رمان عشق صوری پارت 81

5
(2)

-چه غلطی میکنی!؟

دود سیگارو بیرون فرستاد و همونطور که قدم زنان به سمتم میومد پرسید:

-چی!؟ چه غلطی میکنم!؟ من یا توی کثافت که بخاطر اون یالقوز داری هرگهی دلت میخواد میخوری هااااان!؟

صدای نعره اش چهارستودن خونه رو لرزوند.
دندون قروچه ای کردم و گفتم:

-تو ازم خواستی انتخاب کنم‌منم کردم پس کار لعنتیتو انجام بده و واسه همیشه دست از سرم بردار…

فندکشو انداخت دور و بعد
خم شد و دستمو گرفت و از جا بلندم کرد.
ترسناک شده بود..صاف نگه ام داشت.
کلاه و شالمو از سر و دور گردنم درآورد و پرت کرد روی زمین….
حتی با همون یه دست پالتوم رو هم از تنم در آورد و همزمان تند تند و با حالتی غیر نرمال گفت:

-اونقدر کثافتی که حاضری واسه جلب توجه یه کثافت تر از خودت هرگهی بخوری…

هیچی نگفتم.سرمو کج کردم و اون پالتو رو درآورد و اون رو هم پرت کرد روی زمین.
خیره شده بودم به نقطه نامشخصی که چشمم به چشمش نیفته …
سیگار میکشید تا آروم بشه اما نمیتونست چون هیچ فرقی با یه خرس وحشی نداشت…
چونه ام رو گرفت و سرم رو برگردند سمت خودش و بعداز اینکه وادارم کرد بهش نگاه کنم داد زد:

-به دست آوردن هرچیزی از راهش قشنگه احمق نه به هر قیمتی….میخوای لیلا فروهری بری جلو آره؟
ک**س لعنتیت پر بشه از آب هزارتا مرد تا تهش برسی به دیاکو جونت…؟ که چی بشه هااا؟ که چی بشه؟

نفس زنون و با نفرت نگاهش کردم.دستشو بالا برد و سیلی محکمی زد به گوشم.
سرم کج شد و گوشه لبم از ضرب سنگین دستش قاچ خورد…

دستشو بالا برد و سیلی محکمی زد به گوشم.
سرم کج شد و گوشه لبم از ضرب سنگین دستش قاچ خورد.
سوزش لبم رو احساش میکردم و حتی مزه ی نه خیلی غلیظ خون رو….
ازش متنفر بودم اما حالا با اینکارهاش شدت این تنفر رسید به مرحله ی بی حد و مرزی…
به اون مرحله که دلت میخواد از عمق و ژرفای وجودت واسه طرف مقابل آرزوی مرگ بکنی…
زبونمو به کنج لبم زدم.
به همونجایی که حس میکردم ترک برداشته.هبچی نگفتم.
فعلا اون سواره بود و پیاده.
گاهی سکوت لازم بود.
لازم بود هیچی نگی…
دلم میخواست تف بندازم تو صورتش اما فقط با نفرت گفتم:

-ازت متنفرم شهراااام…

لبخند حرص دراری زد و گفت:

-مرسی که ازم بدت میاد!

دندونامو رو هم سابیدم و بازم تنفرم رو نسبت به خودش با جملات دیگه ای بیان کردم:

-روز مردنت قشنگترین روز زندگیمه!

پوزخند تلخی زد و زیر لب باخودش لب زد:

-هرزه ی احمق!

با تنفر پرسیدم:

-چطور به خودت جرات میدی با من بگی هرزه؟؟؟

داد زد:

-چون هستیییییی!

اومد سمتم.دستمو سفت گرفت وکشون کشون به دنبال خودش برد.
نمیدونم چی توی سرش بود اما مقصد رو میشناختم.
داشت منو میبرد سمت اتاق خوابش.
مجبور بودم به سکوت.به حرف نزدن…به هیچی نگفتن..به سکوت کردن.

فقط امیدوار بودم بگذرننو تموم بشن این روزای مزخرف.
گه اگه بشن…گه اگه بگذرن جوری با شهرام تا کنم جوری اسمشو به زبون نیارم جوری وانمود کنم به نشناختنش که انگار خیچوقت وجود نداشته!

