رمان عشق صوری پارت 73

5
(1)

پامو که از شرکت بیرون گذاشتم تو پیاده رو ایستادم و سرمو رو به آسمون گرفتم.
هوا سرد بود و بارون میبارید اما سرد تر از دل من که نبود.
قدم زنان توی همون پیاده زو به راه افتادم.
خیلی ها بدو بدو می دویدن که خودشونو به ماشینهاشدن برسونن و خیس نشن و خیلی ها یه گوشه ای پناه میگرفتن.
یه عده هم چتر داشتن و یه عده ی دیگه هم واسه زودتر گیر آوردن یه تاکسی واسه هر ماشینی دست تکون میدادن….
من اما جز اون دسته ای بودم که خیس شدن اصلا واسم اهمیت نداشت چون حالم خوب نبود.
پشیمون بودم از اون کار احمقانه ای که با دیاکو انجام داده بودم.
پشیمون بودم!

کاش اون کارو انجام نمی دادم.کاش جور دیگه ای جلوش رو میگرفتم.
بارون شدیدتر شده بود اما من همچنان داشتم تو خیابون راه می رفتم درحالی که تمام لباسهام خیس قطرات شدید بارون شده بود.
تو خودم بود که ماشینی کنار پام ترمز گرفت.
یه لندرور رنجرور مشکی رنگ درست نزدیک به جایی که داشتم راه می رفتم.
هیچ تصور و حدسی نداشتم جز اینکه بازهم یکی از این مزاحمهای خیابونی باشه که احتمالا الان هم به قصد پیدا کردن یه دختر دل به جاده زده و شک هم نداره با این ماشین مدل بالاش حتما میتونه یه هفت هشتا مخ بزنه …
همه ی پسرا همین بودن.همیشه دنبال سوراخن.یه سوراخ تنگ !
خواستم برم و فاصله بگیرم که شیشه پایین اومد و صدای شهرام خیلی رسا به گوشم رسید:

-هوووووی! چرا این موقع شب تو خیالون ول میچرخی؟

ایستادم و سرمو به سمتش برگردوندم.
از دیدنش پشت فرمون اون ماشین یکم تعجب کردم.
تا اونجایی که من میدونستم همچین ماشینی نداشت!
باهمون حالت بیحالی پرسیدم:

-به تو باید توضیح بدم!؟

اخم کرد وخیلی جواب داد:

-معلومه که باید جواب بدی!

پوزخندی عصبی زدم و پرسیدم:

-دقیقا چرااا!؟

با همون حالت عبوس و نچسب همیشگیش جواب داد:

-تا برگشتن ننه ات اختیار دست منه! حالا بیا سوار شو یالاااا

با همون حالت عبوس و نچسب همیشگیش جواب داد:

-تا برگشتن ننه ات اختیار دست منه! حالا بیا سوار شو یالاااا

آااای می چسبید عصبانیتم از اون دیاکوی لعنتی رو که عین دخترا واسم ناز میومد ، سر این دیوث غول تشن که اصلا نمیدونم سرو کله اش از کجا پیدا شده بود خالی کنم!
چند قدمی به سمت ماشینش رفتم.
سرمو کج کردم و با نگاه به شکل و شمایل ماشین خاص و خوشگلش ، طعنه زنان و محض تمسخر پرسیدم:

-حیف این ماشین نیست نسناسی مثل تو پشت فرمونش نشسته باشه!؟

سرشاخ نشد.یعنی میتونست بشه ولی نشد.
شستشو کنج لبش کشید و بعد گفت؛

-مثل اینکه زبونت تمایل زیادی واسه بریده شدن و رهایی و بیرون پریدن از توی دهنت داره.با کمال میل حاضرم آزادش کنم!

ابروهام کج و کوله شدن و فاصله شون با چشمهام کم.رفتم جلو و یه ضربه به چرخ ماشینش زدم و بعدهم عقب اومدم و با عصبانیت گفتم:

-چرا هرجا من میرم تو باید باشی؟ من ازت خوشم نمیاد جرا بجای تو اونایی که ازشون خوشم میاد جلو راهم سبز نمیشن….

