رمان عشق صوری پارت 82

5
(2)

-از دست تو شیداااا….

عقب رفت و روی صندلی رو به رویی نشست.پا روی پام انداخت و بهم خیره شد.
نگاه من اما همچنان پی دور دست بود. گوشی موبایلمو سفت و محکم تو دست نگه داشته بودم به امید اینکه ویبره بخوره و من از این لرزش غرق شور شعف بشم….
کاش پیام بده…حتی اگه شده پیام خالی….
بعداز دقایقی سکوت پرسید:

-میخوای بریم خرید؟

بی رمق چواب دادم:

-نه

خیلی سریع گفت:

-ولی همه ی دخترا عاشق خریدن…

خیره به دوردست گفتم:

-همه ی دخترا شبیه به هم‌نیستن

پاشو به آرومی جنبوند.لبهاشو روی هم فشرد و با تکون دادن انگشتهاش روی دو طرف دسته های صندلی زیر پاش گفت:

-آره واقعا…تو مثل هیشکی نیستی!حیف که نمیتونم برنامه ی سفر بچینم…سرم شلوغه وگرنه دوتایی سفر میرفتیم…هرجا که تو دوست داشتی

نامحسوس پوزخندی زدم.به خیالش اگر هم‌میتونست بره من همراهیش میکردم؟
هه…زهی خیال باطل!
تو خودم بودم که گفت:

-میخوای بری آرایشگاه؟فکر کنم اینم یکی دیگه از چیزاییه که شما دخترا دوست دارین…مثل رنگ کردن مو…کاشت ناخن…چمیدونم لیفت و لمینت و فلان و بهمان و مانیکور و پدیکور…هان؟

پوزخندی زرم.سرم رو به سمتش برگردوندم‌با شک نگاهش کردم و طعنه زنان گفتم:

-چقدر جدیداااا زن شناس شدی!

حس کردم تا اینو بهش گفتم یه جوری شد.یه جور غیر معمول.
شبیه کسی که به راز کثیف داشته باشه یا حتی یه عمل کثیف انجام داده باشه…..

حس کردم تا اینو بهش گفتم یه جوری شد.یه جور غیر معمول.
شبیه کسی که یه راز کثیف داشته باشه یا حتی یه عمل کثیف انجام داده باشه.
با سکوت چنددقیقه ای به خودش مجال فکر کردن داد و درنهایت گفت:

-من یه مرد متاهلم که دلش میخواد زن خوشحالی داشته باشه یا اینکه خوشحالش بکنه پس فکر نکنم دونستن این موارد بد باشه…

با پوزخند نگاهش کردم و به طعنه گفتم:

-عه! جدا !؟ لابد کتک زدن و آزار دادن منم جز شیرین کاریاته!

دستشو تکون داد و گفت:

-این دست من اگه روتو بلند شده مقصر خودت بودی وگرنه من همیشه دلم میخواو تو حوشحال باشی…

لبخند تلخی زدم وازش رو برگردوندم.
چه خزعبلاتی سرهم میکرد.مردی که دوست داره زن خوشحالی داشته باشه …هه!
مزخرف پشت مزخرف…
چه طور میتونستم خوشحال باشم وقتی هرروزم از دیروزم بدتره!؟
وقتی اسیرم…زندانی ام…عینهو کسی می مونم که حبس ابد بهش خورده …یاحتی عین معتادی که خماره…خماره یه تیکه تریاک!
بدن دردداشتم.ذهن درد داشتم.مغز درد داشتم چون سراسر وجودم طالب فرزاد بود.
کاش میشد ببینمش!
کاش…
صدای فرهاد دوباره خلوتم رو بهم ریخت:

-شیدا فردا صبح پرواز دارم.واسه چند روزی میرم دبی.من باید قراردادهارو ببندم چون بابا نمیتونه بره … میخوای توروهم همراه خودم ببرم یکم حال و هوات عوض بشه!؟

از اونجایی که ذره ای علاقمند به بودن درکنار اون نبودم بلافاصله جواب دادم:

-نه! نمیخوان!

