رمان عشق ممنوعه استاد فصل دوم پارت 25 - رمان دونی

 

 

 

 

بازم هیچ عکس العملی نشون نداد

و نگاهش به هرجایی غیر از من بود لبامو بهم فشردم تا مانع از خشم زیادم بشم

 

ولی قادر به کنترل خودم نبودم و بالاخره سد مقاومتم شکست و صدای داد بلندم بود که توی فضا پیچید

 

_با توووووام لعنتی

چرا نگاهم نمیکنی ؟؟ چرا نمیگی کی هستی هاااا

 

هرچی من داد میزدم هیچی به هیچی

اون نسبت بهم بی اهمیت بود و اصلا محلی بهم نمیزاشت انگار اصلا وجود خارجی ندارم

 

عصبی چونه اش رو رها کردم و عقب رفتم

نزدیکی به این مرد داشت دیوونه ام میکرد و دقیقا شبیه همین آدما میشدم

 

_لعنتی …

 

دستام که از شدت خشم میلرزیدن رو توی جیب روپوشم فرو کردم و قبل از اینکه کار خطایی ازم سر بزنه از اتاقش بیرون زدم و درو محکم بهم کوبیدم

 

داشتم نفس کم میاوردم

چرا زندگی من باز باید به این مرد گره میخورد

 

این مردی که سعی در فراموش کردن رو داشتم و حالا باز اینطوری گرفتارش شده بودم و باید هر روز عذاب میکشیدم

 

لعنت به این طالع نحسی که من داشتم

 

سرخورده به اتاقم رفتم

گندم جلوی تلوزیون نشسته و خیره برنامه کودک بود

 

 

 

 

 

 

 

خسته داخل اتاق شدم و روپوش رو از تنم بیرون کشیده و همونجا کنار دیوار نشستم و به رو به رو خیره شدم

 

نمیدونم چقدر توی اون حال بد دست و پا زدم

که دست سرد گندم روی گونه ام نشست و صدای آرومش توی گوشم پیچید

 

_مامان

 

_جان مامان ؟؟

 

_میشه یه سوال بپرسم ولی قول بده نالاحت نچی ( ناراحت نشی )

 

بوسه ای کف دستش نشوندم

 

_نه عزیزم ناراحت نمیشم بپرس

 

_منم بابا دارم ؟؟

 

با این سوالش برای یه ثانیه حس کردم نفسم گرفت و خشکم زد پس بالاخره اون روز رسید و این سوال رو ازم پرسید

 

سوالی که همیشه ازش فراری بودم و دلم نمیخواست دربارش حرف بزنم

 

دختر کوچولوم عین همیشه متوجه حال بدم شد چون دستش روی گونه ام حرکت داد و با نگرانی پرسید :

 

_چی شد مامانی ؟؟

 

دستپاچه آب دهنم رو صدا دار قورت دادم و سعی کردم به خودم مسلط شم

 

من که همیشه خودم رو برای همچین روزی آماده کرده بودم پس الان چه مرگم شده بود

 

 

 

 

 

 

 

 

 

باید زودی به خودم مسلط میشدم و خودم رو جمع و جور میکردم ولی ذهنم اینقدر بهم ریخته بود که نمیتونستم به هیچ چیزی فکر کنم که چه جوابی باید بهش بدم

 

_هیچی عزیزم

 

لباش رو با بغض جلو فرستاد و نگاهم کرد

توی نگاهش هزاران حرف بود و منتظر حرفی از جانب من بود

 

منی که درمونده نمیدونستم چی بهش بگم

دستای کوچولوش رو گرفتم و به سختی لب زدم :

 

_چرا همچین سوالی پرسیدی عزیزم ؟؟

 

با دست اشاره ای به تلوزیون کرد و با بغض زیرلب زمزمه کرد :

 

_چون اون بابا داره

 

با دیدن برنامه کودکی که داشت از تلوزیون پخش میشد و دختربچه ای توی تختخواب دراز کشیده و مردی براش کتاب قصه میخوند

 

غم عالم توی دلم نشست

دخترکوچولوی من کمبود محبت از طرف یه مرد و یه حامی رو داشت

 

نمیدونم چنددقیقه نشسته و به اشکای حلقه شده توی چشماش نگاه میکردم که یه آن به سرم زد و بلند شدم و دستش رو گرفتم و به طرف در کشوندم

 

_کجا میری مامان

 

_دنبالم بیا

 

 

 

 

 

 

 