عقب رفتم و بهش خیره شدم.بارون اونقدر شدید شده بود که حتی چشمهام رو هم نمیتونستم درست و حسابی وا بکنم.
زیر لب غر غر کنان گفت:

-کی من حلوای تورو میخورم!؟

پا روی گاز گذاشت و رفت.ایستادم و دور شدن ماشینش از خودم رو توی اون هواییی که از نظر خودم جز اون دسته هواهای طولانی به حساب میومد رو تماشا کردم.

پس آقا مشتاق بود مردن منو ببینه.
امیدوارم که این آرو رو به گور ببره.
همونطور بی حرکت ایستاده بودم و تماشاش میکردم که چند متر دورتر، ماشینش توقف کرد و بعداز یه مکث کوتاه دوباره دنده عقب به سمتم اومد.
حس کردم اول نیت کرده بره ولی وقتی هوا جوری شدید شد ترجیح داد برگرده.
وقتی دوباره نزدیکم ماشین رو نگه داشت و بلافاصله
پیاده شد و اومد سمتم.
درو باز کرد و با گرفتن پشت پالتوم عین پر کاه بلندم کرد وبعد هم پرتم کرد داخل ماشین و گفت:

-کره خر!

داد زدم :

-شنیدم چیگفتی!

صداش رو برد بالا و گفت:

-به درک که شنیدی! زبون نفهم…عین گاو میمونه…

تو ماشین، پشت فرمون نشست و همزمان حین رانندگی دستشو سمتم دراز کرد و با کج کردن پالتوی خیسم گفت:

-درش بیار…

سرمو برگردوندم سمتش و با کنار زدن دستش از لباسم گفتم:

-به من دست نزن شهرام.من ازت خوشم نمیاد!

خیلی محکم بلند بلند گفت:

-اتفاقا من درحد حالت تهوع از تو بدم میاد حیف که فعلا وبال گردنمی…

دوباره دستشو دراز کرد و اینبار با خشونت بیشتری پالتوی تنم رو کج کرد و تکرارکنان گفت:

-دربیار اینو…اون کلاهتم دربیار…

-دربیار اینو…اون کلاهتم دربیار…

بابت اوضاع پیش اومده با دیاکو، بابت کم محلی هاش و خیلی موردای دیگه که صدالبته بیشترشون به اون مربوط میشدن چندان رو فرم نبودم و دقیقا با همین برهان، واسه اینکه بیخیالم بشه ودست از سر کچلم برداره پالتو و کلاه خیسم رو درآوردم.
اونارو ازم گرفت و پرت کرد رو صندلی های عقب و بعد هم با برداشتن کاپشت و کلاه بافتنی خودش اونارو سمتم گرفت و گفت:

-اینارو بپوش…

چندثانیه ای نگاهش کردم.خب بگو تو که میخوای راجو بازی دربیاری دیگه چرا با خلق تنگ اینکارو میکنی لامصب!
کاپشنش رو پوشیدم و کلاهشو سر کردم و بعد سرمو برگردوندم سمت شیشه.هاااااه کردم تا بخار دهنم واسم حکم دفتر نقاشی پیدا کنه وبعدهم با سر انگشت روش نوشتم:

-سگ هار…

چرخیدم سمتش.گمونم حز من هیشکی هیچوقت جرات نکرده بود حتی به شهرام بگه بالا چشمش ابروئہ…
من نقطه ضعفش بودم چون دوستم داشتم.
انگشت اشاره ام رو به سمت نوشته ی روی شیشه برگردوندم و گفتم:

-توووو…

رد دستمو دنبال کرد و بعد پوزخندی زد و گفت:

-آدم سگ هار باشه اما گاو و نفهم و احمق نباشه عین تو!