از اونجایی که ذره ای علاقمند به بودن درکنار اون نبودم بلافاصله جواب دادم:

-نه! نمیخوان!

پرسید:

-خب چرا !؟

چرا نداشت.من ازش بیزار بودم.کنارش احساس خوشبختی و خوشحالی نداشتم و ترجیح میدادم وقتمو توهمین نکبتخونه بگذرونم اما کنار اون نه…
بدون اینکه نگاهش کنم درحالی که همچنان نگاهم خیره به دوردست بود جواب داد:

-حالشو ندارم!

درست همون لحظه تلفن همراهم تو دستم ویبره خورد.خیلی سریع مشتمو وا کردم.من حتی یک ثانیه هم نتونستم واسه نخوندن اون پیام صبر کنم.
فورا بازش کردم.
خدایاااا ….باورم نمیشد.از طرف فرزاد بود.
کی میتونه منکر این بشه که گاهی خوشبختی میتونه یه پیامک باشه از طرفی که وجودت له له میزنه براش! کی !؟
آب دهنمو قورت دادم و پیامش رو توذهنم خوندم:

“میخوای منو ببینی که چی بشه!؟”

قلبم بیخود و بیجهت تنها بخاطر به پیامک معمولی وساده از طرف فرزاد آنچنان تو سینه ام بلبشو راه انداخته بود که حس کردم صدای بزن و بکوبش رو فرهاد هم شنیده که پرسید؛

-کی بود پیام داد!؟

سرمو به سمتش چرخوندم و رنگ پریده نگاهش کردمحتی به اینکه کی واسه من پیام میفرسته هم باید گیر میداد.
وحشت اینو داشتم که مبادا گوشیمو ازم بگیره و پیاممو بخونه.
باید خودمو خونسرد نشون میدام.نباید اونو به شک مینداختم و گیج بازی درمیاوردم.
رو برگردوندم و باهمون لحن بیحال چنددقبقه پیش جواب دادم:

-هیچی…شیوا بود.گفت فردا بریم بیرون!

اخم کرد و گفت:

-بهش جواب بده که نمیتونی

اخم کردم و پرسیدم:

-بهش جواب بده که نمیتونی

اخم کردم و پرسیدم:

-چرا نمیتونم!؟

خیلی جدی و البته بهتر بود بگم خودخواهانه و زورگویانه جواب داد:

-خب اگه قدار نیست با من بیای پس ترجیح میدم تو خونه بمونی…همینجا یه جوری خودتو سرگرم کن!

وقتی اینجور جوابهایی میداد حس میکردم یه آشغالم نه یه آدم.
چرخیدم سمتش و گفتم:

-میگم فرهاد…نظرت چیه منو بندازی توی یه ساک و هی دنبال خودت اینور اونور ببری هاااان؟

کفری شد و با بلند شدن از روی صندلی گفت:

-نمیدونم کی میخوای دست از متلک گویی هات برداری!

با نفرت براندازش کردم و جواب دادم:

-هروقت تو دست از زورگویی برداری!

خواست جوابمو بده که تلفنش زنگ خورد.نگاهش به تماس گیرنده نگاه معمولی نبود.از کنج چشم دیدم زد و بعد فاصله گرفت و همونطور که سمت در می رفت مشغول صحبت شد:

“مگه من بهت نگفتم دیگه حق نداری به خطم زنگ بزنی..”

مابقی حرفهاش رو نشنیدم چون ازم دور شده بود و البته اصلا هم برام اهمیت نداشت.
خیلی سریع قفل گوشی رو باز کردم و رفتم تو لیست پیامکهام و جواب فرزاد رو دادم:

“من فقط میخوام ببینمت حتی اگه شده واسه بار آخر…این خواسته ی زیادیه؟”

نفس عمیقی کشیدم ودرحالی که قلبم از هیجان تند تند تو سینه ام‌می تپید پیام رو براش ارسال کردم…

