رمان عشق صوری پارت 78

5
(1)

ذوق زده و باهیجان نگاهش کردم.
این خبر به حدی خوب بود که همچی رو شست و برد..
منظورم تلخی خواسته اش و تصور دیدار دوباره ی شهرام بود.
ناباورانه پرسیدم:

-واقعااااا ؟

سرش رو به آرومی تکون داد و بعد گفت:

-خب معلومه! کی بهتر از تو!

زبون از زدن هر حرفی قاصر بود.لبهامو باز میکردم حرف بزنم و ازش تشکر کنم اما هیچ کلمه و صدایی از دهنم بیرون نیومد.
بعد از یه سکوت طولانی گفتم:

-نمیدونم چی بگم دیاکو…فقط…فقط میتونم بگم ازت ممنونم! خیلی هم ممنونم…

چشمک زد و گفت:

-تو با استعداد، خوش فیس، خوش اندام و سکسی و لوندی…پیج کاملی از تمام ویژگی ها و خصلتهای خوب …
ممنون من نباش…ممنون خودت باش ! خب…من دیگه برم…امشب منتظر تماستم…

رفت سمت ماشین.چرخیدم و با چشم تعقیبش کردم.
در ماشین رو باز کرد و همزمان بلند بلند گفت:

-منتظر اینم که زنگ بزنی و یه خبر خوب بهم بدی…بای عشقم!

دستم رو به آرومی براش تکون دادم درحالی که یه لبخند عریض دندون نما روی صورتم نقش بسته بود.
ایستادم تا ماشینش از نظرم محو بشه.
بعدش دستهامو تو جیبهای لباسم فرو بردم و قدم زنان به راه افتادم.
خیلی واسم سخت بود با شهرام تماس بگیرم اما وقتی پای دیاکو و پیشرفت کاری در میون بود حاضر بودم هر کاری بکنم.
از دکه ی سر خیابون یه کارت تلفن خریدم و به سمت کیوسک تلفن رفتم.
شماره ی خودم رو بلاک کرده بود بنابرین مجبور بودم اینکارو بکنم.
انگشتهامو روی دکمه هام گذاشتم و آرومی فشارشون دادم.
تکیه ام رو به در دادم و منتظر موندم تا جواب بده.
بعدداز شنیدن بوق بالاخره صدای بمش به گوشم رسید:

” بله….”

خیلی سریع گفتم:

“شهرام منم شیوا باهات کار دارم”

غرولند کنان گفت:

“برو به درک…”

دوباره و خیلی سریع گفتم:

“شهرام خواهش میکنم قطع نکن باهات کار مهمی…”

حرفم تموم نشده بود که صدای بوق ممتد بهم فهموند تماس رو قطع کرده.
با عصبانیت زیادی داد زدم:

” ازت متنفرممممم شهرام بمیری ایشالله”

با دادن کرایه تاکسی از ماشین پیاده شدم و قدم زنان به سمت خونه ی شهرام راه افتادم.
بااینکه دربست اومده بودم اما خودم خواستم سر کوچه پیاده بشم تا شاید تو فاصله ی از اونجا تا در خونه اش فکر دیگه ای به ذهنم برسه.
مثل حکایت ازاین ستون به اون ستون!
آره…من به اینکه از این ستون به اون ستون فرجی بشه یه نمه امیدوار بودم!
تلفن همراهمو بیرون آوردم و شماره ی امیر که تو خوب و بد تنگی ، خوشی وناخوشی کنار شهرام بود رو گرفتم و گوشی رو کنار گوشم نگه داشتم.
برای اینکه جواب بده در حد مایوس کردنم دیر جواب داد اما لحظه ای که دیگه میخواستم به اون تماس خاتمه بدم صداش تو گوشم پیچید:

“سلام شیوا خانم…خوبی؟ خوشی؟ رو به راهی؟”

با مکث و تاخیر لبهام رو ازهم باز کردم و گفتم:

“سلام امیر…ممنون.خوبم.البته اگه بعضیا بزارن.ببین امیر…میخوام باهات حرف بزنم اما اگه شهرام پیشته لطفا جوری نشون نده که متوجه بشه منم”

فکر کنم اولش یه کم تعجب کرد چون حرفی نزد اما بعداز چندثانیه به حرف اومد و گفت:

“باشه متوجه ام…ولی شما راحت باش خبری نیست”

نفس گرفتم و گفتم:

