رمان عشق صوری پارت 85

5
(1)

فرزاد حاضر نبود بگه ازم متنفره.نه میگفت و نه حتی بهش اشاره میکرد.
فقط سعی میکرد من رو از خودش دور کنه اما موفق نبود.
برای اینکه مطمئن بودم اون هم دوستم داره…
مطمئن بودم!
حرفهاش رو که زد ازم رو برگردوند و راه افتاد سمت خونه اش و من بازهم به دنبالش رفتم.
هرجا اون قدم میگذاشت، میشد جای پای قدم های من.
چنان دوستش داشتم….
چنان دوستش داشتم که حتی به همین هم قانع بودم.
با اینکه با فاصله ی دومتری پشت سرش راه برم …
حتی اگه قرار نباشه نه اون چیزی بگه و نه من!
وارد ساختمون شد.
منم دنبالش رفتم.دقیقا تا پشت در خونه اش…
درو باز کرد ورفت داخل.نچرخید و خواست تو همون حالت درو ببنده که با من چشم تو چشم نشه اما قبل از اینکه اینکه رو بکنه عاجزانه و باغم ازش پرسیدم:

-منو راه نمیدی!؟

ایستاد.یه جورایی تن و قامتش سد راه ورودی شده بود.نفس عمیقی کشید و بعد چرخید سمتم و با گرفت مچ دستم کشیدم داخل
درو محکم بست و هلم داد سمت دیوار و رو به روم ایستاد.
تو کمترین فاصله…
یقه لباسمو گرفت و با تشر گفت:

-تو مال من نیستی…تو زن فرهادی…میفهمی؟ نه نامزد یا دوست دختر یا نشون کرده اش…زنشی لعنتی…زنش!

لبهام رو به آرومی باز کردم و آهسته زمزمه کردم:

-اما من تورو دوست دارم…

یقه لباسمو که تو مشتش چنگ زده بود فشرد و همزمان با تکون دادنش گفت:

-اینکه تو کی رو دوست داری مهم نیست…مهم اینکه متاهلی…زن برادر من…زن فرهاد…پس فراموشم کن.فراموشم کن….

سرمو به طرفین تکون دادم و گفتم:

-فقط وقتی میتونم فراموشت کنم که بمیرم…

انگشتام به دور دسته ی کیف شل شدن.
از دستم افتاد روی زمین.خیره تو چشمهاش دو دستمو دور کمرش حلقه کردم و لبهامو روی لبهاش گذاشتم…

خیره تو چشمهاش دو دستمو دور کمرش حلقه کردم و لبهامو روی لبهاش گذاشتم.
پلکهام روی هم بودن و فقط حریصانه از اون لحظات کوتاه برای بوسیدنش بهره میبردم.
یکبار اینکارو کردم و یه سیلی خوردم و نمیدونم اینبار قرار بود چه واکنشی ازش ببینم!
شاید پرتم میکرد بیرون شایدهم بدتر از اون سرم میاورد.
اونقدر میزدم تا عشق و عاشقی از یادم بره…
دو طرف پیرهنش رو سفت گرفته بودم و با میل زیادی لبهاش رو می مکیدم تا اینکه بالاخره دو بازوم رو گرفت و منو به زور از خودش جدا کرد و زل زد تو چشمهام.
از خشم زیاد به نفس نفس افتاده بود.
خودم چشمام رو بستم و سرم رو کج کردم و گفتم:

-بزن…من آماده ی سیلی خوردنم…حتی آماده ی فحش شنیدن…

واقعا آماده بودم.برای دریافت هر ری اکشن خصمانه ای.درست مثل همون روز اولی که وقتی بهش گفتم تا به اون حد کفری و عصبانی نشد.اما اینبار هیچ کدوم از اون کارهارو انجام نداد و فقط گفت:

-به من نگاه کن…

پلکهام رو خیلی آروم از هم باز کردم و سرم رو به سمتش برگردوندم.خیره شدم به صورتش…
آنقدر ها زیبا نبود که بخواد هر چشمی رو بکشه سمت خودش.ولی به چشم من جذاب بود.
جذابترین مردی که در تمام طول زندگیم دیده بودم.
نفسش رو از بینیش بیرون فرستاد و بعد پرسید:

-چرا…!؟ چرا اینکارو میکنی؟ تو زن برادرمی…تو متاهلی…چرا !؟

صداش عاجزانه بود.حتی درخواستش رو هم در عین خشم با عجزی مشهود ادا کرد.
بدون اینکه خودم دخیل باشم اشک تو چشمهام جمع شد.دست خودم بود دلم نمیخواست اشک بریزم.ولی دست من نبود…
بی پلک زدنی سرازیر شدن رو گونه ام.
آهسته و آروم گفتم:

-من بدشانسم…

سرش رو به آرومی تکون داد و گفت:

-نیستی!

