2 دیدگاه

رمان عشق تعصب پارت 91

5
(1)

 

_ قبلش هم قرار ما همین بود من هیچوقت نگفتم دوستت دارم گفتم ؟
بوسه ساکت شده داشت بهش نگاه میکرد مشخص بود حسابی اعصابش خورد شده اما قصد نداشت اصلا به روی خودش بیاره خیلی اوضاع بدی شده بود
_ بهار
با صدایی گرفته شده گفتم :
_ بله
_ برو اتاقت فردا آماده باش
_ باشه
بعدش داشتم از کنار بوسه رد میشدم که بازوم رو تو دستش گرفت و گفت :
_ پشیمون میشی مطمئن باش
_ داری تهدید میکنی
ساکت شده داشت نگاه میکرد مشخص بود داره تهدید میکنه ، کیانوش پوزخندی زد :
_ به حرفاش توجه نکن یه دیوونه ی روانی هستش خودش خوب میدونه
واقعا یه روانی بود بازوم رو با عصبانیت از دستش کشیدم و از اتاق خارج شدم چون بهترین کار ممکن همین بود دوری از کسی که باعث میشد اذیت بشیم !.
_ این ازدواج قراردادی هستش کیانوش حق نداری به من نزدیک بشی شنیدی ؟
گوشه ی لبش کج شد :
_ همچین مشتاق نیستم بهت نزدیک بشم خانوم کوچولو پس زیاد به خودت فشار نیار
_ خوبه قصد نداری به من نزدیک بشی این خیلی خوب هستش چون شرت کنده میشه
حرفام از ته قلبم نبود ولی منم دوست داشتم بهش نیش بزنم این شکلی بهتر بود
* * * *
_ زنش شدی ؟
_ بسه انقدر پرت و پرت نگو
_ میشه دهنت رو ببندی
_ کسی که باید خفه خون بگیره تویی چون همش روی اعصاب هستی
واقعا حسابی روی اعصاب بود و باعث اعصاب خوردی من میشد
_ به خواسته ات رسیدی .
نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
_ آره به خواسته ام رسیدم حالا میخوای چیکار کنی با این رفتارت به چی برسی ؟

_ قصد ندارم به چیزی برسم اما تو بزرگترین اشتباه زندگیت رو مرتکب شدی !
گوشه ی لبم کج شد بنظرم داشت اراجیف میگفت اصلا جز مزخرف گفتن هیچ کاری از دستش برنمیومد که بخواد انجامش بده رسما یه روانی شده بود سری با تاسف واسش تکون دادم و از کنارش رد شدم که کیانوش سر راهم قرار گرفت :
_ چی داشت میگفت
تو چشمهاش زل زدم و گفتم :
_ حرفای همیشگی چیز جدیدی واسه ی گفتن نداره تو هم انقدر حرص و جوش نخور
دود داشت از سرش خارج میشد مشخص بود حسابی قاطی کرده
_ بوسه باز ….
خواست بره سمتش که بازوش رو گرفتم وایستاد خیره بهم شد
_ نباید باهاش رفتار بدی داشته باشی
_ چرا ؟
_ چون حق داره خودت هم خیلی خوب این قضیه رو میدونی مگه نه ؟
_ نه
_ خوب پس این مشکل تو هستش چون عقلت مشکل داره وگرنه این شکلی نمیگفتی
_ واقعا
_ آره
حسابی اعصابم خورد شده بود اما هیچ کاری از دستم برنمیومد چراش رو هم نمیدونستم ولی حسابی اعصاب من خورد شده بود
* * * *
_ بابا
_ جان
_ کیانوش اصلا قابل تحمل نیستش حتی شده یه ذره ، بوسه زنش هست باید باهاش رفتار بهتری داشته باشه نه اینکه همش تهدیدش کنه
بابا دستی لای موهای کم پشتش کشید و گفت :
_ هیچکدوم نمیدونیم چی بینشون هستش پس نباید تو این قضیه دخالت کنیم !.
_ شاید حق با شما هستش
اصلا نمیدونستم حق باهاش هستش نیست فقط میدونستم کیانوش خیلی بد هستش هیچ شباهتی به بهادر نداره اما خودش هست
_ به چی داری فکر میکنی ؟
_ هیچ
_ اذیتت که نکرده ؟
_ نه
چند دقیقه که گذشت گفتم :
_ دوست دارم پسرم رو ببینم
_ نگران نباش خیلی زود میبینیش فقط یه مدت کوتاه باید بگذره

