رمان عشق صوری پارت 99

5
(1)

– من کار دارم…قصد نداری پیاده بشی!؟

اصلا سوالش رو نشنیدم.حواسم پرت ژینوس شده بود.یعنی واقعا تصمیم گرفته بود تهش با همین موجودی بسازه که بخاطر اینکه از خودش دور نگهش داره هزار بازی درآورده بود؟منطقم اینو نمی پذیرفت برای همین دوباره پرسیدم:

-رابطه ات باهاش خوب شده!؟ برای همین میخوای بری پیشش !؟

زل زد تو چشمهام و جواب داد:

-یه نظرت این موضوع به تو ربزی داره!؟

کنج لبمو به زهرخندی دادم بالا و گفتم:

-آخه تو رابطه ات اصلا با اون خوب نبود.ازش متنفر بودی حالا چیشد یهو قرار میزاری باهاش

به جای اینکه جوابم رو بده کمربندش رو کنار زد و بعد خم شد و با کش آوردن بدنش خودش درو باز کرد و گفت:

-پیاده شو من کار دارم باید برم…

یه جورایی رسما داشت از ماشینش پرتم میکرد بیرون.بهتر بود اصلا اینجا نمونم خصوصا وقتی درو خودش باز کرد که شر کم کنم.
نه!
این شهرام دیگه هیچوقت شهرام سابق نمیشد.
مطمئن بودم ازمن حسابی دل کنده و نه تنها دیگه ذره ای بهم احساس نداره بلکه حتی ازم بیزار و متنفره.کیفمو برداشتم اما قبل از اینکه پیاده بشم سرمو بردم جلو و بی هوا صورتش رو بوسیدم و گفتم:

-ممنون بابت امشب!

فقط نگاهم کرد.هیچی نگفت من هم منتظر نموندم که اون چیزی بگه و اینبار خیلی سریع از ماشین پیاده شدم و به سمت خونه رفتم.
زنگ زدم و اون موند تا وقتی که خدمتکار درو برای من باز کرد و بعد هم رفت.

فقط نگاهم کرد.هیچی نگفت من هم منتظر نموندم که اون چیزی بگه و اینبار خیلی سریع از ماشین پیاده شدم و به سمت خونه رفتم.
زنگ زدم و اون موند تا وقتی که خدمتکار درو برای من باز کرد و بعد هم رفت.
دست در جیب، قدم زنان و غرق فکر رفتم داخل.
کفشهام رو از پا درآوردم و یه جفت دمپایی عروسکی صورتی پوشیدم و خواستم یه راست سمت اتاق برم که مامان از سمت سالن درحالی که یه رمبدوشامبر ساتن طلایی به تن داشت و خرمن موهای هایلات شده اش رو بالای سرش نگه داشته بود و ذره ذره از نوشیدنی توی دستش میچشید، بهم نزدیک شد و پرسید:

-با دوست پسرت بیرون بودی!؟

ایستادم و متعجب چرخیدم سمتش.نمیدونم چرا همچین سوالی رو بی مقدمه پرسید.در هر صورت از این سوالش خوشم نیومد واسه همین پرسیدم:

-دوست پسر !؟

به صورت کج ایستاد.چشماشو ریز کرد و لبهاش رو جمع و بعد هم با برانداز کردنم گفت:

-نگفته بودی دوست پسر داری!

نفسم رو با کلافگی بیرون فرستادم و گفتم:

-دوست پسر نبود.تاکسی اینترنتی بود!

نیششو داد بالا و بعد از اینکه یکی از اون نگاه ها که میگفت خر خودتی بهم انداخت و گفت:

-هیچ احمقی ماشین چند میلیاردیش رو تاکسی اینترنتی نمیکنه!

آهان! پس داشت از آیفون تماشام میکرد و فکر کنم خوشبختانه تا حالا شهرام رو با این ماشینش ندیده بود که متوجه نشد اونه.
اخم کردم و گفتم:

-من خستمه میخوام برم بخواب!

اومد سمتم و گفت:

-این پسرای پفیوز دور و اطرافتو بنداز دور و جدی تر از قبل به سامان فکر کن لطفاااا…

صرفا واسه اینکه دست از سرم برداره گفتم:

-عجب دل خجسته ای داری مادر من!