درحالی که بغض دوشتم و لبهام می لرزید جواب دادم:

درحالی که بغض دوشتم و لبهام می لرزید جواب دادم:

-چرا هستم…من خیلی بدشانسم…بدشانسم که تورو حالا دیدم.بعداز اینکه مجبور شدم با اون روانی ازدواج کنم…
من خیلی بدشانسم…خیلی!

قفسه ی سینه اش به آرومی بالا و پایین شد.چشمهاش روی قطره های اشکم که غلت میخوردن و تا زیر چونه ام پایین می رفتن به گردش دراومد.
صداش رمق و جون نداشت.آهسته و با همون تن صدای خش دارش گفت:

-بچسب به زندگیت شیدا…این هوس زودگذر هم دیر یا زود میگذره.منو فراموش کم و بچسب به زندگیت …

بدون اینکه لحظه ای چشم از از اون چشمهای نافذ قهوه ای رنگش بردارم ، با صدایی که خیلی سخت بالا میومدگفتم:

-من بافرهاد دووم نمیارم…من یه روز کم میارم .میشکنم…تموم میشم…می میرم…دوستش ندارم.نه چون دلم پیش توئہ…نه…دوستش ندارم چون مال اون نیستم…من آدم زندگی و بخت اون نیستم…
من نمیخوام از صبح تا شب عین سگ خونگی ای که قلاده گردنشه تو اون خونه بمونم و فقط منتظر بمونم ببینم کی بهم لطف میکنن و اجازه میدن پامو از اون خونه بزارم بیرون…

من خسته ام.من از اون زندگی خسته ام….
من آدمم.من دلم میخواد عمرمو با اونی بگذرونم که نفس کشیدن کنارش مثل خون دل خوردن نباشه…من خسته ام…من دارم تو اون خونه خون دل میخورم…من به امید تو زنده ام…من بافکر به تو زنده ام…

دیگه صدام بالا نمیومد.آه از نهادم بلند شد.
چشم دوختم به زمین که حس کردم دوباره دستهاش رو دو طرف بازوهام گذاشت و منو کشید توس آغوش خودش.
سرم رو گذاشت رو سینه اش.
پلکهام رو بستم و دستهامو دور کمرش حلقه کردم…
حریصانه عطر تنش رو بو کشیدم.
مثل دیوونه هاا…
مثل خل و چلها…
هیشکی به قدر من اونو نمیخواست.خیشکی به اندازه ی من محتاج داشتن اون نبود.

هیشکی به قدر من اونو نمیخواست.خیشکی به اندازه ی من محتاج داشتن اون نبود.
کاش میتونستم سالها تو همون حالت بمونم.
کاش اصلا همون لحظه تو آغوشش بمیرم.
صداش به آرومی به گوشم رسید:

-شیدا…تو زن فرهادی…تو مال یکی دیگه هستی چه جوری میتونم به داشتنت فکر کنم لعنتی …!؟

بدون اینکه چشمهام رو باز کنم گفتم:

-میتونی…کافیه بخوای…کافیه به من انگیزه ی ول کردن اون زندگی حقارت آمیز رو بدی!

بازهم آهسته گفت:

-من چیزی که قرار باشه تقسیم بشه رو نمیخوام…

خودمو بیشتر بهش فشار دادم و حلقه ی دستهامو تنگتر کردم.امیدوار شده بودم به اینکه اونم دوستم داره و احساساتم بیخودی نیستن. از عمق وجود گفتم:

-من خودمو تقسیم‌نمیکنم…تمام‌من مال توئه فرزاد…تمام‌من…

دستش روی کمرم بالا و پایین شد.وقتی تو بغلش بودم نفس عمیقی کشید و بعد بازهم انگار که به خودش اومده باشه منو از خوش جدا کرد.
یه کوچولو هلم داد به عقب و بعد درحالی که عین دیوونه ها با سرخمیده قدم رو می رفت گفت:

-لعنت به من…دارم زن برادرمو تشویق به جدایی میکنم! لعنت

بی هوا …ایستاد.چرخید سمتم و خیلی بی مقدمه و با لحنی دستوری و جدی گفت:

-برو شیدا…همین حالا….