“امیر شهرام با دیاکو لج کرده.یعنی با من لج کرده واسه همین حرصشو داره سر دیاکو درمیاره.
به من گفتن ساختمون شرکت واسه شهرام که انگار گفته دیگه نمیخواد باهاشون همکاری کنه و حتی بهشون جنس بفروشه…”

چون من مکث کردم اون گفت:

“آره در جریانم…طرف حسابشون خودم بودم.حالا مشکل چیه…؟”

نگاهمو دوختم به رو به رو و جواب دادم:

“من میخوام تو باهاش صحبت بکنی که همچی برگرده به روال سابقش”

اینبار برای جواب دادن لحظه ای مکث نکرد.خیلی سریع گفت:

” نمیشه شیوا خانم…یعنی اصلا فکرشم نکن…قضیه هم اونجوری که تو فکر میکنی نیست.شهرام آدمی نیست که بخواد سر لج با تو دیاکودادوند رو اذیت بکنه…یه موردهایی هست که حالا نمیشه توضیحشون داد.فقط همینقدر بدونید که موضوع مربوط به شما نیست”

با حرصی که از دستش شهرام میخوردم گفتم:

“چرااااا…من مطمئنم که اون شهرام لعنتی سر لج و لجبازی یا من داره دیاکو رو آزار میده..از ضعفشه…از بزدلیشه…”

نیشخندی زد و گفت:

“من فکر میکنم شما شهرامو نمیشناسی..در هر صورت بهت اطمینان میدم موضوع اصلا به تو مربوط نمیشه.مربوط میشه به خودشون و زیر پا گذاشتن قوانین. معذرت میخوام مم باید برم.فعلا”

قبل از اینکه قطع کنه پرسیدم:

“اینکه الان کجاست رو که میتونی بگی”

” یک ساعت پیش از من جدا شد.احتمالا خونه اس”

” باشه مرسی”

منی که دقیقا نمیدونستم حرفم رو باید از کجا شروع کنم حالا دلم میخواست هم امیر و هم شهرام رو به فحش بکشم.
هیچکدوم از حرفهاش رو قبول نداشتم.چون واسم جای شک نداشت شهرام بی برو برگرد سر لج با من اینکارو کرده.

گوشی موبایل رو گذاشتم تو جیب چون تقریبا به خونه نزدیک شده بودم.
حیاطی نداشت و فقط یه محوطه کوچیک اون جلو بود که دور تا دوش دیوار نبود و بلکه چوبهای دکوری بودن.
قفل در کوچیک آهنی رو از داخل زدم وبازش کردم.
میدونستم اومدنم اینجا اصلا درست نیست و ممکنه اونو عصبانی تر از همیشه بکنه اما اگه حتی یک درصد مطمئن بودم چاره ی دیگه ای هم دارم صدرصد از فکر اینکه مستقیم بیام و به شهرام رو بزنم فکر نمیکردم!

جرات به خرج دادم و رفتم سمت در.
انگشت اشاره ام رو روی زنگ گذاشتم که فشار بدم اما بعدش مطمئن شدم اگه بدونه منم باز نمیکنه واسه همین منصرف شدم.
چرخیدم و تا چشمم به پسر نوجونی که یه گونی دستش بود و قوطی هارو از سطل زباله جمع میکرد و قدم زنام مسیر رو مستقیم می رفت، افتاد فکر تازه ای به ذهنم خطور کرد.
صداش زدم و گفتم:

-آقا پسر…وایسایه لحظه…

ایستاد و سرش رو به سمتم برگردوند و پرسید:

-با منی خانم؟

دویدم سمتش و همزمان جواب دادم:

-آره خودت…

در رو کنار زدم و به سمتش رفتم.رو به روش ایستادم و گفتم:

-اگه بهت چهارتا ده هزارنومنی بدم حاثری زنگ اون خونه رو برام بزنی؟!

یکم مکث کرد بعد پرسید:

– فقط باید زنگ برنم یا حرف هم بزنم !؟

-خب شاید لازم باشه حرف بزنی مثلا اگه پرسید کیه بگو آقا یه چنددقیقه بیا بیرون…
یه چیزی تو همین مایه ها! یه چیزی که درو وا بکنه

بچه زرنگی بود.گونی روی دوشش رو پایین گرفت و گفت:

-پس یه ده هزاری دیگه هم بزار روش رندش کن چون کسی که شما با این قیاقه و تیپ نتونستی ار خونه بکشیش بیرون حتما خیلی بچه نچسبیه!