اون لحظه نمیفهمیدم دارم چیکار میکنم فقط وقتی به خودم اومدم که گندم رو دنبال خودم تا اتاق اون مرد کشونده بودمش

 

میدونستم شاید الان بخاطر مصرف داروهاش خواب باشه و نباید مزاحمش بشم ولی اون لحظه دیدن اشکای دخترم اینقدر روم تاثیر بدی گذاشته بود که مغزم رو از کار انداخته بود

 

در اتاق رو باز کردم و داخل شدم

چشماش بسته بود ولی من دست گندم رو کشیدم و دنبال خودم تا کنار تختش بردم

 

از قفسه سینه اش که آروم بالا پایین میشد و پلکای لرزونش راحت میشد حدس زد که بیداره

 

_میدونم که بیداری پس چشماتو باز کن !!

 

بازم هیچ عکس العملی نشون نداد

هه نازی احمق چه توقعی از این آدم داری که به حرفت گوش بده این آدمی که درست مثل کسی میمونه که هیچ روحی توی تنش نیست

 

کلافه روش خم شدم و صداش زدم

 

_با توام گفتم چشمات رو باز کن

 

یهویی چشماش باز شد

بخاطر فاصله بسیار کمه بینمون بی اختیار غرق چشماش شده و قدرت گرفتن نگاهمو نداشتم

 

با نشستن نگاهش روی لبهام به خودم اومدم و درحالیکه آب دهنم رو صدا دار قورت میدادم خودم رو عقب کشیدم

 

هنوز نفسم به طور کامل سر جاش نیومده بود که پایین لباسم کشیده شد و صدای بغض دار گندم توی گوشم پیچید

 

 

 

 

 

 

 

_چی شده مامان ؟!

 

زودی سمت گندم خم شدم و با یه حرکت به آغوش کشیدمش دخترم از رفتارهای عجیب و غریب من ترسیده بود

 

دستی روی موهاش کشیدم و سعی کردم دعوت به آرامشش کنم

 

_هیس هیچی نشده عزیزم

 

گندم توی بغلم تکون میدادم که چشمم خورد به اون مردی که با حالت خاصی نگاهش رو بینمون میچرخوند

 

مخصوصا نگاهش روی گندمی بود که دستاش رو دور گردنم حلقه کرده و با بغض سرش رو توی گودی گردنم فرو کرده بود

 

چرا حس میکردم توی نگاهش یه حسرت و غم عجیبی هست و شایدم نَم اشک …

 

با دیدن حالش بی اختیار منی که در حال تکون دادن گندم بودم از حرکت ایستادم و دستمو جلو بردم

 

همین که انگشتم زیر چشماش نشست

پلکی زد که قطره اشک سمجی از گوشه چشمش روی گونه اش چکید

 

همین قطره اشک منو به خودم آورد

با عصبانیت و دیوونگی به اینجا اومده بودم که چی رو ثابت کنم ؟؟ اینکه اون پدر گندمه ؟؟ با کدوم مدرک ؟؟ اصلا مگه من نبودم که اون زمان بخاطر اینکه بچه ام رو ازم نگیرن وجودش رو از پدرش پنهون کردم

 

پس الان از جون این مرد چی میخواستم…

 

 

 

 

 

 

 

این مردی که اصلا درست حسابی نمیدونستم کیه

 

با این فکرایی که توی سرم میچرخید با ترس قدمی به عقب برداشتم و گندم رو بیشتر توی آغوشم فشردم

 

این کارایی که جدیدا ازم سر میزد دیوونگی محض بودن باید قبل اینکه الکی دخترم رو به بهونه داشتن پدر هوایی کنم از این اتاق میرفتم

 

و دیگه هیچ وقت دخترم رو سمت این مرد نمیاوردم مردی که زیادی عجیب و مرموز بود و معلوم نبود برای چی به این مرکز آورده شده

 

چون با این کار تنها کسی که آسیب میدید گندم بود و بس..‌.واااای خدایا من چطور مادری هستم که اصلا به فکر روحیه دخترم نبودم و توی یه تصیمیم آنی اون رو به این اتاق آوردم

 

عقب عقب رفته و با ترس درحالیکه گندم هنوز توی آغوشم بود از اتاق بیرون زدم و با عجله خودم رو به اتاقمون رسوندم

 

در رو پشت سرمون قفل کردم و با پاهایی که میلرزید همونجا روی زمین نشستم و گندم رو توی آغوشم چرخوندم و بهتر بغلش کردم

 

حالا سرش روی سینه ام بود

نگاهمو توی صورت متعجبش چرخوندم و نفس عمیقی کشیدم

 

که صدام زد و با چیزی که پرسید یه آن حس کردم خون به مغزم نرسید و خشکم زد

 

_مامان اون مرد کی بود ؟؟

 

 

 

 

 

 

 

 

جمله خودم کردم که لعنت بر خودم باد برای الان و این لحظه صدق میکرد نه ؟!

