رمان عشق صوری پارت 95

5
(1)

مونا با انزجار صورتش رو درهم و مچاله کرد و گفت:

-وای اسمشو نیار.ازش بدم میاد.متنفرم…اصلا به دلم نمیشینه اصلا .
دختره حتی رنگ چشمهاش هم فیک…فکرشو بکن !؟
لیفت شقیقه و ابرو انجام داده…ابروهاشو کاشته..چشماش لنزن…مژه هاش هم کاشته، بینیشم که عملیه، لباشم که فیلره، زاویه سازی صورت هم انجام داده…گونه هاش هم که ژله ..اصلا موندم کجای این دختر مال خودشه!!
شک ندارم اون کون گنده و سینه های بادکنکیش هم به لطف متخصص های مثلا زیبایی اینجوری ان…

از گوشه چشم نگاهش کردم.مثل اینکه دلش از این ژینوسه خیلی پر بود.
زهرخندی زدم و گفتم:

-فعلا که فقط همین خانم فیک لیاقت اون شهرام جون شمارو داره!

چند ثانیه ای دلخور نگاهم کرد و بعد گفت:

-شیوا واقعا تو فکر میکنی شهرام آدم بدیه!؟

متعجب ودرحالی که انتظار شنیدن همچین سوالی رو نداشتم و چون فکر میکردم اونم مثل من فکر میکنه جواب دادم:

-فکر نمیکنم صدرصد مطمئنم…

نه!اون مثل من فکر نمیکرد چون خیلی سریع ودر دفاع از اون گفت:

-ولی اشتباه میکنی.درسته یه سری اخلاق بد و خاص داره اما من مثل تو فکر نمیکنم.اگه بد بود امیر اینهمه سال پاش نمی موند و اونقدر خاطرشو نمیخواست که بخاطرش حاضر باشه سر بده ..
امیر میگه توی این دنیای پر از نامرد و لا به لای آدمایی که فقط ادعای مردی دارن شهرام واقعا یه مرد واقعیه….
به اون بدی که تو فکر میکنی نیست.

زل زدم یه آسمون و گفتم:

-شاید هم تو درست بگی.در هر صورت من ازش خوشم نمیاد!

نیم خیز شد و گفت:

-خوشت میاد یا بدت میاد باید امشب همراه من بیای دیگه هم به اون بصیری فکار نکن.گور باباش…بزار بندازه …

لبخند کمرنگی زدم و گفتم؛

-باشه گور باباش!

نی نی چشمهاش درخشید.خوشحال شد و گفت:

-پس باهام میای!

ته دلم دوست نداشتم برم اما دیگه هم نتونستم اصرارهای اونو پس بزنم برای همین جواب دادم:

-باشه…عصر بعداز شرکت باهات میام!

یه چشمک زد و گفت:

-شک نکن پشیمون نمیشی!

همونطور که ظهر به مونا قول دادم بعد از انجام کارهام تو شرکت یه دربست گرفتم و خودمو بهش رسوندم که چندساعتی رو باهم تو کافه پاتوق بگذرونیم.
درست همزمان با من رسید همون نزدیکی.
برخلاف همیشه که چندان آرایش نمیکرد و معمولا بدون بزک دوزک تو مکانهای مختلف ظاهر میشد و چندان اعتقادی به آرایش های نسبتا غلیظ نداشت اینبار خیلی به ظاهرش رسیده بود که حسابی از امیر که البته چندان به تلخی و مغروری شهرام نبود دل ببره و …
البته…
با شاختی که من از این دونفر داشتم تقریبا مطمئن بودم در بدترین حالت ظاهری هم عاشق همدیگه ان هر چند از نظر من هردوشون خوشگل و جذاب بودن !
به سمتش رفتم و پرسیدم:

-دیر که نرسیدم!؟

آینه جیبی توی دستشو که رو به روش گرفته بود و رنگ رژش رو باهاش چک میکرد گذاشت تو جیب کیف کمری مشکی رنگش و جواب داد:

