رمان عشق صوری پارت 96

5
(1)

امیر بطری رو از زیر دستش کشید و گفت:

-مگه نگفتم زیاده روی ممنوعه!

ملتمسانه بطری رو از امیر پس گرفت و گفت:

-فقط یکم دیگه قول میدم!

هر وقت زیاده روی میکرد یه گندی بالا میاورد برای همین منم گفتم:

-زیاد ننوش!

چشمکی زد و گفت:

-من اصلا واسه همین اومدم…اومدم که بنوشم…

لبخند تلخی زدم و تماشاش کردم.
سرخوش بود چون غصه ای نداشت.
اصلا مگه آدم چی میخواد جز اینکه با دل خوش کنار یارش باشه!؟
مونا همیشه دلش خوش بود چون یه زندگی آروم و بی دغدغه کنار خانوادش داشت.چون یه دوست پسر پایه و شوخ داشت که تو هر شرایطی عاشقش بود.
یکی که تو هر شرایطی پشتش بود و همیشه برای خوشحالیش هرکاری از دستش برمیومد براش انجام میداد.
اما من چی !؟
هزارتا چاله چوله پیش روم بود.
از این چاله میفتادم تو چاله ی بعدی از چاله ی بعدی تو چاله ی بعدی…
اون از دیاکو…اینم از استاد که واسه چندتا غیبت و حذف نکردنم ازم میخواست برم خونه اش!
خسته بودم از این شرایط…
میخواستم نسبت به این چالشهای بد بیتفاوت باشم.
میخواستم بهشون فکر نکنم اما تو اون دقایق بیشتر شده بودم شبیه یه موجود پکر افسرده که قادر نیست از اتفاقات بدش فرار کنه!

میخواستم نسبت به این چالشهای بد بیتفاوت باشم.
میخواستم بهشون فکر نکنم اما تو اون دقایق بیشتر شده بودم شبیه یه موجود پکر افسرده که قادر نیست از اتفاقات بدش فرار کنه!
حتی وقتی امیر به سلیقه ی خودش کلی خوراکی سفارش داد هم نتونستم لب به هیچکدوم بزنم چون خوشحال نبودم.
دست به چونه چشم دوخته بودم به مونایی که بازهم داشت زیاده روی میکرد و می نوشید…
امیر ظرف کیک رو به سمتم گرفت و گفت:

– نمیخوری شیوا !؟

با زدن یه لبخند تصنعی جواب دادم:

-نه!

دوباره پرسید:

-چرا؟دوست نداری؟ میخوای یه چیز دیگه برات سفارش بدم؟ یا یه کیک با طعم دیگه ای!؟

غمگین وبا حالتی پژمرده درحالی که رفتارهام واقعا دست خودم نبود جواب دادم:

– نه خوبم…

حالتی که من توش قرار داشتم دقیقا عین این بود که یه نفر درحالی که داره زار زار گریه میکنه بگه من عالی ام.
و امیر هم به وضوح متوجه این موضوع شد و گفت:

-ولی مثل اینکه رو به راه نیستی!

مونا بی هوا چفت دهنشو وا کرد و باخنده و انگار که تو اون لحظات کلا تو حال خودش نباشه، بجای من جواب داد:

-نه نیست چون چهار پنج جلسه غیبت داشته واستاد بصیری هم بهش گفته اگه میخواد اخراجش نکنه باید فردا شب بره خونه اش…

امیر ناباورانه پرسید:

-چییییی !؟

چرخیدم سمت مونا و یه چشم غره بهش رفتم و از زیر میز زدم به پاش و آهسته گفتم:

-تو نمیتونی دو دقیقا یه حرفو تو شکمت نگه داری!؟

خودش هم متوجه شد بد سوتی ای داده.دستشو رو دهن خودش گذاشت و بعد دو سه تا سرفه کرد و گفت:

-ببخشید…من یکم شوتم الان …حرفهای منو تو این حالت زیاد جدی نگیرید!

دیگه نتونستم اونجا بمونم و تو صورتهاشون نگاه کنم.
سرم رو پایین انداختم و آهسته گفتم:

-ببخشید…من باید برم سرویس…

فضا برام سنگین شده بود و دیگه دوست نداشتم اونجا بمونم و دلم میخواست حتی برای چنددقیقه هم که شده ازشون دور بشم.
خیلی زود از روی صندلی بلند شدم و به سمت پله ها رفتم و خودمو رسوندم پایین….

در سرویس بهداشتی رو باز کردم و رفتم داخل.
هیچکس اونجا نبود و چه بهتر…
رو به روی سنگ روشویی ایستادم و با باز کردن شیر آب دستهام رو زیرش گرفتم.
مشتم که از آب پر شد همه اش رو پاشیدم به صورتم شاید یکم حالم جا بیاد…
قطره های خنک آب روی پوستم فرود اومدن و سرازیر شدنشون رو تا زیر گلوم هم احساس کردم.
شاید بیشترین چیزی که آزارم میداد رفتارهای دیاکو بود.
اینکه هیچوقت هیچ چیز با اون اونطور که من میخواستم پیش نمی رفت.
شاید اگه ارتباطمون بهتر از اینها بود به هیچ چیز دیگه ای اهمیت نمیدادم.
هیچ چیز دیگه ای…
احساس بازنده بودن داشتم.نه تو کارم بعداز اینهمه مدت پیشرفتی به وجود اومده بود و نه تو ارتباطم با کسی که بخاطرش همه کار کردم و حتی حاضر شده بودم زیر خواب شهرام هم بشم و بکارتمو بهش بدم…
آره! من همه کار کردم.همه کار…
خم شدم و یه بار دیگه مشتمو پر آب پرکردم و پاشیدم به صورتم که همون موقع صدای شهرام از سمت راست به گوشم رسید:

-چه غلطی کردی چه کرمی ریختی که حتی استادات هم فهمیدن هرزه و آشغالی و بهت پیشنهاد همخوابی میدن…

جاخورده و متعجب سرم رو به سمتش برگردوندم و نگاهش کردم.شهرام بود.اشتباه نکردم.
نزدیک ترشد نزدیک و نزدیک تر…
اونقدر عصبانی به نظر می رسید که ناخوداگاه یک قدم به عقب رفتم..بازهم که با قضاوتهای بیخودیش در مورد من به هزارو یه نتیجه ی خراب و داغون رسید.