نفس عمیقی کشیدم ودرحالی که قلبم از هیجان تند تند تو سینه ام‌می تپید پیام رو براش ارسال کردم.
واسه گرفتن جواب پیامم بیقرار شدم و این بیقراری دقیقا از همون لحظه ی ارسالش شروع شد.
در مقابل فرزاد صبوری من کم بود و بیقراریم زیااااد.
بلندشدم و شروع کردم قدم رفتن تا وقتی که موبایل تو مشتم لغزید.
دستپاچه و هیجان زده پیام رو باز کردم ودرحالی که انگشتام از هیجان و شوق می لرزیدن جوابش رو خوندم:

“آره خواسته ی زیادیه.اگه نمیخوای فرهاد بازم کارتو برسونه به اون زیر زمین بیخال این دیدن شو…”

غمگین شدم از این جوابش اما تا فکر و ذهنم رفت سمت اینکه فرهاد صبح زود پرواز داره فورا براش نوشتم :

“فرهاد فردا میره خارج کشور.بزار فردا ببینمت فرزاد…خواهش میکنم”

اینکه کارم به خواهش کردن رسیده بود اصلا دست خودم نبود.
من فقط میخواستم ببینمش و برای دیدنش حاضر بودم به هر ریسمانی چنگ بندارم.
دیر جواب داد…
ده دقیقه…ربع ساعت ..نیم ساعت…
نمیدونستم سکوتش رو پای چی بزارم؟ قبول کردن پیشنهادم یا نه …
کاش حرف بزنه.کاش جواب بده…از سردرگمی بیزار بودم.از قرار گرفتن تو شرایطی که نمیدونی جواب سوالت چیه…
نفس عمیقی کشیدم و نگاه مایوسانه ام رو از تلفن همراه برداشتم که همون موقع شهره خانم مادر فرهاد از پشت سر گفت:

-فرهاد گفته بهت پیشنهاد داده باهاش بری اما قبول نکردی!

خونسرد چرخیدم سمت مادرش.میدونستم اون عادت داره جیک و پیکشو به مادرش بگه.یه عادت مضحک و احمقانه.نفس عمیقی کشیدم و فورا دستم رو که باهاش تلفن همراهم رو نگه داشته بودم و مثل چت کرده ها و خل و چلها بهش خیره بودم رو پایین آوردم و گفتم؛

-آره…علاقه ای به رفتن ندارم! ترجیح میدم همینجا بمونم!

-آره…علاقه ای به رفتن ندارم! ترجیح میدم همینجا بمونم!

پوزخند معنی داری زد.روزهای من به اندازه ی کافی گند و مزخرف بودن اما از وقتی اون و شوهرش از سفر برگشته بودن این گندی و مزخرفی دو چندان هم شده بود.
از ته دل اعتراف میکردم…
تو چند روزی که نبودن، این زندگی جدا کمی قابل تحمل شده بود!
رو به روم ایستاد و گفت:

-هر زنی آرزوشه شوهرش ازش بخواد باخودش ببرش خارج کشور! من که اصلا از تو سردرنمیارم!

رک و صریح گفتم:

-همه که مثل هم نیستن! بعضیا هم هستم که عقده ی خارج رفتن ندارن!

عمدی این تیکه رو بهش پروندم چون با وجود اینکه تقریبا از اول عمرش شبیه به اشراف زاده زندگی کرده بود اما در واقع به زعم من بیشتر به یه دوران رسیده شباهت داشت تا یه آدم همیشه پولدار!
پشت چشمی واسم نازک کرد و گفت:

-لااقل یگم به خودت برس! من تعجب میکنم! چطور میتونی اینقدر نسبت به ظاهر خودت بیتفاوت و بیخیال باشی…؟
لااقل موهاتو رنگ کن…ابروهاتو رنگ کن و یه دستی به سرو روت بکش بلکه از این حالت بیای بیرون آخه پسر من زن میخواد نه روح!

ناخوداگاه از شنیدن حرفهاش ابروهای باریکم در هم گره خوردن و اخم غلیظی صورتم رو درهم و عبوس جلوه داد!
شرم آور بود.