خندیدم. خیلی پسر باحالی بود.
دست بردم توی کیف و یه پنجاهی بیرون اوردم و به سمتش گرفتم و پرسیدم:

-حله!؟

پول رو بوسید و گذاشت تو جیب جلویی لباسش و جواب داد:

-حله آبجی…

باهمدیگه سنت خونه ی شهرام رفتیم.
از اون خواستم رو به روی آیفن بایسته و خودمم کنار ایستادم تا تصویرم رو نبینه.
هماهنگ باخودم زنگ رو فشار داد.
خیلی طول نکشید که صداش به گوش هردومون رسید:

-بله!؟

خیلی طول نکشید ک صداش به گوش هردومون سید:

-بله!؟

پسره بدون اینکه به من نگاه کنه گفت:

-حاجی میشه بیای دم در؟ یه چیزایی اینجا تو نایلون مشکی جلو دره میخواستم اگه اجازه میدین برشون دارم

شهرام با اطمینان جواب داد:

-من چیزی ندارم.اگه هم هست بردار ببر!

-حاجی قربون دست و پات.خیلی خرت و پرت جلو در خونتونه.یه تکه پا بیا بیرون ما با خیال راحت اینارو ببریم.

کوتاه اومد و گفت:

-خیلی خب…

تا گوشی آیفن رو گذاشت با لبخند رو کردم سمت پسره و گفتم:

-دمت گرم!

دستشو گذاشت رو سینه اش و روی صورت افتاب سوخته اش یه لبخند نشوند و گفت:

-مخلصیم آبجی…

گونیشو روی دوش انداخت و بعد هم از اونجا رفت.
طولی نکشید که شهرام در خونه رو باز کرد.
رفتم و رو به روش ایستادم و گفتم:

-سلام!

با حرص نگاهم کرد.از قیافه اش کاملا مشخص بود بدجور به خونم تشنه اش.
یکمم جاخورده بود از حضورم. زدیف دندونای سفید خوش فرمشو روی هم سابید وغضب آلود گفت:

-توووو….

تند و سریع رفع ابهام کردم و گفتم:

-من اون پسره رو فرستادم.میدونی…تو با من لج افتادی وقتی جواب تلفنهامو نمیدی مطمئنن در خونه رو هم باز نمیکردی…منم مجبور شدم

من اون پسره رو فرستادم.میدونی…تو با من لج افتادی وقتی جواب تلفنهامو نمیدی مطمئنن در خونه رو هم باز نمیکردی…منم مجبور شدم

زبونش رو توی دهن چرخوند.دیگه اون عشق خفیفی که همیشه وقتی رو به رو میشدیم تو نگاهش احساس میکردم رو نمی دیدم.
انگار سر شده بود.
منو جوری نگاه میکرد که یه آدم هفت پشت غریبه رو به روشه….
دهنش رو کج کرد و با مکث خیلی آروم اما نامهربون گفت:

-برو بچه.برو رد کارت!

نفسش رو از بینیش بیرون فرستاد و لنگه درو گرفت که ببندش اما من خیلی سریع پامو لای در گذاشتم و گفتم:

-شهرااام…فقط چند دقیقه!

غضب آلود نگاهم کرد و گفت:

-تو بگو چند ثانیه…برو رد کارت

از سر ناچاری و بدون اینکه پامو بردارم باز گفتم:

-لطفااااا….فقط چنددقیقه

بدون اینکه سرش رو خم یکنه نگاهی به پای راستم که مابین در بود انداخت.
به اجبار تنها به این دلیل که پام لای در گیر افتاده بود دیگه نبستش.
ایستاد.صورتش کاملا عبوس بود حتی وقتی حرف زد هم ثابت کرد از این میزان عصبانیتش کم نشده:

-بنال…بنال و گورتو گم کن!

یعنی گم شم دیگه؟هووووف!
نمیدونست واسه من این عین مرگ می مونه که بخوام در مورد هر موضوع کوچیک و بزرگی ازش خواهش بکنم.
دماغمو بالا کشیدم و آهسته درحالی که حتی خوش نداشتم تو چشمهاش نگاه کنم گفتم:

-میخوام باهات صحبت بکنم!

پام رو عقب کشیدم.
دوباره لنگه درو گرفت که ببندش و همزمان گفت:

-ولی من نمیخوام …برو رد کارت!