-نه منم تازه اومدم…بیا بریم…

عبور و مرور تو اون کافه خیلی زیاد بود و بدتر اینکه من همچنان حس ناخوشایندی نسبت به این شب گذرونی تو این کافه داشتم.
نه اینکه مکان بدی باشه نه.
کافه ی شلوغ و باحال و پر انرژی ای بود که معمولا اجرای زنده داشت و پاتوق دختر پسرا اما…
بحث و درد من شهرامی بود که دلم نیمخواست چشمم به چشمش بیفته.
همینکه خواستیم بریم داخل دستشو گرفتم و نگهش داشتم.
پرسشی نگاهم کرد.
من مردد بودم.هنوزم نمیدونستم اینکه دارم باهاش میرم کار درستیه یا نه!
بهش نگاه کردم و پرسیدم:

من مردد بودم.هنوزم نمیدونستم اینکه دارم باهاش میرم کار درستیه یا نه!
بهش نگاه کردم و پرسیدم:

-اگه اون دختره هم باشه چی؟ژینوس رو میگم…کلامون میره توهم اوقات تلخی پیش میاد همچی بهم میخوره…

کاملا مطمئن جواب داد:

-نه بابا ! فکر نکنم اون باشه…

من خیلی مطمئن نبودم یرای همین دوباره با شک پرسیدم:

-اگه بود چی!؟

از گوشه چشم نگاهم کرد و جواب داد:

-نیست… آخه من به امیر گفتم باتو میام.اگه اون بود که بهم خبر میداد.بیا…بیا بریم و فقط یه خوش گذرونی کردن فکر کن.بیا…

دستمو گرفت و به دنبال خودش کشید و برد داخل.همونطور که حدس زده بودم پر بود از دختر و پسر…
اجرای زنده هم داشتن و صدای گوش نواز خواننده که داشت ترانه ی از رضا صادقی رو اجرا میکرد تو کل فضا پیچیده بود :

“سلامتیت که…غمت قشنگه

سلامتی دلت که تیکه سنگ

خرابتم قشنگترین گناهم

سلامتیت رفیق نیمه راهم”

آدمایی که اونجا بودن همه سرخوشانه با خواننده همخونی میکردن.انگار که هیچ غم وغصه ای نداشتن…

مونا دستمو گرفت و به دنبال خودش برد سمت پله ها.
جایی که احتمالا وی آی پی اون کافه ی بزرگ بود یا بهتره بگم قسمت عیون نشینها…
همینکه وارد اون قسمت شدم در لحظه چشمم افتاد به شهرام.
کنار امیر نشسته بودن و باهم میگفتن و میخندیدن.
یه تیشرت مشکی پوشیده بود و رو اون تیشرت مشکی یه سویشرت طوسی رنگ روشن تنش کرده بود.
دو سه مرد دیگه هم کنارشون بودن که البته با نزدیک شدن ما اون دو سه نفر بلند شدن و با خداحافظی از امیر و شهرام رفتن…

مونا دستشو به سمت امیر دراز کرد که باهاش دست بده و گفت:

-چطوری!؟

همو بغل کردن و بوسیدن.بدون اینکه شهرام رو نگاه بکنم یا حرفی بزنم یا حتی سلام بکنم نشستم روی صندلی و وقتی گل گفتن و گل شنفتن مونا تموم شد کیفمو کنار گذاشتم و گفتم:

-سلام امیر…

از عمد فقط به اون سلام کردم و شهرام رو کم محل کردم.لبخندی روی صورت خودش نشوند و گفت:

-علیک سلام شیوا خانم کم پیدا…دیگه مارو تحویل نمیگیری!با دیگرون بیشتر از با ما بودن خوش میگذره آره؟!