با اخم گفت:

-دل خجسته ی من به فکر توئه!در ضمن تو سامانو شکار نکنی یکی دیگه شکارش میکنه.میدونی اگه زن اون بشی عین اینکه بیفتی تو ظرف عسل…

خسته و بی حوصله گفتم:

-میشه لطفا شما اینقدر به فکر توی عسل افتادن من نباشی مامان جون؟؟؟

نیششو داد بالا و گفت:

-حیف من که اینقدر برای تو حرص میخورم..

از گوشه چشم نگاهش کردم و گفتم:

-میرم بخوابم!

ازش رو برگردوندم و با قدمهای شل و ول به سمت پله ها رفتم.
نمیدونم چطور به خودش اجازه میداد همون بلایی که سر شیدای بدخت آورد سر من هم بیاره…

از هر فرصت ریز درشتی مابین اون عکس های متوالی و پوشیدن لباسهای مختلف و تحمل آرایشهای مختلف، برای دید زدن دیاکو که تمام مدت درحال بگو بخند با شینا بود استفاده میکردم.
زیادی جیک تو جیک شدنش با این دختر عادی نبود و من هم اصلا نمیتونستم شبیه به یه دختر اروپایی فکر کنم که از بگو بخند دوست پسر ش با دخترای دیگه دچار حسادت و تصورات رنگارنگ نشه!
از نظر من هیچ گفت و گوی معمولی ای نباید تا به این حد طول میکشید و جدا از این…هیچ گفت و گوی معمولی ای که نباید اینقد بگو بخند قاطیش باشه!
هیچ گفت و گویی…
عکاس یه دستش رو زیر چونه ام گذاشت و دست دیگه اش رو بالای سرم و بعد اونو به همون سمت و جهتی چرخوند که مورد نظرش بود ودرنهایت با احتیاط زیادی یک گام عقب رفت و گفت؛

-خب…تکونش نده! لبخند هم نزن…

عقب رفت و چند عکس دیگه گرفت.با اینکه دیگه نمیتونستم سمت و جهتی که دیاکو ایستاده بود رو نگاه کنم اما احساس میکردم داره به سمت من میاد.
کنار عکاس ایستاد و به عکسهایی که ازم گرفته بود نگاهی انداخت.
برق رضایت رو میشد تو صورتش دید.
لبخندی سراسر رضایت روی صورت نشوند و گفت:

-عالی ان ! عالی!

عکاس یه آوانس چنددقیقه ای بهم داد! یه استراحت کوتاه.
دیاکو اود سمتم.لبخند زد و گفت:

-به خبر توپ برات دارم شیوا

از بدون قوز نگه داشتن بدنم یکم عاجز شده بودم.گردنم رو چپ و راست کردم و نوشیدنی روی چهارپایه ی کناری رو برداشتم و غمگین و دلخور،به طعنه پرسیدم:

از بدون قوز نگه داشتن بدنم یکم عاجز شده بودم.گردنم رو چپ و راست کردم و نوشیدنی روی چهارپایه ی کناری رو برداشتم و غمگین و دلخور،به طعنه پرسیدم:

-برای شینا هم داشتی که اونقدر هردوتون خوشحال بودین!؟

چپ چپ و دلخور نگاهم کرد و گفت:

-شیواااا…اینقدر رو چیزهای بیخودی و کوچیک زوم نکن دختر خوب!
خبری که من برات دارم عالیه…

سر نی رو بین لبهام گداشتم و زل زدم به صورت صاف و صوفش که یقینااا میشد از ش به عنوان پیست اسکی مورچه ها استفاده کرد!
کاش بدونه اسم احساسی که بهش دارم “زوم بیخودی” رو مسائل بیخودی نیست‌.
کاش بدونه اصلا اسم احساسم یه حس بیخودی نیست‌…
پرسیدم:

-چی!؟

کمرش رو صاف نگه داشت و گفت:

-یادته گفتم یه ملاقات مهم با عوامل یه برند مشهور فرانسوی دارم !؟
با چند تا از نماینده هاشون؟هان؟

سر جنبوندم و جواب دادم:

-آره!