بی هوا …ایستاد.چرخید سمتم و خیلی بی مقدمه و با لحنی دستوری و جدی گفت:

-برو شیدا…همین حالا…برو سر خونه زندگیت و دیگه به من فکر نکن.من برادر شوهرتم و تو زن برادرمی! هیچ گونه ارتباط و رابطه ای جز این نباید بین ما باشه.
هیچ ارتباطی و هیچ احساسی….

انگار دوباره از ابراز احساسات و بها دادن به من نادم شده بود.
شاید حق داشت.شاید من نباید انتظار داشته باشم اون صریح و سریع واکنش نشون بده و وارد باغ سبز من بشه خصوصا وقتی من با اون سند و مدرکهای بیخودی زن برادرش محسوب میشدم!
با صدای خفه ای لب زدم؛

-من نمیتونم…

برخلاف من که صدام از ته گلوم بالا میومد اون با صدای بلند و رسا و قرص گفت:

-چرا تو میتونی!

فقط بهش خیره موندم.چیزی از من میخواست که شدنی نبود.میدونم که نبود.
میدونم که نه ذهنم مجاب میشد از خودم دورش بکنم و نه حتی قلبم.
براندازش کردم و آهسته گفتم:

-پس بگو راضی به مردنم شدی!

سرش رو به آرومی تکون داد.نفسش رو عاجزانه و خسته داد بیرون و اومد سمتم.
چند ثانیه ای با گردن کج شده نگاهم کرد و بعد
دستش رو یه طرف صورتم گذاشت وشروع کرد با شستش پوست لطیفمو نوازش کردن و بعد پیشونیش رو به پیشونیم تکیه داد و گفت:

-نه…نه شیدا…

-اگه نه پس بهم امید بده…بگو دوستم داری!

-نه…نه شیدا…

-اگه نه پس بهم امید بده…بگو دوستم داری!

اهسته تکرار کرد:

-باید فراموشم کنی!

لبخند تلخی زدم و پچ پچ وار گفتم:

-تو هیچوقت فراموش شدنی نیستی برای من…

چشماش رو باز و بسته کرد و بعد حرفی زد که درونم باهاش آتیش گرفت:

-اگه یه دختر مجرد بودی برای داشتنت هرکاری میکردم اما الان نه…الان نمیتونم…منو به جنگ با قلبم نفرست شیدا…بزار با نداشتنت و با اینکه متعلق به کس دیگه ای هستی کنار بیام…لطفا….

دوستم داشت.
قسم میخورم که دوستم داشت.قسم میخورم تنها برداشتی که میشد از حرفهاش کرد همین بود.اون هم نسبت به من احساس داشت.اون هم منو میخواست و این غیر قابل انکار بود.
چشمام از نوازشهاش خمار شد.
آهسته ودرحالی که بخاطر نزدیکی صورتهامون بهمدیگه حتی داغی هرم نفسهاش رو روی پوست صورتم احساس میکردم گفتم:

-تو دوستم داری…تو هم این حس رو داری…

داشت یا نداشت رک و صریح به زبونش نیاورد.رهام کرد و عقب رفت .دستهاش رو تو جیبهای شلوارش فرو برد و گفت؛

-وقتشه که بری شیدا…

به طرفش رفتم.اون حس آشوبی که ته وجودم داشتم حالا دیگه خبری ازش نبود.
نه اینکه همچی حل و فصل شده باشه نه…
فقط حالا که مطمئن شده بودم اونم دوستم داره ولو اگر پسم میزد هم قانع بودم.

نه اینکه همچی حل و فصل شده باشه نه…
فقط حالا که مطمئن شده بودم اونم دوستم داره ولو اگر پسم میزد هم قانع بودم.
انگار…انگار امید به زندگی دوباره تو دل من ریشه دوونده بود.
یه بهونه پیدا کرده بودم.یه بهونه واسه ادامه به زندگی.واسه تحمل سختی ها…
لبخند ملیحی روی صورتم نشوندم و به سمتش رفتم.درست مقابلش ایستادم و چونه اش رو به سمت خودم چرخوندم و با نگاه کردن و خیره شدن به چشمهاش گفتم:

-تو دوستم داری همین برام کافیه…حالا میتونم ادامه بدم.
میتونم تو اون زندون بمونم و تاب بیارم…
میتونم به آزادی فکر کنم. میتونم کتک بخورم و تحمل کنم…میتونم تیکه و طعنه بشنوم و دم نزنم.
میتونم طاقت بیارم تا وقتی که یه روز دنیا به کامم بشه…

مکث کردم.لبخند پررنگتری زدم و بعد دستمو آروم آروم پایین و پایینتر آوردم تا وقتی رسید به قلبش.
تپشش رو میشنیدم و حالا که دستمو روش گذاشته بودم انگار حتی داشتم لمسش میکردم.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

-حتی اگه آخرین روز باقیمانده ی عمرمو کنارت باشم راضی ام فرزاد…ولله راضی ام….