دوست داشتم پسرم رو ببینم ولی نمیشد مگه چ اتفاقی افتاده بود واسم عجیب شده بود
_ بابا دیدن پسرم چ ایرادی داره مگه شما همش میگید نه ؟ این کجاش بد هستش
نفسش رو لرزون بیرون فرستاد و گفت :
_ هیچ کجاش بد نیستش اما مشکل ساز هستش پس مراقب باشید
میدونستم چی داره میگه ، انگار باید صبوری میکردم حداقل بخاطر خودش تا صدمه نبینه و کسی باعث نشه اذیت بشه این شکلی بهتر بود
_ بهار
خیره بهش شدم و با صدایی که بشدت گرفته شده بود خطاب بهش گفتم :
_ جان
_ چیزی شده ؟
_ نه اصلا
_ همش احساس میکنم از چیزی ناراحت هستی واسه ی همین یکم شرمنده شدم .
_ نه چیزی نیستش
اگه هم بود قصد نداشتم مشکلاتم رو بگم چون بابا یکم غریبه شده بود مخصوصا از وقتی که پنهان کاریش هم زیاد شده بود ، پرستو اومد روبروی من نشست و با خوشحالی گفت :
_ تبریک میگم بهار
یه تای ابروم بالا پرید :
_ بابت ؟
_ ازدواج
_ من از ازدواج با کیانوش اصلا خوشحال نیستم پس نیاز نیستش به من تبریک بگی
چشمهاش گرد شد حسابی شوکه شده بود کاملا مشخص بود نفس عمیقی کشید :
_ چرا داری این شکلی میگی ؟!
نمیدونستم چی باید بهش بگم اما حسابی شوکه شده بودم انقدر که حد و حساب نداشت
_ دیگه دوست ندارم درموردش صحبت کنم
بعدش ساکت شدم بابا بهش اشاره کرد چیزی نپرسه چون خودش خوب میدونست چقدر از این قضایا متنفر هستم و حسابی تو قلبم آشوب به پا شده بود خیلی اوضاع بدی شده بود خیلی زیاد کاش میتونستم فراموش کنم البته اگه میشد خیلی بد شده بود
_ چیزی نمیخوای واست بیارم ؟!
_ نه ممنون
تنها چیزی که الان میتونستم بخوام آرامش و تنهایی بود چیزی که باعث شادی روح و قلب من بشه .

داخل اتاقم بودم میخواستم بخوابم که در اتاق باز شد با دیدن کیانوش اخمام رو تو هم کشیدم و خطاب بهش با عصبانیت گفتم :
_ ببینم تو دیوونه شدی سرت رو میندازی پایین میای داخل هان ؟
نفس عمیقی کشید و گفت :
_ من دیوونه نشدم شماها عقلتون رو به کل از دست دادید و متوجه چیزی نیستید
_ چی میگی نصف شبی ؟
_ تو زن منی هر وقت دوست داشته باشم میام اتاقت مشکلی هست
سرجام نشستم با حرص بهش چشم دوختم دوباره زده بود به سرش اصلا مگه عقل داشت
_ دوباره شروع کردی کیانوش
در اتاق رو بست
_ نه
_ واسه ی چی اومدی پس ؟
_ نترس باهات کاری ندارم ، میخوام بوسه دست از سرم برداره مجبور شدم بیام داخل
_ هر وقت بوسه روی اعصابت راه رفت باید بیای اتاق من مگه دیوونه شدی ؟
لبخندی زد و گفت :
_ نه
_ کاملا مشخصه
میخواستم بخوابم حوصله ی بحث باهاش رو نداشتم روز پر دردسری بود
_ من میخوام بخوابم سر و صدا نده یه گوشه رو کاناپه بخواب
_ باشه
بعدش خونسرد رفت نشست پاش رو روی پاش انداخت و خیره به من شد که رو بهش با حرص توپیدم :
_ مگه آدم ندیدی خیره به من شدی تو میخوای من و دق مرگ کنی
_ حرص میخوری خوشگلتر میشی
_ عمت هم خیلی خوشگل میشه میدونستی
لبخند دندون نمایی زد :
_ نه
سرم رو روی بالشت گذاشتم و پتو رو روی خودم کشیدم که صداش اومد :
_ خفه نشی اون زیر
با داد گفتم :
_ تو خفه میشی نه من الهی خبرت بیاد از دستت راحت بشم .
قهقه ای زد :
_ دلت میاد
_ آره
دوست داشتم ساکت بشه ولی مگه میشد یه ریز داشت صحبت میکرد