 

نمیدونستم چی بهش بگم فقط پشیمون بودم از اینکه با نادونی به اون اتاق برده بودمش نباید ذهنش مشغول اون آدم میشد

با اینکه هنوز خیلی تا شب مونده بود ولی برای اینکه حواسش رو پرت کنم دستش رو گرفتم و گفتم :

 

_هیچکس مریض بود مامانی ، پاشو  بریم بخوابیم

 

دستش رو گرفتم و سر جاش بردمش ولی همین که زیر پتو رفتیم نگاهم کرد و با حال خاصی گفت :

 

_دلم براش سوخت مامانی

 

_چرا ؟!

 

_انگالی ( انگاری ) دوستی نداره باهاش بازی کنه آخه داشت گِلیه ( گریه ) میکرد

 

_هیس چشمات رو ببند بخواب عزیزم

 

وقتی دید عین همیشه باهاش راه نمیام و حوصله ندارم سرش روی دستم گذاشت و خوابید

 

اون خوابیده بود ولی من تموم ذهنم رو اون مرد و اشکی که زیر چشمش ریخته شده بود و نمیتونستم از فکرش بیرون بیام

 

اون روز دیگه پیشش نرفتم و از دخترای دیگه خواستم جای من این چندساعت حواسشون بهش باشه

 

تا خود صبح بیدار بودم

و از شدت فکرای توی سرم نتونستم پلک روی هم بزارم

 

باید حقیقت این مرد رو میفهمیدم ولی چطور ؟؟

 

شاید باید خودم به عمارت میرفتم و سر و گوشی آب میدادم و میفهمیدم آراد واقعی کجاست و این مرد که شباهت عجیبی بهش داره کیه ؟

 

 

 

 

 

 

 

 

 

با این فکر صبح با چشمایی که از شدت خستگی و بیخوابی سرخ شده بودن از اتاقم بیرون زدم و یکراست به سمت دفتر مدیریت رفتم

 

باید از خانوم حیدری اجازه میگرفتم

تقه ای به در اتاقش کوبیدم و با شنیدن صدای بفرماییدش وارد اتاقش شدم

 

سرش پایین و مشغول نوشتن چیزی روی کاغذ بود

 

_سلام !!

 

با شنیدن صدام سرش رو بالا گرفت

 

_سلام نازی جان خوب هستی ؟! چیزی شده

 

جلو رفتم

 

_بله اومدم اگه امکانش هست ازتون اجازه بگیرم یه چندساعتی برم بیرون کار دارم و برگردم

 

_اگه خیلی ضروری نیست نرو ‌… آخه امروز قراره چندنفر برای بازرسی و دیدن مؤسسه بیان

 

نمیتونستم چندروز دیگه هم این فکرایی که توی سرم دارن چرخ میخورن و دیوونه ام کننن رو تحمل کنم پس باعجله جلو رفتم

 

_شرمندم ولی خیلی ضروریه باید همین امروز برم

 

دودل نگاهش رو بهم دوخت و توی فکر فرو رفت با اضطراب بهش خیره شدم که بالاخره بعد از چند دقیقه که برای من اندازه یه عمر گذشت گفت :

 

_باشه میتونی بری ولی زودی برگرد

 

_چشم چشم ممنونم !!

 

با عجله از اتاقش بیرون زدم و بعد اینکه گندم رو به دخترا سپردم تا مواظبش باشن از موسسه بیرون زدم

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 2.2 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان عقاب بی پر pdf از دریا دلنواز

  خلاصه رمان:           عقاب داستان دختری به نام دلوینه که با مادر و برادر جوونش زندگی میکنه و با اخراج شدن از شرکتِ بیمه داییش ، با یک کارخانه لاستیک سازی آشنا میشه و تمام تلاشش رو میکنه که برای هندل کردنِ اوضاع سخت زندگیش در اون جا استخدام بشه و در این بین فرصت

جهت دانلود کلیک کنید
رمان ماه مه آلود جلد اول

  دانلود ماه مه آلود جلد اول خلاصه : “مها ” دختری مستقل و خودساخته که تو پرورشگاه بزرگ شده و برای گذروندن تعطیلات تابستونی به خونه جنگلی هم اتاقیش میره. خونه ای توی دل جنگلهای شمال. اتفاقاتی که توی این جنگل میوفته، زندگی مها رو برای همیشه زیر و رو می کنه؛ زندگی که شاید از اول برای مها