چیزی نگفتم.من نمیتونستم حواس خودمو از پکر بودنم پرت کنم
امروز اصلا از اون روزایی بود که حال و هواش به دل نمی نشست.
.دوباره سرمو به سمت شیشه برگردوندم نوشته های قبلی رو با سر آستین محو کردم و دوبار با بخار دهنم رو شیشه شراسطی واسه نوشتن فراهم کردم.
اینبار روش نوشتم زندگی خر است….
آه کشیدم و سرمو به عقب تکیه دادم.
نگاهی به نوشته ام انداخت و پرسید:

-چته؟ چه مرگته؟

صندلی رو خم کردم که لم بدم روش و بعد زل زدم به سقف و گفتم:

– از لحاظ روحی به کشتن یکی دو آدم و کشیدن چند نخ سیگار احتیاج دارم.

نیم نگاهی بهم انداخت و بعد پوزخند زد و دوباره چشم دوخت به مسیر اما به طعنه گفت:

-تو بیشتر به یه روانپزشک و چندماه بستری شدن توی تیمارستان احتیاج داری….

نیم نگاهی بهم انداخت و بعد پوزخند زد و دوباره چشم دوخت به مسیر اما به طعنه گفت:

-تو بیشتر به یه روانپزشک و چندماه بستری شدن توی تیمارستان احتیاج داری….

پیشونیم رو چسبوندم به شیشه.بعد سرم رو خم تر کردم و چپ چپ نگاهش کردم و پرسیدم:

-فکر میکنی من روانی ام!؟

خیلی ریلکس جواب داد:

-فکر نمیکنم مطمئنم !

یه موسیقی گذاشت. یه اهنگ از سلین دیون. با اینکه عاشق این زن افسانه ای بودم اما اون لحظه اون صدا رو مخم بود واسه همین سرم رو از تکیه به شیشه برداشتم و بعد کمرمو کش آوردم و باخاموش کردن موسیقی گفتم:

-ازت بدم میاد!

-همچنین.

با دادن این جواب دوباره دستشو دراز کرد و آهنگ رو برای دومین بار پلی کرد. دندونهام رو روی هم فشردم و بعد با عصبانیت گفتم:

-رو مخمه…روشنش نکن!

از کنج چشم نگاهم کرد وبعد گفت:

-کسی که صدای سلین رو مخش باشه قطعا روانیه!

کمربند رو وا کردم و چهارچنگولی مثل دیوونه ها روی صندلی به سمتش چرخیدم و تو صورتش داد زدم:

-اینقدر به من نگو روانی!اینقدر به من نگو…نگونگو نگو نگو…

سرش رو چرخوند سمتم.زل زد تو چشمهام.فکر کنم نیت کرده بود هر دومون رو به کشتن بده.
چشماشو ریز کرد و گفت:

-چیزی زدی!؟ چرا کس*خل بازی درمیاری!؟

-چیزی زدی!؟ چرا کس*خل بازی درمیاری!؟

همچنان بهش خیره بودم درحالی که سوالش هی توی سرم رژه می رفت.
من لعنتی واقعا چم شده بود!؟
شاید چون حس میکردم در شرف از دست دادن مردی هستم که یکی از دلایل ورودم به این صنعت به خاطر خودش بوده.
و حالا…اول که یه تجربه ی متفاوت ترسناک باهاش داشتم و حالا هم یه سردی رفتار که البته از طرف اون بود.
نفس عمیقی کشیدم و بعد
دوباره خیلی سریع خودم رو کشیدم عقب و نشستم روی صندلی.
پاهامو جمع کردم و دستهامو به دورشون پاهام حلقه.
چونه ام رو گذاشتم روی زانوم و زل زدم به رو به رو.
فکر کنم اون چیزی که من ازش واهمه داشتم بیتوجهی بود.
هر وقت اونی که خیلی واسم مهم بود بهم بی توجهی میکرد من همینقدر تو خودم غرق میشدم یا بقول اون روانی…
شهرام که فکر کنم یه نموره داشت نگرانم میشد گفت:

-مخت خورده به جایی؟ میخوای ببرمت دکتر!؟

سرمو بلند کردم.نگاهی بهش انداختم و بعد بدون جواب دادن به سوالش دوباره روی شیشه با بخار دهانم و سر انگشتم چندتا شکلک کشیدم.
از همون لحظه ای که داشتم اینکارو میکردم چشمش دنبالم بود.
تموم که شد پرسید:

-این چه کوفتیه که کشیدی!

