رمان عشق صوری پارت 18

5
(1)

 

 

صدای دادم تو خونه پیچید.اون اما خیلی خونسرد گفت:

-باشه کوفت کن

مگه دیگه میشد! از اشتها افتادم.ظرف غذا رو با عصبانیت گذاشتم روی میز و گفتم:

-اه کوفتم شد….

با صورت جدی و لحنی طعنه دار گفت:

-نگران نباش…فردا که رفتی شرکت اشتهات وا میشه!

منظورش رو اصلا متوجه نشدم. ولی شک نداشتم داره تیکه میپرونه.آخ که من مدام یادم می رفت اخم نکنم تا بین دو ابروم خط نیفته ولی مگه آدمای اطرافم با رفتارهاشوون این اجازه رو به من میدادن!؟
مثل مامان یا حتی همین شهرام لعنتی…
با اخم و تخم پرسیدم:

-منظورت چیه؟؟

-برای فهمیدن منظور من حتی نیازی نیست مختو راه بندازی..خوب میدونی چی میگم

با تندخویی گفتم:

-نه من اصلا نمیدونم تو چیمیگی!

خودشو کشید جلو و با عصبانیتی که منو دچار ترس و اضطراب میکرد پرسید:

-فکر کردی حالیم نی اینجا که میای مثل برج زهرماری اما پیش دیاکو جونت که میری میشی بلبل!؟ میشی قناری میشی مرلین مونرو…هان!؟

هاج و واج بهش نگاه کردم!
اصلا انتظار شنیدن این حرف رو نداشتم. مستقیم تو چشماش نگاه کردم و گفتم:

-یعنی چی!؟ منظورت چیه قناری میشم بلبل میشم مرلین مونرو میشم؟؟ قافیه سازی میکنی!؟؟

انگشت اشاره ا رو به سمتم گرفت و با تهدید گفت:

-شیوا وای به حالت اگه با اون یارو فوکلی پودری لای کنی و زیرآبی بری…وای به حالت اگه حس کنم باهاش….

آب دهنم رو قورت دادم و منتظر شنیدن ادامه ی تهدیدهاش شدم…

 

انگشت اشاره اش رو به سمتم گرفت و با تهدید گفت:

-شیوا وای به حالت اگه با اون یارو فوکلی پودری لابی کنی و زیرآبی بری…وای به حالت!

راست راست تو چشمام زل زده بود و تهدیدم میکرد بدون اینکه واسه یک لحظه هم که شده از خودش بپرسه آخه چه نسبتی با من داره!؟یا حتی میتونه با من داشته باشه!
و من باخودم گفتم اون باید بدونه…باید بدونه و باید بهش یاداوری بشه که نسبتی با من نداره…که من زنش نیستم یاهر کوفت دیگه.
دندونام ناخواسته روهم فشرده شدن.هم از ترس و هم از خشم.با حرص اما آروم و شمرده شمرده گفتم:

-شهرام تو چه نسبتی با من داری!؟چه نسبتی داری که اینجوری تهدیدم میکنی؟؟ من فقط قراره یه مدت نقش دوست دختر تورو بازی کنم همین….

با تحکم و صدایی که همچنان در عین عصبانیت روش کنترل داشت و به واسطه حرکات دستش شروع کرد یه کلام خط کلام کردن و حتی ترسوندن من:

-بودن تو با من حتی اگه صوری هم باشه باز یه سری چارچوب داره…و تو اگه رعایتش نکنی تو دردسر میفتی!

دلم میخواست سرش داد بزنم و بگم این قرداد ازهمین حالا فسخ فسخ فسخ …
دلم میخواست این کلمه رو محکم بکوبونم تو صورتش اما…
اما بعدش چی میشد!؟
آره…همیشه یه چیزی این وسط وجود داشت که منو از فریاد و داد زدن حرفهای جا مونده تو گلوم منع میکرد و اون دیاکو بود…آینده بود…پول و استقلال مالی بود.
لب گزیدم و حرفهامو عین یه لقمه قورت دادم بعد نفس عمیفی کشیدم و فقط بهش خیره موندم.

انگار نگاه های خشمگین و پر وینه ام زیادی اذیتش میکرد چون
انگشت اشاره اش رو به سمتم گرفت و گفت:

-اینجوری نگام نکن شیوا…سعی نکن یه قیافه حق به جانب هم به خودت بگیری یا کسی که داره بهش ظلم میشه..من از اول بهت تذکز دادم تا وقتی با منی فقط باید با من باشی…زیر آبی ممنوع!

عصبی گفتم:

-میشه اینقدر نگی زیرآبی نرووو…

-نه این لازم…لازم تا برای توی چموش تکرار بشه…

 

عصبی تر از قبل بهش توپیدم:

-تو دیوونه ای شهرام! دیوونه ای!حتی به نگاه های منم گیر میدی! حتی نگاه هام! برای خودت بدون پرسیدن نظر من قانون وضع میکنی …

خندید.جنس خنده هاش ولی عصبی بودن…از اون خنده های هیستریک و حرص درار.
شونه هاش رو بالا انداخت و گفت:

-من همچی رو بهت گفتم ..احتمالا حواست جای دیگه بود نشنیدی….