نی نی چصمهاش درخشید.با حالتی بشاش و شاد گفت:

-خب من دوتا مدل بهشون معرفی کردم و اونا تقریبا هردوی شمارو پسندیدن…تو و شینا!
این قرارداد اوکی بشه عکستون میره رو جلد مجلات…
این یه سکوی پرتاپه که اگه به بهترین نحو ممکن انجامش بدی چه بسا حتی تا همکاری با برند شنل هم پیش بری…این آرزوی دور و درازی نیست !

چشمهام درخشیدن…این یه جورایی اسمش واسه من بهترین خبر دنیا بود.
هیجان زده و با شوق و زیادی پرسیدم:

-واقعا!؟

لبخند زد و گفت:

لبخند زد و گفت:

-واقعا! امشب توی هتل باهاشون قرار داد دارم. تو هم باید باشی…یه لباس فوق العاده بپوش و یه میکاپ عالی انجام بده و راس هشت شب به آدرسی که بهت میگم بیا…روزایی خوبی در انتظارته!

لبخندی عریض روی صورتم نقش بست.
اینا همه ی اون چیزایی بودن که همیشه بهشون فکر میکردم.
همیشه و در همه حال…
شَنل…شَنل…یعنی واقعا میشد!؟
این یه رویا بود.یه رویا…

ازهمین حالا خوش بینانه و اما مضطرب و هیجان زده آینده ی خودمو تصور کردم.
از همکاری با برندهای معروف جهانی گرفته تا حتی رفتن عکسم رو جلو مجله ووو!
شاید حتی همکاری با یکی مثل دوناتلا ورساچه!
رویاها شدنی ان….رویاها میشه شدنی باشن!
از فکر بیرون اومدم و با کنار گذاشتن آبمیوه ی توی دستم به سمت دیاکو رفتم.
قبل از اینکه از سالن عکاسی بیرون بره خودمو بهش رسوندم و از پشت سر گفتم:

-دیاکو…

مکث کرد و چرخید سمتم و گفت:

-جونم…

زل زدم تو چشمهاش و پرسیدم:

-بنظرت من میتونم توجه اونارو به خودم جلب کنم، میتونم از خودم راضی نگهشون دارم…!؟
من از همین حالا یکم استرس گرفتم…

چشمهاش رو تنگ کرد و لبخند مرموزانه ای روی صورت جذاب خودش نشوند.
رو صورتی که میشد رد جراحی های زیبایی زیادی روش دید از لیفت شقیقه و ابرو گرفته تا زاویه سازی صورت و جراحی بینی…
سرش رو به معنای “بله”گفتن تکون داد و گفت:

-خب معلومه که شدنیه عزیز من…

لبخند عریضی زدم و گفتم:

-واقعا؟ تو اینطور فکر میکنی!؟

ریلکس و مطمئن جواب داد:

-خب معلومه….تو کسی هستی که سنگی مثل شهرام رو راضی کرده پس چطور نتونی اونارو راضی کنی!؟

تو گلو و طولانی خندید و بعد سرش رو به صورتم نزدیک کرد و کنار گوشم با لحن مرموزانه ای گفت:

-کافیه فقط همون تکنیکی که برای جلب توجه و رضایت شهرام به کاربردی واسه ایناهم به کار ببری همین…
شروع کرد خندیدن و بعدهم ازم رو برگردوند و رفت. راستش حس کردم داره باهام به تیکه و کنایه حرف میزنه اما من اصلا متوجه منظورش نشدم خصوصا اونجا که دم از تکنیک و روش رضایت گرفتن از شهرام زد.
شونه بالا انداختم و رو برگردوندم.
اصلا منظورش هرچی که بود به درک! چیزهای مهم دیگه ای الان وجود داشت که من باید بهشون فکر میکردم.