ناخوداگاه از شنیدن حرفهاش ابروهای باریکم در هم گره خوردن و اخم غلیظی صورتم رو درهم و عبوس جلوه داد!
شرم آور بود.
مونده بودم چطور میتونه صاف توچشمهام نگاه کنه و همچین حرفی بزنه و
و بهم بگه من شبیه یه روحم.یه روح زشت. به صورت نغرورش خیره بودم وه چند گامی یه سمت صندلی آفتاب گیرش رفت و همزمان دستش راستش رو که کلی طلا روش خودنمایی میکرد تکون داد و گفت:

-من اصلا دلم نمیخواد اگه کسی از فک و فامیل تورو دید تو همون نگاه اول باخودش به این نتیجه برسه قطعا یه رعیت زاده ی اصیلی که با داشتن همچین مرد پولداری اما حاضر نیستی چند قرون پول ناقابل خرج صورتت بکنی!

من به زیبایی خودم بدون استفاده از وسایل بزک دوزک ایمان داشتم اما نمیتونستم هدف این زن رو از اینکار متوجه بشم.
از تخریب من…از القای حس زشت بودن و محتاج بودن به آرایش و رنگ مو و موردای دیگه….
به سمتش رفتم.خیره شدم به صورتش و گفتم:

-شما شاید برای خوشگلتر شدن به چیزایی که گفتین احتیاج داشته باشین اما من نه!چه میشه کرد دیگه…خدابعضیا زو از اول خوشگل آفریده و یه عده ی دیگه رو هم اونقدر زشت و بدذات و حسود که آرایش و رنگ و مو که هیچی…از دست دکتر و جراح زیبایی هم کاری براشون برنمیاد…

متجیر و بهت زده، با چشمهایی که زیادی و به صورت غیرمتعارف درشت شده بودن بهم خیره شد.
اونقدر آتیشی شده بود که کارد میزدن خونش درنمیومد.
بریده بریده و عصبانی پرسید:

-چ…چی….تو….توالان…

اونقدر عصبانی شده بود که حتی نمیتونست درست و حسابی جمله اش رو به زبون بیاره.
منم بی هیچ واهمه و هراسی صاف و مستقیم تو چشمهاش خیره بودم تا وقتی که گفت:

-ت‌و…تو… منظورت من بودم !؟

عصبانیت و دلخوری این زن خودشیفته و خودپسند ذره ای برام اهمیت نداشت.
شونه بالا انداختم و گفتم:

-بستگی داره به اینکه فکر کنی همچین آدمی هستی یا نه…

دستهاش مشت شدن و چشمهاش براق…
میزان خشمش اصلا قابل وصف نبود.
دندونهاش روی هم سابیده شدن و سرش تکون تکون خورد.
درست عین لرزیدن….
با شکستن سکوتش، پر نفرت و عصبانی گفت:

-دختره ی گستاخ بی شعور…چطور به خودت جرات دادی همچین حرفهایی به من بزنی؟!

دندونهاش روی هم سابیده شدن و سرش تکون تکون خورد.درست عین لرزیدن….
با شکستن سکوتش، پر نفرت و عصبانی گفت:

-دختره ی گستاخ بی شعور…چطور به خودت جرات دادی همچین حرفهایی به من بزنی؟!

باید حقیقت رو اعتراف میکردم.اصلا از عصبانی کردن این زن واهمه ای نداشتم حتی برعکس…خوشحال هم میشدم.بزار عصبانی بشه که حتی اگه بشه هم یک هزارم از دردهایی که من کشیدم و اون مقصر نیمی از دردها بود تلافی نمیشد!
شونه بالا انداختم و جواب دادم:

-من حرفی نزدم که به تو بربخوره….گفتی آرایش کن…موهاتو رنگ بزن..اینکارو بکن اونکارو بکن منم گفتم شما شاید اما من از نظر خودم نیازی به اینکارها ندارم…

سرش رو با تاسف زیادی به حالم جنبوند و گفت:

-دختره ی گستااااخ بی شرم!