انگشت اشاره ام رو به سمت خشتکش دراز کردم و جواب دادم:

-اونجاته!

سگرمه هاش رو زد تو هم و گفت:

-از اونجایی که چندبار جرت داد احتمالا باید سایزش دستت باشه! اینی که تو کشیدی دماغته!

از اونجایی که چندبار جرت داد احتمالا باید سایزش دستت باشه! اینی که تو کشیدی دماغته!

این یکی رو حدف نکردم.دراز کشیدم و سرمو گذاشتم روی پاهاش و لنگهامو روی صندلی دراز کردم و یه نفس عمیق کشیدم.
سرش رو خم کرد و متعجب نگاهی بهم انداخت و با قلدری گفت:

-بینم… کسی بهت گفته بالا چشما ابروئہ!؟

خیره به آثار هنریم جواب داد:

-مثلا اگه گفته باشن چی میشه و چیکار میکنی!؟

همونطور خونسرد اما با قلدری جواب داد:

-تو عکسشو میدی من جنازه اش رو به تو تحویل میدم!

نیشخندی زدم.
من از چیزی رنجیده خاطر شده بودم که از دست کسی کاری بر نمیومد حتی آدم پر نفوذ و قلدری مثل اون.
انگشتامو تو هم قفل کردم و گفتم:

-من دلم نمیخواد بریم خونه

خیره به مسیر پرسید:

-پس دلت میخواد کجا بریم؟

تو همون حالت شونه هام رو بالا و پایین کردم و بعد جواب دادم:

-نمیدونم…هرجایی غیر از خونه.دلم میخواد خسته بشم.اونقدر خسته بشم که وقتی رسیدیم خونه عین یه جنازه غش بکنم ….

نفس عمیقی کشید و آهسته با خودش زمزمه کرد:

” پاک خل و چل شده ”

با اینکه کلا آدم بدقلقی بود اما اینبار بخاطر من حاضر شده بود هی توی شهر بچرخونم بدون اینکه سوال و جوابم بکنه و حرفی بهم بزنه.
بیشتر از چند ساعت بود که فقط دور میزد و من رو میچرخوند تا آروم بگیره.
سرم هنوز روی پاهاش بود و فقط گه گاهی سر خم میکرد و نگا‌هم میکرد.
اینبار هم همینکارو کرد متوجه نگاهش شدم و گفتم:

-زنده ام همچنان!

نفس عمیقی کشید و بعد دست دراز کرد و از توی داشبورد سیگار و فندکش رو بیرون آورد.یه نخ سیگار مایین لبهاش گذاشت و بعد فندکو زیرش گرفت و بعد از زدن پک اول گفت:

-نبودی هم موردی نداشت!

بااینکه شیوای همیشگی نبودم و اصلا حس و حال حرف زدن هم نداشتم اما شوخ طبعانه و بیشتر واسه اینکه سر به سرش بزارم گفتم:

-ناراحتی؟ فکر کنم سرم بد جاته ! فشار نیاد بهت!

چپ چپ نگاهم کرد که بترسونتم ولی من دیگه ازش نمیترسیدم.
شهرام هرچقدر واسه دیگران ترسناک و مخوف باشه دیگه واسه من نبود.
انگشتامو توهم قفل کردم و پاهامو آهسته جنبوندم و‌ گفتم:

-شهراااام….

با بدجنسی جواب داد:

-مررررگ !

حتی به این نوع جواب دادنش هم عادت کرده بودم.
اون که اهل جان گفتن نبود.
اهل عزیزم گفتن هم نبود. برای همین بدون نق زدن گفتم:

-یه چیزی بخوام !؟

-یه چیزی بخوام !؟

-بخواه

لبم رو زیر دندون فشار دادم و با مکث گفتم:

-ماشینت رو یه گوشه نگه دار و بریم پیاده قدم بزنیم.دلم‌میخواد راه برم….جون‌من…

بی چک و چونه ماشینش رو یه گوشه نگه داشت و بعد با بالا دادن شیشه گفت:

-باشه!