حتی تا اون لحظه هم به شهرام نگاه نکردم.
اینبار هم کاملا با نادیده گرفتنش رو به امیر جواب دادم:

-خب نه یکم سرم شلوغ بوده…

مونا لبخندی زد و رو کرد سمت شهرام.اول از زیر میز یه لگد به پای من زد تا کمتر تو فاز بدخلقی باشم و بعد گفت:

-خوبین آقا شهرام…بابت ماشینی که به امیر هدیه دادین واقعا ممنون…

شهرام به رسم عادت رفتاریش چشمکی زد و خیلی خونسرد جواب داد:

-نوش جونش!

آهان! پس بازم امیر ماشین داد به باد و بازم شهرام براش ماشین جدید خرید که مونا اینجوری پاچه خواریشو میکرد.
امیر منو هارو روی میز سر داد سمتمون و گفت:

-انتخاب کنین بگین چی میخورین بگم براتون بیارم

مونا که میدونم به عشق خوردن چی اینجا اینجا اومده بود با شیطنت کف دستهاش رو بهم مالید و بعد گفت:

-میشه از اونایی که خودتون خوردین به ما هم بدین…هوم!؟

امیر خندید و بعد بطری کنار دستش رو خیلی خونسرد به سمت مونا سر داد و گفت:

-یخور ولی زیاده روی نکن! نمیتونم مست و ناخوش ببرمت خونه و باز بابات بیفته به جونم…

لبخندی کمرنگ روی صورت نشوندم و بی حوصله گفتم:

-و منم بگم که اصلا حوصله کولی دادن ندارم!

دستشو بالا آورد و گفت:

-نگران نباشید…قول میدم زیاده روی نکنم…

سر بطری رو باز کرد و برای هر چهارنفرمون ریخت.بعد پیکشو برداشت و با بالا گرفتن دستش گفت:
-به سلامتی کی بزنیم؟خودم که میگم آقا شهرام..هووووم!؟

امیر و حتی خود شهرام دستشون رو بالا گرفتن که پیکهاشون رو بهم بزنن اما من خیلی خونسرد تکیه به صندلی دادم و با بی اهمیت دادن این مسئله نوشیدنی کمم رو یه نفس سر کشیدم…

خیلی خونسرد تکیه به صندلی دادم و با بی اهمیت دادن این مسئله نوشیدنی کمم رو یه نفس سر کشیدم.
چرا من باید به سلامتی کسی که ازش خوشم نمیاد همچین کاری بکنم !؟
مونا بازهم از زیر میز پاشو کوبوند رو پام و بعدهم پچ پچ کنان کنار گوشم گفت:

-چرا همچین میکنی تو آخه؟

گرچه پام حسابی درد گرفته بود اما اهمیت ندادم.
اون اگه میخواست خود شیرینی کنه حتما براش دلیل داشت اما من برای اینکارم دلیلی نداشتم و آهسته گفتم:

-اینقدر عین الاغ لگد نزن به من!

نیشخندی تحویل اون دوتا رفیق داد و بعد خیلی یواش با ولوم صدای پایینی گفت:

-تو هم اینقدر به اعصاب اون لگد نزن! جریش نکن خب

به درک که جدی بشه! اصلا برام اهمیت نداشت.
گذاشتمش روی میز و بعد هم پشت دستمو رو لبهام کشیدم و رو به امیر که مشخص بود که به سختی جلو خودش رو گرفته که نخنده گفتم:

-عالی بود!مرسی!

نتونست لبخند نزنه.یه کوچولو سرش رو خم کرد و بعد انگشت اشاره اش رو به سمت شهرام گرفت و گفت:

-سفارش شهرام بود…!

نمیدونم چرا امشب همچی ختم میشد به شهرام!
هر اتفاقی تهش باید ختم میشد به اون و من باید تو شرایطی قرار میگرفتم که از اون تشکر کنم
توجهی نکردم و هیچی نگفتم. اما مونا بازم با هیجان بطرب رو کشید سمت خودش و گفت:

-من که اصلا نمیتونم جلوی خودمو بگیرم و نخورم…باید اونقدر بخورم که خفه بشم!

امیر بطری رو از زیر دستش کشید و گفت:

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

2 دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x