در اتاقشو باز کرد و پرت کرد داخل اتاق و گفت:

-صاف وایسا…

اخم کرده بودم و بی شک اون سگرمه ها با دست هم باز نمیشدن.
زانوی خم شده ام رو صاف نگه داشتم و بعد دستمو به لبه ی بالا اومده ی قهوه ای رنگ تخت تکیه دادم و از جا بلند شدم و صاف ایستادم.
بازهم سرم رو کج کرده بودم و تند تند نفس میکشیدم.
شهرااام…آخ شهرام…میرسه روزی که بتونم تلاقی این رفتاراتو دربیارم؟ میرسه !؟
رو به روم ایستاد و باتشر گفت:

-لخت شو…زودباش…

بااینکه انجام دادن اینکارو برای اون اصلا و ابدا دوست نداشتم اما چاره ای دیگه ای هم نبود.
اگه بود هم به ذهن من یکی نمی رسید.
دکمه های پالتوم رو باز کردم و انداختمش روی زمین.درست کنار پاهام.
بدون اینکه نگاهش کنم تاپ تنم رو هم درآوردم و بعد دست بردم سمت شلوارم که بکشمش پایین…

دستهاش رو به کمرش تکیه داد و شروع کرد قدم رو رفتن…
عصبی بود و این عصبی بودن هم از قیافه اش پیدا و عیان بود هم از این بیتابی هاش…
قدم می رفت که به خودش مسلط بشه اما من اصلا اونو نمی فهمیدم.
اونی که باید عصبی باشه من بودم نه اون…
اومی که باید کفری بشه من بودم نه اون.

شلوار تنگمو تا روی زانوهام پایین آوردم و بعد کمرم رو تا کردم و خیلی سریع کشیدمش پایین و با لباس زیر رو به روش ایستادم و گفتم:

-خب…کار لعنتیتو شروع کن!

دست از قدم رو رفتن برداشت و بهم خیره شد…

دست از قدم رو رفتن برداشت، ایستاد و بهم خیره شد…
من از این نگاه ها درفرار بودم.از این نگاه های سرزنشبار…از این نگاه های متاسف…
از این نگاه ها که معمولا به یه هرزه و تن فروش میندازن.
نگاه های شهرام هم‌همین مدلی بودن.
قبلا همچین دید و نگاهی بهم‌نداشت.
دوستم داشت اما حالا…..
چندقدمی به سمتم اومد.سرش رو با تاسف تکون داد و زمزمه کنان گفت:

-خیلی حقیری شیوا!

عصبی شدم و دیگه نتونستم اون سکوت رو ادامه بدم تا اون برای تحقیر کردنم هرچی دلش میخواد به زبون بیاره برای همین کنترل اعصابمو از دست دادم و با مشت کردم انگشتام گفتم:

-آره من حقیرم کوچیکم هرزه ام من همچی ام…هر چیز بد و منفی ای که توی این دنیا وجود داره… تو که خوبی تو که عالی هستی تو که پسر پیغمبری تو که معصوم و پاکی بیا غلطی که میخوای انجام بده و برو !

بازم پوزخند زد.
دیگه اعصاب کل کل کردن با اون رو نداشتم.
آماده بودم تا هربلایی دلش میخواد سر بدن لعنتیم بیاره و دیگه هیچوقت بهونه ای برای دیدنش نداشته باشم.
درحالی که منتظر بودم کاری که بخاطرش منو توی این موقعیت انداخته بود رو شروع کنه ، خم شد و لباسهامو از روی زمین برداشت و همزمان حین صاف نگه داشتن کمرش گفت:

-به خودم گفتم محاله برای شیوا اون پسره مهمتر از همچین چیزایی باشه…
محاله بخواد بخاطر همچین موردای ناقابلی بدنش رو تقدیمم بکنه اما حالا…

مکث کرد.پوزخندی زد و نگاهی سرزنشبار به اندام نیمه عریونم انداخت و گفت:

-اما حالا که میبینم …هه…فکر نکنم تو اون کسی باشی که من تصورش رو میکردم!

-اما حالا که میبینم …هه…فکر نکنم تو اون کسی باشی که من تصورش رو میکردم!