اووووه! چه حرف گوش کن شده بود این بچه!شدیدا هم مشکوک میزد آخه هرچی که من میگفتم یه جورایی مطیعانه به روی چشم میگذاشت و قبول میکرد!
شبیه کسی بودم که انقدر اوضاع زندگیش آرومه که بود مطمئن شد قراره بمیره!
آره…حسم در همون حد داغون و بهم ریخته بود ولی شایدهم دلش به حال این حال نامعلومم سوخته بود.
ماشین رو نگه داشته بود اما من همچنان سرم روی پاهاش بود و انگار هرچند پیشنهاد دهنده خودم بودم‌اما حس و حال بلند شدن نداشتم.
دو سه بار زد رو پیشونیم و گفت:

-خب… پاشو…

زبونمو بیردن آوردم و گفتم:

-نمیپاشم…

اخم کرد و گفت:

-تو خودت مسخره هستی نیازی به نمک ریختن نداری!پاشو ببینم…

بجای اینکه بلند بشم چشمامو بستم.هوا سرد بود ولی بدن شهرام گرم.
شاید بخاطر سیگاری بود که مدام ازش کام میگرفت و دودش نصیب من میشد.
درهرصورت حتی تو اون شرایط نامیزون هم حس میکردم‌جای راحتی دراز کشیدم.
بعد از یه سکوت کوتاه پرسیدم:

-داره بارون میباره!؟

صدای بم و آرومش که تن گرم اما آرومی داشت آهسته به گوشم رسید و گفت:

-آره…نم نم!

صدای بم و آرومش که تن گرم اما آرومی داشت آهسته به گوشم رسید و گفت:

-آره…نم نم!

چشمهامو وا کردم و گفتم:

-بارون دوست دارم …تو چی؟

-من چی؟

-دوست داری؟

سکوت کرد.چنددقیقه ای هیچی نگفت ولی درنهایت جواب داد:

-آره خوبه…دوست دارم

خیلی سریع نیم خیز شدم و خودم رو کشیدم جلو و گفتم:

-پس بزن بریم

از ماشین پیاده شدم و بی توجه به اینکه شهرام هم پیاده شده یا نه دستهامو تو جیبهای لباسم فرو بردم و به راه افتادم.
چقدر دلم گرفته بود.
یه روزایی هستن تو زندگی آدم دلش خیلی میگیره.
یعنی همچی دست به دست هم میدن که حالش بد بشه…
داغون بشه.مچاله شه تو خودش و بره تو فکر.درست عین افسرده ها…
اینجور مواقع آدم خودش هم نمیدونه چه مرگشه.
میدونه یه چیزیش هست اما نمیدونه دقیقه چشه و من هم اون لحظه، اون شب و اون ساعت یه همچین حالی داشتم!

دستای مشت شده ام رو تو جیب لباسی که مال شهرام بود و خودش تنم کرده بود نگه داشته بودم که گرم بشن. چشم دوختم به رو به رو…
به خیابون تاریک و خیس…
شهرام کنارم ایستاد.
سیگارش دستش بود و همچنان بهش پک میزد.نفس عمیقی کشیدم و پرسشی گفتم:

-شهرام…؟

بازم همون جواب زننده رو داد که البته واسه من یکی خیلی توفیری نداشت:

-مرگگگگ!

گفته بودم! تقریبا عادت داشتم به این رفتارهاا.به این نوع جوابها.بدون اینکه سرمو به سمتش برگردونم گفتم:

-سیگار آدمو آروم میکنه!

بعداز زدن یه پک عمیق و بیرون فرستادن دود جواب داد:

-این سوال مثبت دوهزده سال به درد تو نمیخوره!

چپ چپ نگاهش کردم.حتی حالا هم نمیخواست دست از تیکه پروندن و مسخره کردن من برداره.
این نگاه رو چنددقیقه ای ادامه دادم و بعد گفتم:

-من جدی ام!