اونقدر عصبانی به نظر می رسید که ناخوداگاه یک قدم به عقب رفتم..بازهم که با قضاوتهای بیخودیش در مورد من به هزارو یه نتیجه ی خراب و داغون رسید.
نزدیکم شد و یکی دو قدمیم ایستاد.
دلخور و گله مند بهش نگاه کردم و گفتم:

-چطور به خودت اجازه میدی به من بگی هرزه؟حق نداری اینطوری حرف بزنی…

دستاش مشت بودن و صورتش عبوس…
بدون اینکه جواب سوال قبلیش رو بگیره یا به این حرفم اهمیت بده دوباره با عصبانیت گفت:

-تو چرا اینقدر هرزه ای؟ هاااااان !؟ چرا باید به کس و ناکس نخ بدی… !؟

ابروهام بهم نزدیک شدن و اخم ظریفی صورتم رو از اون حالت جاخورده تبدیل کرد به یه حالت عبوس و اخمو.
با دلگیری و حتی غصه گفتم:

-چیمیگی تو؟ چرا بهم تهمت میزنی…؟ من به کی نخ دادم…؟

صداش رو بردبالا و با گرفتن یقه لباسم گفت:

-به همههههه…اصلا تو این تهرون خراب شده کسی هم هست که تو بهش پا نداده باشی هاااان ؟
نری هم هست که به تو پیشنهاد نداده باشه !؟

دندونامو روی هم سابیدم و خصمانه گفتم:

-بس کن دیگه…ا نطور که تو فکر میکنی نیست

اصلا به حرفهام توجهی نکرد.توپش بد پر بود.
جلوتر اومد و با غیظ گفت:

-د آخه بی صاحاب شده هرزگی هم حدی دارههههه
تو چرا نمیخوای دست برداری از هرزگی؟

ناخوداگاه بغض کردم.دست خودم نبود و یهویی پیش اومد.
از همون فاصله ی نزدیک زل زدم توچمشهاش و گفتم:

-بس کن دیگه…تو حق نداری یا من اینطوری رفتار بکنی…من به هیچکس پا ندادم بیخودی بهم تهمت نزن.

یقه لباسم رو کشید و با عصبانیت بدنم رو تکون داد و با حرص و جوش گفت:

-بیخودی؟؟؟ بیخودی؟؟؟

سر تکون دادم و تند تند گفتم:

-آره آره…بیخودی…

خشمگینتر از قبل گفت:

-حتی استادت هم فهمید تو چه گهی هستی که همچین پیشنهادی بهت داده…
حتی اون مادر به خطا هم اینو فهمید…

در دفاع از خودم با صدای بغض داری گفتم:

-من به اون عوض پا ندادم…

با تشر و عصبانیت گفت:

-چرا دادی!

بغض توی صدام بیشتر شد.حس کردم چیزی به گلوم چنگ انداخته که نمیتونم درست و حسابی کلمات رو به زبون بیارم.
با چشمهایی که نمیدونم چرا اشک توشون جمع شده بود گفتم:

-نه نه نه….

سرش رو خم کرد و با تشر تو صورتم پرسید:

-پس چرا باید همچین چیزی رو از تو بخواااااد هاااااان !؟

شاید اگه هرجای دیگه ای بودیم سرم نعره میزد اما حالا بخاطر بودن تو همچین جایی حسابی در تلاش بود جلوی خودش رو بگیره فریاد نزنه.
بغضمو قورت دادم و با مکث و تاخیر زیادی جواب دادم:

-من به خاطر کارم چند جلسه نتونستم برم سر کلاسهام برای همین به خودش جرات داده همچین چیزی ازم بخواد

وقتی این حرفهام رو که با بغض به زبون آورده بودم شنید دستش به دور یقه لباسم شل شد و بالاخره رهام کرد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…
IMG 20240402 203051 577

دانلود رمان اتانازی به صورت pdf کامل از هانی زند 4.8 (12)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   تو چند سالته دخترجون؟ خیلی کم سن و سال میزنی. نگاهم به تسبیحی ک روی میز پرت میکند خیره مانده است و زبانم را پیدا نمیکنم. کتش را آرام از تنش بیرون میکشد. _ لالی بچه؟ با توام… تند و کوتاه جواب میدهم: _ نه! نه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
فاطمه
فاطمه
2 سال قبل

این بیچاره که خیلی زود میزاره اما رمانتون داره خیلی چرت میشه این شیدا شیوا خیلی هرزه شدن اه اصلا تا الان هیشکدومشونم درست حسابی به عشق شونم نرسیدن

فاطمه
فاطمه
2 سال قبل

این بیچاره که خیلی زود میزاره اما رمانتون داره خیلی چرت میشه این شیدا شیوا خیلی هرزه شدن

z
z
2 سال قبل

سلام
اره حداقل زود زود پارت بزار نویسنده …هم کوتاه میزاری هم تکراری هم دیر دیر …حداقل هروز بزار

Mahi
Mahi
2 سال قبل

زود زود پارت بزارررررررررر

دسته‌ها

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x