دستاهمو دور بدنم حلقه کرده بودم و با خجالت زمین رو نگاه میکردم.
حس میکردم هدفش از کشوندنم به اینجا فقط تحقیر کردنم بود و بس!
دلم نمیخواست صداش رو بشنوم.
دلم نمیخواست حرفهاش رو بشنوم…
دوست داشتم دستامو بزارم رو گوشهام و داد بزنم.
لبم رو زیر دندون فشردم و با خشم و بی طاقتی و عصبانیت گفتم:

-غلطی که میخوای رو بکن و واسه همیشه دست از سرم بردار عوضی…

پوزخند معنی دار و تحقیر آمیزی زد و بعد لباسها رو پرت کرد تو صورتم و گفت:

-بپوش و گورتو از اینجا گم کن و برو…

ناباورانه بهش خیره شدم.انتظار هر حرف و حرکتی رو از طرف اون داشتم به جز همین.
به جز اینکه بدون لمس بدنم از خیرم بگذره و بهم بگه برم.
چی توی سرش بود!؟
اگه تهش قرار بود اینکارو انجام بده پس چرا همچین چیزی ازم خواست!؟
چرا همچین شرطی گذاشت!؟
لباسهارو چون پرت کرد طرفم ناخوداگاه گرفتمشون و همچنان بهش خیره موندم و پرسیدم:

-زیر حرفت زدی!؟

حس کردم دیگه نمیخواد به شرطهاش عمل کنه.
نگاهی تحقیر آمیز به سرو هیکلم انداخت و با بالا انداختن شونه هاش گفت:

-نه! ولی توداری حالمو بهم میزنی…
تو ارزش نگاه ساده ام به خودت رو هم نداری چه برسه به اینکه بخوای باهام باشی یا حتی زیرم…

-نه! ولی توداری حالمو بهم میزنی…
تو ارزش نگاه ساده ام به خودت رو هم نداری چه برسه به اینکه بخوای باهام باشی یا حتی زیرم…

پوزخندی زدم و بانفرت پرسیدم:

-آوردیم اینجا که تیکه بارم بکنی!؟

بازم پوزخند زد و جواب داد:

-نه…میخواستم بسنجمت.میخواستم بهت شانس بودن باخودمو بدم.
میخواستم مطمئن بشم کسی که دوستش دارم اونقدر حقیر و پست نیست که بخاطر چند موضوع ساده حاضره تنشو به یکی دیگه بفروشه اما حالا اثبات شد که هستی….
تو همه ی اون چیزایی که نباید باشی هستی…

لبخند تلخی زد.از جیب شلوارک پاش یه نخ سیگار و فندک بیرون آورد.
من همچنان بهت زده بهش خیره بودم.
حس میکردم گیج شدم و ذهنم توانایی کنار هم چیدن مسائل رو نداره.
نخ سیگارو گذاشت بین لبهاش و حین روشن کردنش درحالی که مواظب بوداز بین لبهاش نیفته گفت:

-قرار داد اون بچه ژیگول رو تمدید میکنم…
خب…به چیزی که میخواستی رسیدی حالا گمتو گور کن و برو…

متحیر بهش خیره موندم.
پس فقط کشونده بودم اینجا که به سخره ام بگیره.
کنج لبمو دادم بالا و گفتم:

-خیلی…خیلی پستی…

دود سیگارش و فوت کرد بیرون و گفت:

-خیلی پستم !؟
این منم که بخاطر خایه مالی یکی دیگه لخت و عریون اینجا وایستادم تا یکی کونم بزاره ؟؟؟هااااان !؟
گمتو گور کن و از خونه ام بزن بیرون شیوا…
از چشمم افتادی!

قلبم از حرفهاش از تیکه هاش از تحقیر و توهینهاش به درد اومده بود.
نفس زنان بهش خیره شدم.
کام عمیقی از سیگارش گرفت و بعد دودشو فوت کرد سمتم و از اتاقش بیرون رفت‌..

کام عمیقی از سیگارش گرفت و بعد دودشو فوت کرد سمتم و از اتاقش بیرون رفت.
مات و مبهوت رفتن و دور شدنشو تماشا کردم.
چیگفت چیکار کرد چی پروند…!؟
لباسمو تو مشتم چنگ زدم و فشردم.
تمام مدت داشت تحقیرم میکرد.
کشونده بودم اینجا که آزارم بوه…
اذیتم بکنه، غرورمو هزار تیکه بکنه، شکنجه روحیم بده….
من چقدر احمق بودم که شک کردم به غیرت و مدل شهرام و اومدم اینجا و براش لخت شدم.
پامو زمین کوبیدم و گفتم:

-لعنتتتتت! لعنت به من! تو چرا اینقور احمقی شیواااا…؟ چراااا؟ هاااان؟

باهمون حال خراب مشغول پوشیدن لباسهام شدم.
گند زده بودم و دیگه هیچوقت نمیشد این گند رو جمع کرد.چقور من احمق بودم که تمام دید و شناختم از شهرام رو ریختم زباله و با یه دید جدید پا گذاشتم توی خونه اش!
درو کنار زدم و از اتاق اومدم بیرون.
هم احساس خجالت داشتم هر سرشکستگی و با اینکه اون بهم گفته بود به قولهاش عمل میکنه اما اصلا خوش حال نبودم.
اصلا و ابدا…
لم داده بود روی مبل و سیگارپشت سیگار دود میکرد.
به سمت کیفم رفتم.خم شدم و از روی زمین برداشتمش و بعد کمر تا شده ام رو بلند کردم و بهش خیره شدم و بعداز یه مکث خیلی طوانی گفتم:

-من می…

حرف زدن جقدر برام سخت بود.انگار میخواستم جون بکنم.
به خودخوری افتادم.لبم رو زیر دندون‌فشردم و گاز گرفتم.
پشت دستمو رو همون جایی که سیلی زده بود کشیدم و گفتم:

-اگه اومدم‌پیشت همش بخاطر دیاکو نبود‌بخاطر…بخاطر خودمم بود آخه‌… آخه….
آخه اونجوری یه جورایی میتونستم مدل لوازم آرایشی بشم….

-اگه اومدم‌پیشت همش بخاطر دیاکو نبود‌بخاطر…بخاطر خودمم بود آخه‌… آخه….
آخه اونجوری یه جورایی میتونستم مدل لوازم آرایشی بشم….

پوزخند زد.
چشمامو روی هم‌فشردم و آهسته گفتم:

-میشه پوزخند نزنی!؟

انگار فهمیده بود چقدر میره رو مخم که بازم اینکارو تکرار کرد.
آاااخ که چقدر این پوزخند و نیشنخندها میرفت رو مخم.
سرمو بالا گرفتم و اینبار با حرص بیشتر ی گفتم:

-من سالها واسه رسیدن به این‌موقعیت تلاش کردم…صبر کردم…زجر کشیدم…
من…من دیگه نمیخواستم….نمیخواستم بیشتر از این‌معطل بمونم!

صورتش پشت یه عالمه دود سیگار مات شده بود.میخواستم حرفهام رو ا امه بدم اما این اجازه رو بهم نداد.دماغشو بالا کشید و قبل از اینکه حرفی بزنم گفت:

-ببین شیوا ..شیوا خانم…دختر مستانه خانم…شیوا خانمی که حتی وقتی اسمتو میخوام به زبون بیارم حالت تهوع بهم دست میده…

مکث کرد.چشمامو تنگ کردم و بهش خبره شدم.
خم شد.خاکستر سیگارشو تکوند و گفت:

-دستمال دست این و اون…دیگه واسه من شر نباف….

بغضمو قورت دادم و گفتم:

-شر نیستن حرفهای دلمن…

دستشو تو هوا تکون داد و گفت:

-راتو بکش و یه جوری برو که هیچوقت نبینمت.
هیچوقتتتتتتت….

من بقول مامان دریده، من بچه پررو، من زبون دراز، من پوست کلفتی که هیچوقت اجازه نیمدادم کسی حتی با حرف ازم جلو بیفته حالا به حدی احساس سرشکستگی و مچاله شدن و محزونی داشتم که حتی دلم نمیخواست سرمو بالا بگیرم چه برسه به اینکه به چشمهاش نگاه کنم….
سکوت کردم که نعره زد:

-گمشو برو بیرون کثااااقت!

شونه هام از صدای دادش بالا پریدن.تنم لرزید.
سرمو بالا گرفتم ونگاه آخرمو بهش انداختم و بعدهم از خونه اش زدم بیرون.
پامو که تو کوچه گذاشتم ایستادم.
چشمامو بستم و سرمو رو به آسمون نگه داشتم….
کارم به گریه کردن نرسید اما خودم‌مطمئن بودم اگه گریه میکردم حالم بهتر از اینی که الان بودم‌میشد….