به طعنه پرسیدم:

-اینکه شما هر حرفی دلتون بخواد به من بزنید بی شرمی و گستاخی نیست اما اگه من به زبونشون بیارم گستاخیه!؟

کارد میزدن خونش در نمیومد.گفته بودم…اصلا و ابدا برام مهم نبود رفتارم این زن مارموز رو ازم میرنجونه.
با تاسف و ندامت شدیدی گفت:

-از اول هم میدونستم تکی غربتی پاپتی در شان پسر من و خونواده ی من نیستی!

خیلی دوست داشتم جواب این چرت و پرتهاش رو هم بدم خیلی….اما اینکارو نکردم.ازش فاصله گرفتم و دور شدم.

خیلی دوست داشتم جواب این چرت و پرتهاش رو هم بدم خیلی….اما اینکارو نکردم.ازش فاصله گرفتم و دور شدم.درافتادن با ادمای این خونه اصلا واسم مهم نبود.
چه پدر فرهاد چه مادرش و چه حتی خودش…
گوشیمو تو دستم سفت گرفتم و راه افتادم سمت ورودی خونه.تو مسیر فدهاد بهم خورد.
ایستاد و گفت:

-من تازه اومدم بیرون باهم هوا بخوریم…گپ بزنیم…

خیلی سرد و بی انرژی، باهمون صورت و حال نامیزون گفتم:

-من خستمه میخوام برم بالا!

پرسید:

-نمیخوای باهام‌یه قهوه بخوری…!؟

کاملا مطمئن جواب داد:

-نه گفتم‌که…خستمه…

از پله ها رفتم بالا.اگه قراره شهره توی حیاط باشه ترجیح میدم وقتمو همون بالا توی اتاق بگذرونم تا اینجا و کنار اونها که تهش از اون حرفها بشنوم.
در اتاق رو باز کردم و رفتم داخل.بااینکه اگه پیام برام میومد متوجه میشدم اما بازم امیدورانه نگاهی به گوشی موبایلم انداختم.
نه…دیگه جوابی نداد.آخه چرا….!؟
اینقدر از من متنفر بود!؟
بایدم باشه…حتما هزارو یه جور فکر درموردم کرده …
لابد باخودش میگه این دختر یه هرزه اس….
یه دختر کثیف و لجن که میخواد به برادرم خیانت کنه و باخودم واردرابطه باشه!
ولی من فرهادو دوست نداشتم….
این ازدواج زوری بود…
اجباری بود…

ولی من فرهادو دوست نداشتم….
این ازدواج زوری بود…
اجباری بود…
خلاف خواسته ی خودم بود.
خلاف ترجیحاتم…خلاف علایقم…
مردی که من دوست داشتم اون بود نه فرهاد!
اسم احساسم هوس زودگذر نبود.
جایگزین پیدا کردن واسه شوهر ناخلفمم نبود.
بند بند وجودم خواهانش بودن و من هیچوقت این حس رو با هیچ مرد دیگه ای تجربه نکرده بودم.هیچوقت!

رو لبه ی تخت نشستم و نفس عمیقی کشیدم و با دستهام صورتم رو پوشوندم.
من این سکوت و بیتفاوتی نسبت به پیامم رو کاملا میفهمیدم.
نمیخواست جوابمو بده یعنی کلا حتی نمیخواست باهام همصحبت بشه.
تو خودم بودم که در با ضرب باز شد.
سرم رو بالا گرفتم و به فرهاد که بدجور عصبانی به نظر می رسید خیره شدم.
قدم زنان اومد سمتم.
آتیشی بود ولی چراش رو نمیدونستم!
نزدیک که شد، رو به روم ایستاد و زل زد به چشمهام و پرسید:

-چه مزخرفی به ماددم گفتی که اونقدر ناراحت بود!؟هااااان !؟

پوزخند زدم.پس همونطور که حدس زدم مامان جونش پرش کرده بود. با دیدن واکنشم ،صداش رو انداخت رو سرش و داد کشید:

-پوزخند نزن شیداااا….بلندشو…زودباش…

نفس عمیقی کشیدم.میخواستم به خودم مسلط باشم و بودم.من خونسرد و اون داغ…داغ از خشم.
بلند شدم و گفتم:

-من حرف بدق به مامان خانمت نزدم من فقط….