لبهامو روهم فشردم و دستامو اونقدر مشت کردم که فرو رفتن ناخنهام تو گوشت کف دستم رو حس کردم.
کاش زورم بهش می رسید.
کاش میتونستم یکی بزنم تو گوشش تا یکم حالش جا بیاد
تا یکم هز شدت این آتیش خشم درونی من کم بشه…
کم کم داشتم جوش میاوردم که همون موقع صدای زنگ خونه هردومون رو ساکت سر جاهامون نشوند و حتی بحث بینمون رو عوض کرد.
زنگ در برای چندمین بار که به صدا دراومد پرسیدم:

-منتظر کسی بودی!؟

با تکون سر از جا بلند شد و جواب داد:

-نه

اینو گفت و رفت سمت آیفون و نگاهی به بیرون انداخت.منتظر بودم تاخودش یه چیزی بگه.
چند لحظه بعد بالاخره سرشو چرخوند سمتم و گفت:

-برو تو اتاق و تا نگفتم بیرون نیا…

بلند شدمو نگران و کنجکاو پرسیدم:

-من میشناسمش!؟

اخم غلیظی روی صورتش نشست و گفت:

-نه کاری رو انجام بده که گفتم

دستمو توهوا تکون دادمو گفتم:

-خب بابا…بداخلاق!

با دلخوری راه افتادم سمت اتاق خوابش و درو بستم.اصلا اعصاب نداشت…اصلا…تکیه دادم به در و زل زدم به رو به رو…
دوست داشتم بدونم کیه که بخاطر ش منو دک کرده.
برای همین سرمو چسبوندم به در و سراپا گوش شدم.
چنددقیقه بعد صدای باز شدن در و بعدهم صدای یه پسر به گوش رسید:

-به چاکر داش شهرام..بد موقع که مزاحم نشدم…!؟

-چرا اتفاقا بدموقع بود..

صدای خنده های نا آشنای اون مرد سکوت خونه رو شکست.
کنجکاوانه لای درو باز کردم تا شاید ببینم کی هست…

صدای خنده های نا آشنای اون مرد سکوت خونه رو شکست. کنجکاوانه درو باز کردم تا شاید ببینم کیه البته تو این کار خیلی نمیشد زیاده روی کرد.
در به حالت یک درز باز شده بود تا کنجکاوی من رفع بشه.
نتونستم ببینمش چون پشتش به من بود و بعدهم که لم داد روی مبل و گفت:

-کم پیدا شدی داش شهرام.با ژینوس هم که اصلا نمیبینیمت

شهرام لم داد رو مبل و من از اون زاویه و از اون درز باریک فقط تونستم لنگهای دراز شده اش روی میز رو ببینم :

-مگه قراره هرجا میرم با ژینوس باشم؟؟

بلافاصله پسره جواب داد:

-آره آخه جدیدا با یکی دیگه میپری…نکن داداش…نکن با ژینوس.با این دختر و پدرش در نیفت…

صدای فندکش رو شنیدم و بعدهم بوی دود سیگارش به مشام رسید:

-اگه چیز مهمی داری درموردش حرف بزن علاقمند به شمیدن موردای کم اهمیت ندارم!

پسره باحالتی تهدید کننده گفت:

-اینقدر اینارو دست کم نگیر.ژینوس همین حالاش هم اگه بعد…

ژینوس ژینوس گفتنهای پسره بدجور رفت رو مخ شهرام چون عصبی شد و گفت:

-دهه…اگه اومدی اینجا که راجب اون حرف بزنی بلند شو برو وقت منو نگیر که اصن حال و حوصله ی این دری وری هارو ندارم…
اصلا تو از کی تاحالا شدی وکیل مدافع حقوق بانوان!؟

-داش ناسلومتی یه عمر تورکابشون بودم…حالا این حرفها شدن دری وری!؟؟

شهرام تند تند و پشت سرهم گفت:

-آره اینا دری وری ان! منم گوشم از دری وری پر…

پسره خم شد و وقتی تو این حالت قرار گرفت من تونستم صورتش رو ببینم چون یه جورایی خیز برداشته بود برای برداشتن اون ظرف غذا.
صورتش نا آشنا بود کاملا.پوزخندی زد و گفت:

-آره فکر کنم بد موقع مزاحم شدن…پس هست چیزکی که مردم چیزها میگن…

آخ آخ! طرف غداهارو دیده بود.
صدای شمرده شمرده ی شهرام به سختی شنیده شد که به روش خودش میخواست طرف رو بندازه بیرون:

-امشب حال کردم یه نموره زودتر بخوابم.امری !؟

این معنیش این بود که پسره بهتره زودتر بلند بشه و بره قیل از اینکه شهرام که از نظر جثه ای خیلی قویتر و بلند تر بود دمار از روزگارش دربیاره!
بلندشد.پشت لباسش رو کشید پایین و با لحن لوتی گونه اش گفت:

-دس شوما درد نکنه بابت این مهمون نوازیت ولی داداش این رسمش نبود….

صدایی از شهرام نشنیدم.به محض بسته شدن در متوجه شدم که رفته.
در اتاق رو کنار زدم و اومدم بیرون.اونم با اون ظاهر نسبتا مسخره…
لم داده بود رو مبل و سیگار می کشید.
قدم زنان به سمتش رفتم و گفتم:

-پس تو عادت داری باهمه بداخلاقی کنی!؟

دود سیگارشو بیرون فرستاد و گفت:

-من بازتاب رفتار خود آدمهام…باهرکس همونجوری هستم که هست..

کنارش نشستم.سیگارشو خیلی آروم از لای لبهاش بیرون آوردم وگذاشتم لای لبهای خودم.
چیزی نگفت و فقط خیلی آروم سرش رو به سمتم چرخوند.
یه پک کوچیک بهش زدم ولی همون یه پک باعث شد حسابی به سرفه بیفتم…
سیگارو ازم پس گرفت و گفت:

-آخه مگه مجبوری!

همونطور که سرفه میکردم گفتم:

-بلدم پسش بده….

-ببخیال بچه…

دستمو دراز کردم تا ازش پسش بگیرم اما دستشو عقب برد و بازهم گفت:

-از رو برو…یه پوک زدی تا مرز خفگی پیش رفتی..بس ت بود همون یه بار…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 4 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x