صبح وقتی چشم باز کردم کیانوش پیشم خوابیده بود و دستش دورم حلقه شده بود دستم منم دورش بود ، با عصبانیت دستش رو برداشتم و با خشم اسمش رو صدا زدم :
_ کیانوش
با شنیدن صدام چشم باز کرد خیره به من شد و با صدایی خش دار شده گفت :
_ چیه ؟
_ میشه بگی اینجا داری چیکار میکنی بهم توضیح بده چون دارم عصبی میشم
لبخندی زد :
_ اومدم پیش زنم خوابیدم مشکلی هستش مگه ؟
_ من زن تو نیستم این یه ازدواج صوری هستش پس دست بردار
حسابی خشمگین شده بود کاملا مشخص بود اما قصد نداشت اصلا به روی خودش بیاره
_ باشه
بعدش در کمال خونسردی بلند شد با چشمهای گشاد شده داشتم بهش نگاه میکردم یه ادم چقدر میتونست روی اعصاب باشه
_ کاری نداری با من خانومم
یه آدم چقدر میتونست روی اعصاب باشه قصد داشت چی رو ثابت کنه
_ گمشو از جلوی چشمم
با شنیدن این حرف من شروع کرد به خندیدن مشخص بود از اولش قصدش همین بود
_ چ مرگته
_ هیچ
_ کاملا مشخصه
بعدش از اتاق خارج شد ، چرا داشت اینطوری میکرد میخواست اعصاب من خورد بشه
_ بهار
با شنیدن صدای بوسه خیره بهش شدم و با صدایی گرفته شده گفتم :
_ بله
_ دیشب خوش گذشت
_ بله خیلی زیاد
حالا که قصد داشت حرص بخوره بزار زیاد بخوره منم کاری بهش ندارم چون بنظرم یه آدم دیوونه بود
_ پشیمون میشی از این کارات اونم خیلی زود مطمئن باش !.
با لبخندی که داشت روی لبم خودنمایی میکرد بهش خیره شده بودم حق داشت باهاش اینطوری رفتار بشه .

با رفتن بوسه کیانوش اومد کنارم وایستاد و خطاب بهم گفت :
_ چی داشتی بهش میگفتی انقدر داشت حرص و جوش میخورد
لبخندی تحویلش دادم و گفتم :
_ خودش میخواست با من کل کل کنه منم جوابش رو دادم همین
با چشمهای ریز شده داشت به من نگاه میکرد ، مشخص بود میدونست یه کرمی ریختم وگرنه انقدر آروم باهاشون برخورد نمیکردم همه چیز داشت بهم فشار میاورد خیلی سخت شده بود
_ بهار
_ جان
یهو با دیدن‌نگاهش متوجه شدم چی گفتم اصلا دست خودم نبود
_ چرا داری اینطوری میکنی
_ چیزی نیست
_ واقعا
_ آره
سری تکون داد اما مشخص بود حسابی از دست من اعصابش خورد شده
بعدش رفتم سمت حیاط حسابی سوتی داده بودم ، دوست نداشتم بیشتر پیشش وایستم چون خجالت زده شده بودم ، چقدر بد بود
_ بهار
به‌سمت گیسو خانوم برگشتم و جواب دادم :
_ بله
_ اگه بوسه باعث میشه اذیت بشی بهتر هستش باهاش کنار بیای
یه تای ابروم بالا پرید :
_ متوجه نشدم شما چی دارید میگید
_ میگم بهتر هستش باهاش کنار بیاری چون همه چیز باید به خیر و خوشی تموم بشه
_ من کاری بهش ندارم
_ اما …
وسط حرفش پریدم :
_ اگه هم مشکلی باشه از جانب من نیست پسش بهتره شما بفهمید
سری تکون داد اما مشخص شده بود حسابی اعصابش خورد شده
_ باشه
_ ممنون که نگران من هستید
داشتم بهش تیکه مینداختم چون باعث شده بود حسابی اعصابم خورد بشه

🍁🍁🍁🍁🍁

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

2 دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…
اشتراک در
اطلاع از
guest

2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
banin♡
banin♡
1 سال قبل

ها

R
R
2 سال قبل

وای وای
دیوونه شدم
بهار
بله
بهار
جان
بهار
زهرمار
بهار
درد

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x