نذاشت حرفهام رو کامل به زبون بیارم.با همون صورت برافروخته از خشم گفت:

-تو اصلا به چه حقی به خودت اجازه میدی تو روی مادرت من بایستی و شر و ور تحویلش بدی!؟

نمیخواستم عصبی بشم اما شدم و پرسیدم:

-اون چی؟ اون به چه حقی به خودش اجازه میده یه مشت اراجیف یه من بگه که…

جمله ام تموم نشده بود که دستشو بالا برد و خیلی محکم به گوشم سیلی زد…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
c87425f0 578c 11ee 906a d94ab818b1a3 scaled

دانلود رمان به سلامتی یک شکوفه زیر تگرگ به صورت pdf کامل از مهدیه افشار 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   سرمه آقاخانی دختری که بعد از ورشکستگی پدرش با تمام توان برای بالا کشیدن دوباره‌ی خانواده‌اش تلاش می‌کنه. با پیشنهاد وسوسه‌انگیزی از طرف یک شرکت، نمی‌تونه مقاومت کنه و بعد متوجه می‌شه تو دردسر بدی افتاده… میراث قجری مرد خوشتیپی که حواس هر زنی رو…
aks darya baraye porofail 30 scaled

دانلود رمان یمنا به صورت pdf از صاحبه پور رمضانعلی 2.6 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     چشم‌ها دنیای عجیبی دارند، هزاران ورق را سیاه کن و هیچ… خیره شو به چشم‌هایش و تمام… حرف می‌زنند، بی‌صدا، بی‌فریاد، بی‌قلم… ولی خوانا… این خواندن هم قلب های مبتلا به هم می خواهد… من از ابتلا به تو و خواندن چشم‌هایت گذشته‌ام… حافظم تو را……
aks gol v manzare ziba baraye porofail 43

دانلود رمان بانوی رنگی به صورت pdf کامل از شیوا اسفندی 3.7 (3)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم…
55e607e0 508d 11ee b989 cd1c8151a3cd scaled

دانلود رمان سس خردل به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 3.7 (3)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:     ناز دختر فقیری که برای اینکه خرجش رو در بیاره توی ساندویچی کوچیکی کار میکنه . روزی از روزا ، این‌ دختر سر به هوا به یه بوکسور معروف ، امیرحافظ زند که هزاران کشته مرده داره ، ساندویچ پر از سس خردل تعارف میکنه…
porofayl 1402 04 2

دانلود رمان آرامش پنهان به صورت pdf کامل از سمیرا امیریان 3.5 (6)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       دلارا دختری است که خانواده خود را سال ها پیش از دست داده است و به تنهایی زندگی می گذراند. روزی آگهی استخدام نیرو برای یک شرکت مهندسی کامپیوتر را در اینستا مشاهده می کند و برای مصاحبه پا به این شرکت می گذارد…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

15 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Manizheh
Manizheh
2 سال قبل

من رمان دیگه رو می‌خواندم اما به دلایلی به تاخیر افتاد دو پارت از این رمان رو خواندم واقعا متاسفم برای نویسنده این رمان از خواننده های عزیز هم می‌خوام واقعا این رمان رو نخوانند چون این رمان جز هزاره بودن زن و دختران و کشاندن هم جنس هام هیچ چیزی نداره .واقعا متاسفم برای نویسنده و این سایت بخاطر این رمان های مستهجن

مریم
مریم
2 سال قبل

من کاری با عشق و عاشقی ندارم. این ازدواج از اولم اشتباه بود. منظور من از وفاداری خیانت نکردنه. یعنی رابطه نداشتن با کسی غیر از همسر. با اینکه همسرت تمکین نمی کنه. من میخوام بگم بد بودن شوهرت توجیه این نیست که بهش خیانت کنی اونم با کی با برادرشوهرت که باید به چشم برادر بهش نگاه کنی. شیدا اونم با هرزگیهاش به بیراهه کشونده. در ضمن اگه کسی رو دوست نداری باهاش ازدواج نکن اگه به هر دلیلی که به نظر من باز توجیه بیخوده ازدواج کردی اول طلاق بگیر بعد برو سراغ یکی دیگه