قامتش توی چهارچوب بود و این یعنی تمایلی نداشت من برم داخل خونه اش.
لعنتی!
کاش هنوزم گیرم بودی تا حالیت میکردم سزای کم محلی به من چیه !

قامتش توی چهارچوب بود و این یعنی تمایلی نداشت من برم داخل خونه اش.
لعنتی!
کاش هنوزم گیرم بودی تا حالیت میکردم سزای کم محلی به من چیه !
خیلی سعی کردم اخم نکنم امانتونستم ودرنهایت با صورتی کاملا درهم گفتم:

-وقتتو خیلی نمیگیرم.میخوام در مورد یه موضوع مهمی باهات حرف بزنم!

با حالتی کلافه و خسته نگاهم کرد و عصبی وار گفت:

-حرفت هر گهی که هست بزن و بروووو

آب دهنمو قورت دادم.همیشه باهام تند رفتار میکرد اما نه تا به این حد و اندازه.
من هم که فکر نکنم فرقی با یه نارنجک بدون ضامن داشته باشم.
اونقدر عصبانی بودم که اگه انگشتهامو مشت نمیکردم و یا محسوس لبهامو روی هم فشار نمی دادم حتماااا منفجر میشدم.
نفسمو بیرون فرستادم و گفتم:

-اینجوری و اینجا که نمیشه….بزار بیام داخل!

قبول نکرد و یا بدخلقی گفت:

-برو پی کارت شیوا ..

عصبی و با حرص صداش زدم:

-شهرااام چه مرگته…؟؟
فقط چنددقیقه!

بازهم راضی نشد.یعنی نه تنها قبول نکرد و راضی نشد بلکه خیلی جدی و عصبانی گفت:

-ببین شیوا…گوش کن ببین چی بهت میگم.اصولا عادت به تکرار یه حرف ندارم اما اینبار استثانا اینو تکرار میکنم که حرفهام آویزه ی گوشت بشن…
بین من و تو چیزی وجود نداره و نخواهد داشت پس راتو بکش و برو…یه جوری برو که دیگه نه ببینمت…نه صداتو بشنوم…

عقب رفت و لنگه ی درو خیلی محکم به روم بست ….

عقب رفت و لنگه ی درو خیلی محکم به روم بست.در لحظه اونقدر آتیشی و جوشی شدم که فورا پای راستمو بالا آوردم تا با تمام توان بکوبونم به در اما ….
اما منصرف شدم به دو دلیل قوی که حتی همون دلایل مجابم کرده بودن الان اینجا باشم!

من هم دیاکو رو میخواستم هم رفتن عکسم رو جلد مجلات اما اگه از اینجا میرفتم و اگه شهرام رو مجاب نمیکردم از خر شیطون پایین بیاد هردو مورد قطع به یقین منتفی میشد.
برای همین بجای لگد زدن به در و فرار کردن، دویدم سمت پنجره ی نشیمنش که رو به بیرون باز میشد و قسمت زیرش هم باز بود.
چند ضربه به شیشه زدم و گفتم:

-هی شهراااام…

صدام رو شنیدم.حتی چون پرده ها دوطرفش کناررفته بودن سرش رو برگردوند سمتم و نگاهم کرد.قبل از اینکه پنجره رو ببنده گفتم:

-من جایی نمیرم تا تو درو برام بازکنی.فهمیدی..؟همینجا اونقدر میشینم تا بالاخره باهام صحبت بکنی…

اومد سمت پنجره.بستش و پرده رو کشید و رفت.
لبهامو روی هم فشردم و یه نفس عمیقی کشیدم تا به اعصابم مسلط بشم و بعد نجوا کنان باخودم لب زدم:

“فکر کردی من کوتاه میام شهرام عوضی؟
تو تا دیروز واسه اینکه دل منو به دست بیاری خودتو به آب و آتیش مبزدی حالا طاقچه بالا میزاری واسه من !؟
دارم برات….
بزار…نوبت منم می رسه!”

همونجا جلوی در نشستم.
هیچ ایده ای نداشتم جز همین…
جز اینکه اونقدر اینجا بشینم تا بالاخره مجبور بشه راهم بده!
تکیه ام رو دادم به دیوار و چشمام رو بستم.
میدونم هوا رفته رفته درحال تاریک شدن و سرد شدن بود اما واسم اهمیت نداشت.
من تنها چیزی که میخواستم این بود که باهاش صحبت بکنم.
دستهامو تو جیبهای پالتوم فرو بردم و شال گردنم رو بیشتر کشیدم بالا.
دقیقا تا روی نوک بینیم که میتونستم احساس کنم چقدر یخ کرده و الان احتمالا شبیه دماغ دلقکهاست !