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ربکا pdf از دافنه دوموریه

  خلاصه رمان :       داستان در باب زن جوان خدمتکاری است که با مردی ثروتمند آشنا می‌شود و مرد جوان به اوپیشنهاد ازدواج می‌کند. دختر جوان پس از مدتی زندگی پی می‌برد مرد جوان، همسر زیبای خود را در یک حادثه از دست داده و سیر داستان پرده از این راز بر می‌دارد مشهورترین اقتباس این اثر

جهت دانلود کلیک کنید
رمان هیچکی مثل تو نبود

  دانلود رمان هیچکی مث تو نبود خلاصه : آنا مفخم تک دختر خانواده مفخم کارشناس ارشد معماریه. بی کار و جویای کار. یه دختر شاد و سر زنده که با جدیت سعی میکنه مطابق میل پدرو مادرش رفتار کنه و اونها رو راضی نگه داره. اما چون اعتقادات و نظرات خانواده اش گاهی با اون یکی نیستن مجبوره زیر

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قصه عشق ترگل pdf از فرشته تات شهدوست

  خلاصه رمان :     داستان در مورد دختری شیطون وبازیگوش به اسم ترگل است که دل خوشی از پسر عمه تازه از خارج برگشته اش نداره و هزار تا بلا سرش میاره حالا بماند که آرمین هم تلافی می کرده ولی…. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شاپرک تنها

    خلاصه رمان:             روشنا بعد از ده سال عاشقی روز عروسیش با آرمین بدون داماد به خونه پدری برمیگرده در اوج غم و ناراحتی متوجه غیبت خواهرش میشه و آه از نهادش بلند میشه. به هم خوردن عروسیش موجب میشه، رازهایی از گذشته برملا شه رازهایی که تاوانش را روشنا با تموم مظلومیت

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
21 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ا.ق
ا.ق
1 سال قبل

سلام جان پدرو مادرت دریک روز پارت بیشتر بزار

ا.ق
ا.ق
1 سال قبل

اقلا برای عید فطر چندین پارت عیدی بزار

ا.ق
ا.ق
1 سال قبل

نرود میخ آهنین بر سنگ

ا.ق
ا.ق
1 سال قبل

سلام رمانتون خیلی قشنگنه وخسته نباشید لطفاً خواهش میکنم چندین پارت رو همین امشب بزارید ممنون از شما

سحر
سحر
1 سال قبل

چرا درس نمیشه ۵۰ دیقه رد شد

علوی
علوی
1 سال قبل

سلام
من می‌زنم پارت 26 باز بشه، میاد پارت 25
چرا؟؟

Mohi
Mohi
1 سال قبل

میزنم رو پارت جدید این قبلیو میاره😐

ماه
ماه
1 سال قبل

هفته ای ی پارت خیییییلی کمه ، خیلی زمانبره

Mehrima
Mehrima
1 سال قبل

چرا زود ب زود پارت نمیزارییییی

Mohi
Mohi
1 سال قبل

خیلی کمه هفته ای یه پارت

علوی
علوی
1 سال قبل

ببین، چشم بصیرت داشتن چقدر خوبه!!
دقیقً آخرش تأثیرگذار بود

علوی
علوی
1 سال قبل

این تأثیرگذارترین پارت این داستان بود.
واقعاً جالب بود. مخصوصاً اون اواخرش اشکم رو در اورد.

admin
مدیر
1 سال قبل

خوندن این پارت چشم بصیرت میخواد من خوندم خیلی پارت جالبی بود

ریحانه
ریحانه
پاسخ به  admin
1 سال قبل

اگر خیلی چشم بصیرت داری برا ما هم بزار بصیییییر

Haniiiiiiiiy
Haniiiiiiiiy
پاسخ به  admin
1 سال قبل

به به داداش قادر ستاره سهیل شدی
خوبی ؟؟

ییی
ییی
1 سال قبل

پارت بدون متن😏

Yas
Yas
1 سال قبل

پس پارت جدید کو باز نمیشه

Yas
Yas
1 سال قبل

پس پارت کو باز نمیشه که

...
...
1 سال قبل

متن نداره!

Haniiiiiiiiy
Haniiiiiiiiy
1 سال قبل

اولین این ک پارت ۲۵ ن ۲۶ بعد این ک چرا هیچی نی توش🥺😐

دسته‌ها
21
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x