تایم کاریم که تموم شد یه ماشین گرفتم که بتونم به سرعت خودمو برسونم خونه.
تمام طول راه به همین فرصت پیش اومده فکر میکردم.
به اینکه کم کم دارم به خواسته هام‌می رسم.به چیزهایی که همیشه آرزشون رو داشتم.
دیگه نه اون شهرام لعنتی که جدیدا واسه من طاقچه بالا واسه میذاشت مهم بود و نه اون ژینوس افسار پاره شده و نه استاد و نه هیچکس دیگه…
هیچکدوم برام مهم نبودن حالا که تا موفقیت و معروفیت بیشتر فاصله ای نداشتم!
وقتی رسیدم خونه،اولین کاری که کردم انتخاب یه لباس مناسب بود.

یه لباس خاص…لباسی که تو تنم به خوبی بشینه و بهترین حالت از من رو نشون بد…
درهای کشویی کمدهای عسلی رنگ رو کنار زدم و مقابلش ایستادم.
تو این دیدار همچی برای من مهم بود.
از رنگ لباسم گرفته تا مدل و حتی ادکلن و اکسسوری هایی که باید استفاده میکردم…
تا هشت شب زمان زیادی داشتم اما…اما ترجیح میدادم از همین حالا همه چیزم رو آماده میکردم حتی وسایل آرایشی لازم واسه میکاپ مورد نظرم….
قبل از ساعت هست دیاکو برام یه آدرس فرستاد.
بااینکه احساس میکردم نرمالش اینه که اون دیدار و قرار توی خود شرکت انجام بشه اما اونقدر سرخوش و خوشحال بودم که این چیزها ذره ای برام اهمیت نداشت.
آماده که شدم، آخرین قدمی که واسه ظاهر و بدنم انجام دادم زدن ادکلن بود.
کیف و تلفن همراهمو برداشتم و با بلند شدن از روی صندلی ای که رو به روی میز آرایشی بود بلند شدم و به سمت آینه ی قدی رفتم.
هر گام که برمیداشتم به طرز واضح و دلنشینی بوی ملایم ادکلن خودمو احساس میکردم و حس خوشایندی بهم دست میداد.
مقابل آینه ایستادم و خودمو برای جندمینبار برانداز کردم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 1 (1)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 4 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (10)

2 دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

10 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
z
z
2 سال قبل

کاش شهرام یه ۰یزی بفهمه مگرنه شیوا که عقلش نمی کشه باز عقل شهرام کا میکنه

rozhan__yari
rozhan__yari
2 سال قبل

فقط من فکر میکنم که این وسط دسیسه ای هست و قراره شیوا گول بخوره و ازش سو استفاده بشه یا شماهم همین فکرو دارید؟😑

سوگند
سوگند
2 سال قبل

ای خدا اول به این شیوا و کسایی که مثل شیوا هستن یه عقل و یه دوست پسر خوب و آدم حسابی بده بعد با هم دیگه بریم دیاکو رو به 194594572575999825595254572
قسمت کاملا مساوی تقسیم میکنیم
بعد نخود نخود هر که رود خانه خود

😶
😶
2 سال قبل

حتما میدزدن و قاچاقش میکنن به دبی🙄

Bahareh
Bahareh
2 سال قبل

چه نیازی دیاکو اینو گول بزنه شیوا منتظر یه اشارست تا خودشو همه جوره فدا مدا کنه واسه دیاکو جونش.

z
z
2 سال قبل

عقلللللل….چیزی به اسم عقل تو کله ی شیوا وجود ندارههههه

یاس
یاس
2 سال قبل

داره گولش میزنه😟
ولی شیوا حقشه قدر شهرام رو ندونست.

Elmra
Elmra
پاسخ به  یاس
2 سال قبل

سلام رمان قشنگیه ها ولی پارتهاش کوتاهه🤪

z
z
پاسخ به  Elmra
2 سال قبل

رمان اصلا داره به یه جاهای دیگه میره کلا
……ادمایی مثل شیوا تا یه بلایی سرشون نیاد عقلشون کار نزمیکنه …ای کش همینطوری که داره میره اونجا یه ماشبن بهش بزنه حافظش پاک شه کلا از فکر دیاکو بیاد بیرون

O:o
O:o
2 سال قبل

🥲داره گولش میزنه
وای شیوا 🥲

دسته‌ها

10
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x