخت.

دستم درد میکرد و خوابم نمیبرد و هی تو جام تکون میخوردم که ناگهان در اتاقم باز شد که همونجوری بی حرکت موندم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (1)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
زهره
زهره
1 سال قبل

اشکی وارد می‌شود

M.h
M.h
1 سال قبل

از اسکل بازیای امید بخندم یا کارای اشکی ناراحت؟

رویا
رویا
1 سال قبل

پارت بعدی رو زود تر بزار 🥺

رویا سمائی
رویا سمائی
1 سال قبل

 😨 وییییییییی

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط sara salimi

دسته‌ها

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x