هیچی نگفت.ساکت
بود.ساکت ساکت…نمیدونم دقبقا توی اون لحظه چه احساسی داشت اما من خوشحال بودم.
من با وجود داشتن یه عالم غم و غصه ، خوشحالتر از همیشه بودم.
من…در اوج بدبختی بخاطر اون حس خوشبختی و امید به زندگی داشتم و همین برام کافی بدد.
دستمو رو قلبش نگه داشتم و رو نوک پاهام بلند شدم و با بستم چشمام یه بوسه رو گلوش کاشتم…
درست رو سیلک گلوش…جای حوالی رگ گردنش.
مگه نزدیکترین به اون خدا نبود!؟
من میخواستم بعداز خدا و رگ گردنش تو نزدیکی به اون سومینی و آخرین باشم.
وقتی بوسیدمش پاشنه کفشهامو زمین گذاشتم و چرخیدم و رفتم سمت دیوار.
خم شدم و کیفمو برداشتم و بعد به سمت دررفتم و همزمان گفتم:

-نمیگم خداحافظ…خداحافظی واسه اوناییه که امید به دیدن هم ندارن…من میگم به امید دیدار…

در خونه اش رو باز کردم و بعد چرخیدم سمتش و با زدن یه لبخند گفتم:

-به امید دیدار فرزاد…

نفس عمیقی کشیدم و بعدهم از خونه اش زدم بیرون….

*شیوا*

غرق در فکر نشسته بودم رو تخت و زانوهام رو جمع کرده بودم درحالی که تلفن همراهم تو دست چپم بود و نگاهم خیره به نقطه ی نامعلومی …
بعد از چند بوق آزاد این صدای دیاکو بود که جایگزین اون بوق های با فاصله شد:

“جونم شیوا جان…..الو…شیوا؟….شیوا جان…..الو…صدام رو داری؟ شیوا تو واقعا بی نظیری.از اول هم میدونستم اگه تورو بفرستم جلو همه چیز یه جور دیگه حل میشه…تو خیلی گلی دختر دمت گرم.شیوا….شیوا صدامو میشنوی…؟”

اینبار صداش مثل یه تلنگر از فکر بیرونم آورد.خیلی سریع از حالت اسپیکر خارجش کردم و گوشی رو کنار گوشم گرفتم و تند تند جواب دادم:

“سلام…آ…آره آره…صداتو میشنوم…زنگ زدم بگم که اون موضوع حل شد من با شهرام….”

جمله ام به پایان نرسیده بود که خودش زود و سریع گفت:

“میدونم عزیزم…میدونم.تو واقعا حرف نداری دختر.اگه پیشم بودی ماچ بارونت میکردم شیوا…ماهممون تو شوکیم که تو چطور تونستی حلش کنی .آدم خیلی قاطعیه…هیچوقت حرفشو عوض نمیکنه.میدونی چقدر واسطه ی ریز و درشت فرستادم ولی حتی حاضر نشد باهاشون در موردش گپ بزنه؟ دختر تو خودت مهره ی ماری… خیلی خب من باید برم.یه مهمونی طلبت…اصلا کوچکترین فرصتی که گیر بیارم یه مهمونی دونفره میگیریم…هان؟ چطوره؟”

نمیدونم چرا نمیتونستم شاد باشم با اینکه اون چیزی که میخواستم رو به دست آورده بودم.در هر صورت سعی کردم به زور هم که شده حتی اگه قراره تلفنی، اینکارو انجام بدم و بگم:

“آره خوبه …باشه…”

از پشت تلفت یه بوس فرستاد و گفت:

“دوست دارم مهره ی مارم فعلا”

از پشت تلفت یه بوس فرستاد و گفت:

“دوست دارم مهره ی مارم فعلا”