سیگاری که خیلی هم چیزی ازش باقی نمونده بود بین انگشتاش گرفت و به لبهاش نزدیک کرد و بعداز یه پک عمیق آهسته و خیره به مسیر گفت:

-اتفاقا منم جدی ام…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
c87425f0 578c 11ee 906a d94ab818b1a3 scaled

دانلود رمان به سلامتی یک شکوفه زیر تگرگ به صورت pdf کامل از مهدیه افشار 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   سرمه آقاخانی دختری که بعد از ورشکستگی پدرش با تمام توان برای بالا کشیدن دوباره‌ی خانواده‌اش تلاش می‌کنه. با پیشنهاد وسوسه‌انگیزی از طرف یک شرکت، نمی‌تونه مقاومت کنه و بعد متوجه می‌شه تو دردسر بدی افتاده… میراث قجری مرد خوشتیپی که حواس هر زنی رو…
aks darya baraye porofail 30 scaled

دانلود رمان یمنا به صورت pdf از صاحبه پور رمضانعلی 3 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     چشم‌ها دنیای عجیبی دارند، هزاران ورق را سیاه کن و هیچ… خیره شو به چشم‌هایش و تمام… حرف می‌زنند، بی‌صدا، بی‌فریاد، بی‌قلم… ولی خوانا… این خواندن هم قلب های مبتلا به هم می خواهد… من از ابتلا به تو و خواندن چشم‌هایت گذشته‌ام… حافظم تو را……
aks gol v manzare ziba baraye porofail 43

دانلود رمان بانوی رنگی به صورت pdf کامل از شیوا اسفندی 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم…
55e607e0 508d 11ee b989 cd1c8151a3cd scaled

دانلود رمان سس خردل به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:     ناز دختر فقیری که برای اینکه خرجش رو در بیاره توی ساندویچی کوچیکی کار میکنه . روزی از روزا ، این‌ دختر سر به هوا به یه بوکسور معروف ، امیرحافظ زند که هزاران کشته مرده داره ، ساندویچ پر از سس خردل تعارف میکنه…
porofayl 1402 04 2

دانلود رمان آرامش پنهان به صورت pdf کامل از سمیرا امیریان 4 (5)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       دلارا دختری است که خانواده خود را سال ها پیش از دست داده است و به تنهایی زندگی می گذراند. روزی آگهی استخدام نیرو برای یک شرکت مهندسی کامپیوتر را در اینستا مشاهده می کند و برای مصاحبه پا به این شرکت می گذارد…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

10 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
یاس
یاس
2 سال قبل

ادمین جان سایت جدید کافه رمان رو ندارید؟؟؟
کسی هست اینجا رمان بهار رو بخونه؟؟

علی
علی
2 سال قبل

اقا دقت کردین؟تواین رمان فقط شهراموژینوس بهم محرم هستن وفرهادوشیدا.فقط اینا باهم رابطه ندارن.بقیه ازدم رابطشون بانامحرم ها خوبه

black girl
black girl
پاسخ به  علی
1 سال قبل

خ ژینوس ک کلا آدم نیست
فرهادم همینطور
ب خاطر اینه که پارتنر ها ب هم نمی خورند و آدم نیستن دیاکو هوسبازه و شیوا خام و شیدا تو سری خور و بی عرضه و احساساتی

علی
علی
2 سال قبل

اخه جالبش اینجاس که هی بعضی بندهاشو تکرارمیکنه.

Ar
Ar
2 سال قبل

اخه این چه طرز پارت گزاریه چند روز باید منتظر باشیم برای چهارتا خط

Ali
Ali
2 سال قبل

اگه میشه هر روز پارت جدید بزارید. تشکر

mahsa
mahsa
2 سال قبل

پارتایی که میذارید خیلی کمه حداقل بعد دو روز پارتای طولانی تری بذارید

Mahhboob
Mahhboob
2 سال قبل

آقا من از روند پارت گذاری راضی نیستم…لطفاااا حداقل هر دو روز پارت بذارین

ayda
ayda
پاسخ به  Mahhboob
2 سال قبل

لطفا پارتای طولانی تری بذارید 🙏

......
......
2 سال قبل

چرا پارتا کمه😑 ؟!! دو روز یه بار پارت میزارید اونم کلا چهار تا خطه خب حداقل پارتای طولانی تری بزار😭

دسته‌ها

10
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x