تقریا سه چهارساعتی همونجا توی سرما نشسته بودم.نمیدونم…شاید کمتر شاید هم بیشتر آخه سردی و یخی هوا واسم هوش و حواس نذاشته بود.
همون موقع یه پیک موتوری جلوی در خونه توقف کرد.
پسر جوونی کلاه کاسکتش رو از سر درآورد و رفت عقب موتور.
از جعبه ی پشت موتور یه پیتزا با مخلفاتش بیرون آورد و بعدهم اومد سمت در.
متعجب به من نگاه کرد.
از نوع نگاه هاش کاملا مشخص بود تصور کرده من از این بی خانمهانهام منم از خسته از این نگاه ها پرسیدم:

-چیه کجام عجیبه که اینجوری نگام میکنی!؟

هیچی نگفت و فقط دهنشو کج کرد و رفت سمت در.
زنگ رو فشار داد.
شهرام با دیدن تصویرش بی سلام و علیک گفت:

-بمون الان میام!

من هنوزم همونجا جلوی در نشسته بودم.حتی با اینکه میدونستم قراره بیاد دم در هم بلند نشدم.
یا باید منو راه میداد یا با جنازه ی قندیل بسته ام کنار میومد!
چنددقیقه بعد بالاخره درو وا کرد.
فورا سرمو به سمتش برگردوندم.
سیگارش لای لبهاش بود.سفارشاتش رو از پسره گرفت و گفت:

فورا سرمو به سمتش برگردوندم.
سیگارش لای لبهاش بود.سفارشاتش رو از پسره گرفت و گفت:

-ممنون!

پسر با احترام زیادی و فکر کنم چون شهرام از مشتری های فسودیشون بود گفت:

-خواهش میکنم اقا گوشت بشه به تنتون.با اجازه…

چشم از پسره برداشت و منو نگاه کرد.
نگاه هاش خنثی بودن و سرد. سیگارشو از لای لبهاش بیرون آورد و
با تشر پرسید:

-تو اینجا نشستی و چه غلطی میکنی هاااان!؟
مگه نگفتم از اینجا بروووو؟

مونده بودم بعد از اینهمه وقت چطور دلش رام و راضی نشده بود!؟؟
حالا اون به درک…
بگو دلت هم واسم نمیسوخت و نمیترسیدی به بلایی سرم بیاد!؟

سرم رو پایین انداختم و باقیافه ی درهم و بغض کرده گفتم:

-من هیچ جا نیمرم تا وقتی که باتو صحبت نکنم!

با همون عصبانبیت که من حتی حس میکردم شدت هم گرفته گفت:

-پاشو برو…پاشو از اینجا برو شیوا اون روی سگ منو بالا نیار !

بلند نشدم.سفت و سخت همونجا نشستم و حتی بیشتر تو خودم جمع شدم و گفتم:

-من تا نیام داخل و باهات حرف نزنم از اینجا نمیرم!
هرکاری هم دوست داری میتونی باهام بکنی…
کتکم بزن…رگبارم کن…اصلا هرچی…
من شده قندیل هم ببندم اونقدر اینجا می مونم تا تو بالاخره راهم بدی تو خونه…

نفسش رو با حرص بیرون فرستاد و گفت:

-به درککککک اونقدر بمون تا یخ کنی!

دوباره رفت داخل و بازهم درو زد.
هووووف! این سرسختیش واقعا داشت روانمو بهم می ریخت!سرمو خم کردم و باحالتی درمانده و مایوس گذاشتم روی زانوهام اما طولی نکشید که درو دوباره باز کرد بدون اینکه خودش تو چهارچوب بمونه و این یعنی میتونستم برم داخل….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 4 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ملکه
ملکه
2 سال قبل

پارت جدید چیشددددد

sedna
sedna
2 سال قبل

سلام
پارت رمان داره روز به روز کم کمتر میشه نسبت به قبل

ملکه
ملکه
2 سال قبل

دختره ی بیمصرف حیف شهرام و عشقش

آوینا
آوینا
پاسخ به  ملکه
1 سال قبل

عا من اعصابو روانم بهم ریخته با این روان فک میکنم عاشق شهرام شدم انقد به خاطرش گریه کردم

دسته‌ها

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x