دستم پایین اومد و گوشی رو بی رمق پرت کردم کنار.شبیه کسی بودم که زندگیش افتاده رو ریلی که دوست داره و طبیعتا باید خوش حال باشه اما هی وسط خوشحالی هاش یه فکر گنگی اون حال خوبش رو میره زیر سوال.
شهرام عوضی…تحقیر و توهینهاش رو نمیتونستم نادیده بگیرم و بیخیالشون بشم.
آزارم میدادن درست مثل الان که پکر و بی حوصله ام کرده بودن..نه وقتی میرفتم یاشگاه فکرم سر جاش بود نه وقتی برای عکاسی می رفتم و نه حتی حالا که عین خل و چلها زل زده بودم به یه جای نامشخصی…
در اتاق با ضرب باز شد و خانم سانتی مانتالی بی اذن اومد داخل…
شرت و سوتین مشکلی پوشیده بود و رمبدوشامبر ساتن مارک الویاش رو که از نوع خاصترین ساتنها بود و فقط عیونی ها قدرت خریدش رو داشتنو باز گذاشته بود تا بدن صاف و بدو کم و کاست کاملا تو چشم باشه.
موهاش رو با بیگودی تو حالتهای مختلف نگه داشته بود و یه سوهان ناخن هم دستش بود که نشون میداد زیادی داره خودش رو برای یه مهمونی ساده آماده میکنه.
سرم رو کج کردم و گفتم:

-در زدن هم که الحمدالله بلد نیستی قربونت برم!

چشمهاش رو واسم تو کاسه چرخوند و گفت:

-بله بله! یک ساعت دیگه مهمونها سر میرسن بعد تو هنوز اینجا نشستی واسه من عین گاو مشت حسن درو دیوارو نگاه میکنی!؟پاشو ببینم…پاشو!

براندازش کردم وگرچه بی حوصله اما سر اینکه لجشو دربیارم و قیافه ی بزک کرده اش یکم بامزه و پر حرص بشه گفتم:

-نمیپاشم!

سوهان توی دستشو پرت کرد سمتم.جاخالی دادم و اینبار من با چشمهای گرد شده از تعجب نگاهش کردم و متعجب گفتم:

-عه! نزدیک بود بخوره به چشمم!

یه دستشو به کمرش تکیه داد و اون یکی دستشو بالا آورد و همونطور که تهدید کنان انگشت اشاره اش رو واسم تکون میدادشروع کرد خط و نشون کشیدن:

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 3.9 (7)

2 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.9 (7)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…
IMG 20240402 203051 577

دانلود رمان اتانازی به صورت pdf کامل از هانی زند 4.8 (11)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   تو چند سالته دخترجون؟ خیلی کم سن و سال میزنی. نگاهم به تسبیحی ک روی میز پرت میکند خیره مانده است و زبانم را پیدا نمیکنم. کتش را آرام از تنش بیرون میکشد. _ لالی بچه؟ با توام… تند و کوتاه جواب میدهم: _ نه! نه…
اشتراک در
اطلاع از
guest

6 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
....
....
2 سال قبل

والا عقل ندارن درسته دلش پیشش نیس انا آدم باید کنار بیاد مجبوره اینا ولش دلم خنک شد حیف شهرام نبود با ای شیوا که معلوم می کیو می‌خواد 🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️

....
....
2 سال قبل

والا عقل ندارن درسته دلش پیشش نیس انا آدم باید کنار بیاد مجبوره اینا ولش دلم خنک شد حیف شهرام نبود با ای شیوا که معلوم می کیو می‌خواد

z
z
2 سال قبل

شوهره هم روانیه ….. ولی یه چیزو مطمنم اگه شیوا باهاش راه میومد از این رو به اون رو می شد اصلا شاید یه خومه جدا میگرفتن میرفتن از مادر شوهره دور میشدن شیوا هیچ کاری جز بد دهنی نمی کنه و اذیت نمی کنه اونوقت انتظار داره فرهاد بین مامانش و اون ، اونو انتخاب کنه در هر صورت کرم از خود درخته فرهاد خیلی راحت می تونه بره چندتا زن صیغه کنه ولی نمی کنه نمی حوام خیانتش و توجیه کنم ولی اگه شیوا باهاش راه میومد فرهاد عین موم تو دستاش بود

سارینا
سارینا
پاسخ به  z
2 سال قبل

دقیقا. حرف دلمو زدی

z
z
2 سال قبل

تنها تو یک کلمه شیدا خیلی ادم پست و حقیریه… خاک برسر خیانت کارش

.....
.....
پاسخ به  z
2 سال قبل

بابا چرا فقط خیانت اینو میبینید نه که شوهرش خیلی بهش پایبنده 😒 هردوشون خیانت میکنن به هم

دسته‌ها

6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x