**
**
پاسخ به  مریم
2 سال قبل

آفرین حرف حق

black girl
black girl
پاسخ به  مریم
1 سال قبل

چرا همه فلشا رفته رو شیدا؟ چرا اون فرهاد کسکش توبیخ نمیشه از طرف هیچکس 😐مگه فرهاد خیانت نکرد؟:///

melisa
melisa
2 سال قبل

از بین کل شخصیتای رمان از فرهاد خیلیییی بدم میاد فقط بلد بزنه مرتیکه هرزه کاش یه بلایی سرش بیاد 😒

.....
.....
پاسخ به  melisa
2 سال قبل

به شدت موافقم

الهه
الهه
پاسخ به  .....
2 سال قبل

این شیدا و شیوا مثل ماماشونن ب یک نفر راضی تمیشن دو نفر دونفر میخوان😂من این رمان رو بخاطر شهرام میخونم فقط خودش عاقله😂

z
z
2 سال قبل

همشون یه مشت هرزه ان که برای هرزگیاشون دلیل میارن …. و جالبه تنها فردی که تا الان خوب بوده فرزاد بوده که اونم شیدا داره وارد میکنه

ملکه
ملکه
پاسخ به  z
2 سال قبل

اره واقعا ‌….حرف تو باید طلا نوشت

z
z
2 سال قبل

منظورت و از وفاداری نمی فهمم شیدا از اون اولم به فرهاد علاقه ای نداشت فرهادم اینو میدونس پس فرهاد باید با محبت و مهر شیدا رو به خودش جذب میکرد نه با کتک و درد دور اخه کی با کتک عاشف میشه؟! طرف عاشقم باشه اینهمه بزنیش از طرف متنفر میشهتازه اگه فرهاد واقعا عاشق بود خیانت نمی کرد

مریم
مریم
2 سال قبل

فرهاد اینهمه بی مهری از شیدا دید. شیدا حتی وظایف زناشوییش رو هم انجام نمیداد. با اینحال فرهاد بهش وفادار بود. حالا نویسنده برای اینکه خیانت و هرزگی شیدا رو با برادرشوهرش توجیه کنه موضوع خیانت فرهاد رو پیش کشیده.

z
z
پاسخ به  مریم
2 سال قبل

منظورت و از وفاداری نمی فهمم شیدا از اون اولم به فرهاد علاقه ای نداشت فرهادم اینو میدونس پس فرهاد باید با محبت و مهر شیدا رو به خودش جذب میکرد نه با کتک و درد دور اخه کی با کتک عاشف میشه؟! طرف عاشقم باشه اینهمه بزنیش از طرف متنفر میشهتازه اگه فرهاد واقعا عاشق بود خیانت نمی کرد

Kia
Kia
پاسخ به  مریم
2 سال قبل

فلن که شیدا خیانت نکرده
پس گوه نخور😗😊

Shabnam
Shabnam
پاسخ به  Kia
1 سال قبل

شیداخیانت کردبا برادرشوهرش درست فرهاد هم بادختر توخیابون رفت خونش به شیدا خیانت کرد کلا داستان بدیه دروغ پشت دروغ به هم هم خیانت میکند هیچ شخصیت خوبی تو داستان نیست هر شخصیتی داره تاوان کارشو میده

black girl
black girl
پاسخ به  مریم
1 سال قبل

بی مهری دید چون منزجر کننده بود با اون افکار سوخته ضد زنت گوه نخور
کسی ک نزاره طرف دانشگاه بره تو خونه حبسش کنه خانوادش هرچی از دهنشون در میاد ب دختره بگن این عین گاو وایسه هیچی نگه نزارع خانوادش و ببینه شکاک باشه کتک بزنه
چرا گوه اضافه می خوری باید تا الان به گاش میداد شب تو خواب می کشتش زر از وظایف زناشویی نزن

دسته‌ها

15
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x