*شیدا*

ندیدنش منو به خودخوری انداخته بود.حس میکردم هزارن ساله که ندیدمش و یاشاید حتی بیشتر….
نشسته بودم روی صندلی راحتی و زیر سایه ی انبوه درختهای بلند قامت پُر شاخ و پرگ خیره به چمنهای سبز و نم دار زیر پام به این فکر میکردم که ای کاش اعتراف نمیکردم دوستش دارم.
دست کم میتونستم باخیال راحت تر نگاهش کنم.
یاحتی اینکه شانس دیدنش رو داشته باشم….
دوستش داشتم اما از رسیدن بخش مایوس بودم پس چرا حماقت کردم و به این عشق ممنوع اعتراف کردم که حتی بعداز گذشتن اینهمه مدت هیچ خبری ازش نشده؟
نه! بهتر بود بگم هم‌نادم بودم و هم نبودم.
الان بابت اون اعتراف بزرگ هم احساس سبکی داشتم و هم حس آشفتگی….
به موبایلم نگاه کردم.
چقدر و چند مدت دیگه باید جلوی وسوسه شدن خودم رو میگرفتم و بهش زنگ نمیزدم‌یا پیام‌نمیدادم!؟
طاقتم داشت طاق میشد! نه…صبوری دیگه از من برنمیومد.
رفتم تو لیست مخاطبینم.شماره اش رو بالا آوردم و شروع کردم تایپ کردن….
بیش از صدبار صد متن مختلف نوشتم اما هر بار در لحظه پشیمون میشدم و همه رو دیلیت میکردم ….
باید چی براش مینوشتم!؟
اصلا از کجا معلوم بلاک نباشم؟یا اینکه اون پیامم رو بخونه یا….
پووووف!
یه نفس عمیق کشیدم و دوباره شروع کردم تایپ کردن:

“متاسفم فرزاد…نه برای احساسی که ته قلبم بهت دارم،بخاطر اینکه دوست دارم.
بخاطر اینکه آدمی مثل من دوستت داره…یه گناهکار…ای کاش شانس دیدنت و یه گپ کوتاه رو بهم میدادی ای کاش”

چشمهام رو بستم و قبل از اینکه منصرف بشم و مثل تمام دفعات پیش پیام رو دیلیت کنم خیلی زود براش ارسالش کردم و یه نفس عمیق از سر راحتی کشیدم.

معرکه و شگفت انگیز بود اگه جوابمو میداد اما خب اینکارو نکرد.
در واقع جواب دادنش اونقدر طول کشید که تقریبا مایوس تر از پیش شدم و باز شروع کردم سرزنش کردن خودم و اینکه اصلا چرا بهش پیام دادم…
به سرم زد زنگ بزنم.
ولی نه…این شاید بد باسه….نمیدونم…شایدهم خوب باشه
اونقدر تو فکر این بودم که باید زنگ بزنم یا نه که متوجه حضور فرهاد نشدم حتی سنگینی سایه اش تا وقتی که برگهای خشک زیر پاش خِش خِش صدا دادن و گفت:

-سه ساعت اینجا بس نشستی که چی؟درسته امروز بارونی نیست و آفتاب دراومده اما این دلیل نمیشه که اینجوری بیای بیرون سرما میخوریاااا….

حالم از محبتهاش بهم‌میخورد خصوصا وقتی هنوزهم میتونستم تنها با گذاشتن پلکهام روی هم سنگینی و تلخی و درد کتکهاشو روی سروتنم احساس کنم.
بدون اینکه نگاهش کنم،خصمانه و سرد و با کینه پرسیدم:

-میشه یه لطفی بهم بکنی؟؟؟

گمون کرد میخواد چیز خوبی ازم بشنوه برای همین بلافاصله جواب داد:

-تو جون بخواه عزیزم….

دندونق قروچه ای کردم.دوست داشتم فریاد بزنم من عزیز تو نیستم اما فقط گفتم:

-من جون نمیخوام.فقط میخوام خلوتمو بهم‌نریزی همین!

پوزخند کمرنگی زد و بعد همونطور که کتش رو از تن درمیاورد قدم‌زنان اومد سمتم و همزمان گفت:

-هنوز ازم عصبانی هستی؟

بیشتر از اینکه ازش عصبانی باشم‌چشم دیدنش رو نداشتم.تو قلبم ذره ای نسبت بهش عشق نداشتم چون نمیخواستمش.
نه تنها نمیخواستمش بلکه ازش متنفر بودم.
پوزخندی زدم و برای اینکه حالیش کنم ذره ای برام اهمیت نداره جواب دادم:

-نه نیستم‌چون من اصلا به تو فکر نمیکنم

سرش رو با تاسف تکون داد و بعد کتش رو انداخت روی شونه های عریونم و گفت:

-از دست تو شیداااا….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
c87425f0 578c 11ee 906a d94ab818b1a3 scaled

دانلود رمان به سلامتی یک شکوفه زیر تگرگ به صورت pdf کامل از مهدیه افشار 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   سرمه آقاخانی دختری که بعد از ورشکستگی پدرش با تمام توان برای بالا کشیدن دوباره‌ی خانواده‌اش تلاش می‌کنه. با پیشنهاد وسوسه‌انگیزی از طرف یک شرکت، نمی‌تونه مقاومت کنه و بعد متوجه می‌شه تو دردسر بدی افتاده… میراث قجری مرد خوشتیپی که حواس هر زنی رو…
aks darya baraye porofail 30 scaled

دانلود رمان یمنا به صورت pdf از صاحبه پور رمضانعلی 2.6 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     چشم‌ها دنیای عجیبی دارند، هزاران ورق را سیاه کن و هیچ… خیره شو به چشم‌هایش و تمام… حرف می‌زنند، بی‌صدا، بی‌فریاد، بی‌قلم… ولی خوانا… این خواندن هم قلب های مبتلا به هم می خواهد… من از ابتلا به تو و خواندن چشم‌هایت گذشته‌ام… حافظم تو را……
aks gol v manzare ziba baraye porofail 43

دانلود رمان بانوی رنگی به صورت pdf کامل از شیوا اسفندی 3.7 (3)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم…
55e607e0 508d 11ee b989 cd1c8151a3cd scaled

دانلود رمان سس خردل به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 3.7 (3)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:     ناز دختر فقیری که برای اینکه خرجش رو در بیاره توی ساندویچی کوچیکی کار میکنه . روزی از روزا ، این‌ دختر سر به هوا به یه بوکسور معروف ، امیرحافظ زند که هزاران کشته مرده داره ، ساندویچ پر از سس خردل تعارف میکنه…
porofayl 1402 04 2

دانلود رمان آرامش پنهان به صورت pdf کامل از سمیرا امیریان 3.5 (6)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       دلارا دختری است که خانواده خود را سال ها پیش از دست داده است و به تنهایی زندگی می گذراند. روزی آگهی استخدام نیرو برای یک شرکت مهندسی کامپیوتر را در اینستا مشاهده می کند و برای مصاحبه پا به این شرکت می گذارد…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

6 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
black girl
black girl
1 سال قبل

من بیشتر از همه حالم از فرهاد بهم میخوره:/// مرتیکه هرز آشغال
و باعث تاسفه فرهنگ مردم ما یجوریه ک هیچکس براش مهم نیست شوهر شیدا یه عوضی روانی حال به هم زنه و شیدا حق داره که از یکی دیگه خوشش بیاد و همه نفرت ها سمت شیدا جلب شده بدون توجه ب این که فرهاد علنا خیانت کرده:/باز شیدا فکری خیانت کرده حالا با شیوا ک خام و احمقه کاری ندارم ولی در مورد شیدا کاملا حق با اونه

z
z
2 سال قبل

همشون چندشن چه اون شهرام چه فرهاد و چه شیوا و شیدا همشون ۱۰۰ خورده شیشه دارن فرهاد که باداشتن زن خیانت میکنه چه شیوا که با داشتن شوهر شیوا شهرامم که ماشالهازدواج نکرده کلا باهمن

یاس
یاس
2 سال قبل

چقدر شیوا و شیدا چندش شدن🤢چرا ایقدر حالم از شیدا بهم میخوره.

شهره
شهره
2 سال قبل

شیوا گند زد ….شهرام بدتر از اون آخه کی با نیش و کنایه به راه راست میره تازه شهرام که مثل خود شیواست معلومه از دختر و تربیت کسی مثل مستانه شیوا شیدا در میاد ….هر بلایی سر شیوا و شیدا بیاد حقشونه شبیه مامانشونن

شهره
شهره
2 سال قبل

شیوا گند زد ….شهرام بدتر از اون آخه کی با نیش و کنایه به راه راست میره تازه شهرام که مثل خود شیواست معلومه از دختر و تربیت کسی مثل مستانه شیوا شیدا در میاد ….هر بلایی سر شیوا و شیدا بیاد حقشونه کپیه مامانشونن

ملکه
ملکه
2 سال قبل

میشهههههه پارتا رو هر روز بزارید. خیلی قشنگه اخه

دسته‌ها

6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x